1 سال،معادل 366 روز

کی فکرش رو می کرد که بشینم و یک ساله شدنت رو جشن بگیرم؟

اون میگه هیچ کس متوجه گذشتن امسال نشد.ولی فکر کنم برای من و تو به اندازه قرن ها طول کشید.

فکرش رو بکن،یک سال پیش همین موقع ها من کوچولو تر نشسته بود پیش الکس و کنار هم وارد اینجا شدن.

راستش رو بخوای تو در برابر من و الکس خیلی باهوش تر بودی.تو برای ما دنیای جدید و ناشناخته ای بودی.

و..وبلاگ عزیزم.درسته که حالا یک سالت شده،ولی من هم با تو بزرگ شدم.

فکر می کنم تو تموم مراحل کنار هم بودیم.

 و این خیلی حس عجیبی به من میده.کاملا میتونم یک سال پیش رو به یاد بیارم.وسط پذیرایی نشسته بودم..

مقاله ها و وبسایت های انگلیسی رو می گشتم و مطالب بولت ژورنالشون رو برای پست هام ترجمه می کردم.

اون موقع به اندازه دو نفر هم خواننده نداشتم..و این چیزی نبود که اذیتم کنه.اتفاقا دوستش داشتم.چون یجوری بود که انگار داری تو یک دنیای بی سکونت زندگی میکنی.من کسی رو نمیشناختم و فکر میکردم کسی اینجا نیست.

null

به طبع وبلاگ های دیگه رو پیدا کردم و فهمیدم که نه!اینجا اون قدرا هم خلوت نیست.

اینجا اولین جایی بود که من دیده شدم.یعنی تا پیش از این تو سامانه ها و اپ های مختلف و هرچیی که فکر کنی کار کرده بودم.

ولی هیچ وقت مورد توجه قرار نگرفته بودم..نه تا این حد.

پس..چسبیدم به بیان.سفت پاچه ی شلوارش رو بغل کردم و موندگار شدم.

تو بیان اتفاقات زیادی برام افتاد.از آدم هایی که باهاشون آشنا شدم،تا احساساتی که بابتش تجربه کردم.

بیان و آدم هاش آروم آروم اومدن،تو زندگیم نشستن و جا خوش کردن.

اینجا چیزهای زیادی به من یاد داد.گاهی فکر میکنم چقدر این یک سال من رو از لحاظ شخصیتی-روانی پرورش داد.

میان نوشت:آه چقدر زشت دارم مینویسمش"-"

اما خب من نویسنده نیستم و اینجا هم جای نسبتا کوچیکیه.تنگ و تاریکه و بوی دارچین میده.

البته که این بوی تند دارچینش داره خفه کننده میشه.ولی ترکیبش با نم نم قطره های بارون دیروز که از سقف می چکن تصویر زیبایی میسازه.

بله خانم ها.و همین طور آقایون.اینجا وب منه.مگه نه؟ وقتی بدنیا اومد لباس گل گلی و صورتی و سبز پوشیده بود.چند ماهه که بود زرد ترین وبلاگ بیان بود.یادتونه؟همون موقع ها بود که چند تا از بهترین دوست هاش رو پیدا کرد.بعضی هاشون رو هم از دست داد.

 بعد به یه تناژ عجیب از صورتی با رگه های آبی آسمونی تغییر شکل داد.معروف شد شاید حتی محبوب هم شد؟.جمع دوست هاش بزرگ تر شدن.همه چی خوب و عالی بود.همه میخندیدن.کنار هم ایده میدادن و تا آخرین قطره وقتشون رو کنار هم میگذروندن.

اما یک دفعه غول سیاه بر سرشون سایه انداخت.چندتا از دوست هاشون رفتن و الان هم،تو این لحظه،هنوز برنگشتن.

گریه کردن.جیغ کشیدن.فریاد زدن.عصبانی شدن.دعوا کردن.از همدیگه متنفر شدن.قلم هاشون خشک شد.نتونستن بنویسن.اعتماد به نفس شون خورد شد.دچار کمال گرایی شدن.دیگه ننوشتن.دیگه ننوشتن.دیگه ننوشتن.خداحافظی کردن.رفتن.برگشتن.باهم حرف زد.هم رو بغل کردن.دور شدن.جدا شدن.بزرگ شدن.بزرگ شدن.بزرگ شدن.بزرگ شدن.تغییر کردن.مدام تغییر کردن.دیگه قالب های .ثابتی نداشتن.عوض شدن.قالب جدید.رنگ جدید.اخلاق جدید.حس جدید.عشق.نفرت.تنهایی.تغییر کردن.

اون ها خیلی تغییر کردن.

و حالا هم من.رسیده ام به این نقطه.نقطه ای که دیگه حتی حوصله نوشتن پست تولد وبلاگم رو هم ندارم.

+Happy Birthday

  • ۱۷
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۲۹ آذر ۰۰

    سوال امروز!

    «با کسی که بعد مدت ها مرگ هویت مجازیش برگشته اینجا چیکار می کنید؟»

     

    +من فکر می کردم امروز تولد وبمه.یه روز دیر کردم.از طرفی هم خوبه دیگه مجبور نیستم پستی براش بنویسم تا جشن بگیریمش.ولی آره دیگه.۳۶۵ روز از تولدش گذشت.تو این روز معمولا قالب قبلی شون رو میزارن؟

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۲۹ آذر ۰۰

    برخورد دو کهکشان

    دارم نگاهت میکنم،چشم هات اقیانوسن. به سمتم میای و نزدیک تر میشی.

    میخوام بهت بگم.بهت بگم نیا.تو مثل ستاره ای.به من نزدیک تر میشی.

    اما من یک سیاهچاله ام.

    هر چی نزدیک ترم بشی بیشتر غرق میشی.

    من جاذبه ای ندارم،نمیدونم چطور به سمتم کشیده میشی.

    ولی کاش سیاهچاله بودم؛کاش هر قدم که به من نزدیک تر میشدی زمان بیشتر کش میومد.

    کاش وقتی اون قدر نزدیکم شدی که نفس های گرمت به صورتم میخورد،زمان؛جدی جدی متوقف میشد..

    کاش این لحظه برای همیشه متوقف میشد.

    کهکشان چشم های تو به سمت جهان چشم های مرده ام حمله میکردن.

    این بود لحظه رویارویی دو جهان.

    یکی زنده و دیگری مرده.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۱ آذر ۰۰

    اجباری به رها کردن،از سوی مغز،اوژنی

    فکر کنم عشق شبیه توئه.

    و تو نمیدونستی اجبار به رها کردن...دردی بیشتر از رها شدن داره.

    من تو این اجبار‌ میسوختم.

    واما کاش فراموش نمیکردی که....

    من،با قلبم

    به چشم‌هات قسم‌خورده بودم

    اوژنی!

    _fanfic Desiree

    _2U.Jungkook

    پخش با کیفیت

    No limit in the sky That I won’t fly for ya 

    حدی تو آسمون نیست که من برای تو پرواز نکنم
    No amount of tears in my eyes That I won’t cry for ya, oh no 
    اشکی تو چشم هام نیست که برای تو نریخته باشم
    With every breath that I take I want you to share that air

    with me 
    با هر نفسی که میکشم میخوام که اون هوا رو با من شریک بشی 
    When it comes to you 
    وقتی به تو مربوط باشه
    There’s no crime 

    هیچ جرمی نیست
    Lets take both of our souls

    بیا روح هامونو بگیریم 
    And intertwine 
    و به هم ببافیمشون 
    when it comes to you

    وقتی که به تو مربوطه
    Don’t be blind 

    کور نباش..

    Watch me

    منو ببین

    speak from my heart 

     که از ته قلبم صحبت میکنم 

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • آیســـ ــان
    • شنبه ۲۲ آبان ۰۰

    چالش سی روزه خودیابی

    از آنجایی که در شرف ماه جدید هستیم،دیدم چی بهتر از یه چالش سی روزه که به خوشناسی هم کمک کنه؟

    همچنین امیدوارم نظم و مسئولیت پذیریم رو هم بیشتر کنه.

    البته سابقه ام تو تموم کردن چالش های سی روزه به شدت نا به سامانه،ولیکن وقتی چالش سی روزه قبلیم رو خوندم؛از جواب هایی که داده بودم خیلی کیف کردم،خوشبختانه جوری جواب دادم که خوندنش برای خودم باعث افتخار بود.

    بنابراین یا علی گویان میرم سراغ شروع این چالش به امید اینکه هم تمومش کنم و هم مفید باشه در انتها.

  • ۲۴
  • نظرات [ ۵۶ ]
    • آیســـ ــان
    • شنبه ۱۵ آبان ۰۰

    چالش اگه من امشب مردم..

    موقتا قبل از موضوع اصلی پست..

    امروز بعد یکی دو روز اومدم تو پنل و خدا...بیشتر بزهس پست گذاشته بودن.

    نه اینکه تا قبل از اون ستاره ها خاموش بود.ولی حس به شدت مزخرفی بود که همه ی اولین دوستای وبلاگی ستاره شون خاموش بود؛خصوصا خصوصا کافه بیانی ها.

    و امروز دیدم ستاره همه شون کنار هم جم ئه.جدی جدی چشم هام ستاره ای شد.

    با اینکه هنوز استلامون نیست و همین طور خیلی های دیگه محو شدن؛حس کردم یه جرقه گرمی تو قلبم روشن شد.و خب،خوشحال شدم.

    خیلی وقت بود دلم براش تنگ شده بود و منتظر این صحنه بودم.از هرکسی که امروز پست گذاشته ممنونم:")


    و اما امروز داشتم وب گردی میکردم و یه چالش نسبتا جالب دیدم.

    زیاد توضیح طولانی نمیدم.در ادامه فقط چندتا از نمونه ها رو مینویسم.

    و شما هم تو کامنت ها ادامه بدین تا به لیست اضافه ش کنم.

    شاید مثل چالش این شکلی ای که کیدو و انولا برگزار کردن انگیزه بخش نباشه ولی جزو کارهای بی فایده دلگرم کننده ست:).

     

    اگر من امروز مردم..:

    ۱_لپ تابم رو باز کنین.همه ی راز هام رو به دنیا بگین،همه ی شعر هایی که هیچ وقت به اشتراک نذاشتم و همه آهنگ هایی که هیچ وقت نخوندم.

    ۲_برام سوگواری نکنید.من رو به یاد بیارید.ما همه شهاب سنگ هایی هستیم که از آسمون زندگی همدیگه عبور می کنیم.اگه منو دیدی،یه آرزو کن.

    ۳_بدونین که در تنهایی مردم،دقیقا همونجوری که به دنیا اومدم.

    ۴_بهش بگید که دوستش داشتم.تا آخرین لحظه؛تا آخرین نفس.

    ۵_

    ۶_

    ۷_

    ۸_

    ۹_

    ۱۰_

  • ۱۸
  • نظرات [ ۶۰ ]
    • آیســـ ــان
    • چهارشنبه ۵ آبان ۰۰

    یک روز..یک روز اوژنی!

     

    ولی اوژنی هر دوی ما،همه ی ما یک روز خوب خواهیم شد،لبخند خواهیم زد.

    یک روز از صلابت خوشحالی قهقه خواهیم زد.

    یک روز پیروز خواهیم شد.یک روز موفقیتمان را جشن خواهیم گرفت.

    یک روز تا طلوع خورشید بیدار خواهیم ماند.یک روز در حالی که به چشم هایت خیره شده ام لبخندت را خواهم دید.

    یک روز محکم دست هایت را میگیرم.کت های بلند قهوه ای مان رو پوشیده در خیابان های مارسی قدم خواهیم زد.

    یک روز با موسیقی خیابانی خواهیم خواند،بدون چتر میان بارونِ بی نهایت ،خواهیم رقصید.

    روزی در کتاب فروشی ها میدویم و من برایت شکلک های خنده دار در میاورم.

    روزی من تنها دلیل خنده ات میشوم و تو تنها دلیل زندگی من خواهی شد.

     

    یک روز تو را در آغوش خواهم گرفت،از آنچه بر من گذشت میگویم.تو به من گوش خواهی کرد،شنونده ام خواهی شد.

    یک روز برای همیشه کنارت خواهم ماند،تا ابد مراقبت خواهم بود.

    یک روز برایم از روزت تعریف خواهی کرد و من برایت قهوه خواهم ریخت.

    یک روز در کنار یکدیگر کتاب خواهیم خواند،به دنیای مورد علاقه ی مان پرواز خواهیم کرد.

    یک روز نمیگذارم،نمیگذاری شب هایم تنهایی سر شود،زیر سقف آسمان به صدای ستارگان گوش خواهیم داد.

    یک روز اشک هایت را با دستانم پاک خواهم کرد،یک روز،یک روز هنگام گریه سخت در آغوشت خواهم گرفت.

    روزی پناهت میشوم و تو تکیه گاه من خواهی بود.

     

    یک روز از درختی آویزان شده،بستنی های قیفی مان را لیس خواهیم زد.

    یک روز تا امتداد غروب دوچرخه سواری میکنیم،روی جاده را کم خواهیم کرد.

    یک روز از تو میخواهم برایم آواز بخوانی و آن روز دنیا به زیبایی صدایت ایمان خواهد آورد.

    یک روز روی چمن ها دراز میکشیم آبنبات های چوبی مان را لیس زده،جمال رخسار ماه را تحسین خواهیم کرد.

    یک روز با همین کفش های آلستار زرد رنگ دنیا را زیر پا خواهیم گذاشت،جواب سوالاتمان را کشف خواهیم کرد.

    روزی تمام دنیا را به تو میدهم و تو دنیای من خواهی شد.

     

    یک روز خوب خواهیم شد،لبخند خواهیم زد.یک روز..یک روز اوژنی!

    من تا آن روز عاشقت خواهم بود و تو تا آن روز کنارم بمان.

  • ۳۳
  • نظرات [ ۴۰ ]
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۲۷ مهر ۰۰

    نه از همونا،اما شبیه ش

    صدای بیرحمانه ساعت شروع به بلند و بلندتر شدن میکنه.با خودم فکر میکنم کار من از اون ساعت بیرحمانه تره،همچین ساعتی رو نباید بچسبونی به گوش ت.

    هفت صبحه،همه جا تو سکوت مطلق و دلپذیری فرو رفته.

    هفته و نیم صبحه،ساعت رو خاموش میکنم.خودمو لا به لای پتو گم و گور میکنم و بعد چند دقیقه خودم رو از آغوش تخت بیرون میکشم.

    سکوت رو با صدایی که از هندزفری خارج میشه تو گوشام پر میکنم.صبحونه و ناهارم رو از الان آماده میکنم.

       هشت صبحه،کلاس ها دونه به دونه شروع میشن. و..تموم میشن.

    آه هنوزم کلی تکلیف تحویل نداده و کار انجام نشده هست.

    حوالی یازده صبحه،ریاضی تموم شده و همه آروم آروم در حال آفلاین شدنن.

    نوتیف کانال پروروشی صدا میکنه.اهمیت نمیدم،حتما بازم یه مشت چرت و پرته.

    اما خب اینبار،دوتا عکس بود.

     افتخار آفرینان دبیرستان فلان تبریک بابت رتبه های کسب شده در مسابقات فرهنگی هنری،قرآنی،پرسش مهر و خوارزمی مایه مباهات و سرافرازی همه دانش آموزان،کارکنان،دبیران و اولیای مدرسه میباشد.

    عکس خودم رو تو ردیف اول بنر بزرگی که چاپ کردن میبینم؛رتبه اول؟ من؟ رتبه اول چه رشته ای اصلا؟*

    اوه،داستان کوتاه.

    *ولی من کی چیزی نوشتم یا تحویل دادم؟

    با نیروی ناخودآگاهی از اتاق میرم پیش مامانم و با یه لبخند مضحک که نمیدونم از کجام نشات میگیره عکس رو نشونش میدم.

    مامان خوشحال میشه و گوشی رو ازم میگیره و عکس رو استوری میکنه-که اصلا این اتفاق رو دوست ندارم-.

    گوشی رو ازش میگیرم و بر میگردم به اتاق.

    پنجره رو باز میکنم و به پشت خودم رو پرت میکنم رو تخت.هرچند هوای به شدت سردی از بیرون میاد ولی حداقل باید یه چیزی حس کنم.

    با تاسف دوباره غرق فکر میشم.

    خب من الان باید خوشحال باشم،رتبه اول یکی از رشته های جشنواره نمیدونم‌چی چی رو آوردم.

    اما نیستم.چرا..ذوق کردم ولی بلد نبودم ذوقم رو نگاه دارم،ذوقم فرار کرد و رفت.

    یه وقت هایی جدا میترسم.نکنه دیگه هیچ وقت خوشحال نشم؟

    نکنه دیگه هیچ وقت هیچ چیزی حس نکنم؟

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۲۷ مهر ۰۰

    #5

    اون از مرموز بودن خوشش میومد ۱۷:۰۰

    ناخن هاش انقدر جویده شده بودن که چیزی به اسم "ناخن" روی نوک انگشت

    هاش باقی نمونده بود.

    گردالی های کبود زیر چشم هاش نشون میداد با خواب نسبتی نداره.

    لباس هاش چروک بود،همین کافی بود که بگی اون تنها ترین آدم اینجاست.

    با این حال چشم های کشیده و لب های قشنگی داشت.

    لب هاش بسته بودن،حتی هوس نمیکردی که برای حرف زدن بازشون کنه،اون غنچه صورتی بسته قشنگ تر بود.

    چشم هاش،دوتا سیاهچاله عمیق.میشد تا ابد تو سیاهی اون تیله های براقش غرق شد.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • آیســـ ــان
    • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰

    ایگو #1

    سلام بر همه ی شما عزیزان!D:

    خوبین‌؟ خوشین؟ 

    اهم..داشتیم با چند تن از بازماندگان راجب اینکه بزهس کم حرف شدن صحبت میکردیم.

    نگار پیشنهاد داد که یه چالشی راه بندازیم که دوباره بیشتر پست بزاریم و خصوصا باهم حرف بزنیم.

    گرچه جا داره از همین جا،تشکرات فراوان خودم از میخک بابت چالش شیب بعمل بیارم.و گفتم اطلاع بدم هنوز هم تو ادامه چالش ش شرکت میکنم و شرکت خواهم کرد.^-^

    پست های بیانی ها رو خوندم و دیدم که چقدر...همه ما..گم‌شدیم!

    برای هرکس متفاوته..یکی تو خودش گم شده،یکی تو احساساتش غرق شده یکی هم تو مشکلاتش.

    حس کردم خیلی وقته یادمون رفته چه کسی هستیم،مگه نه؟

  • ۳۲
  • نظرات [ ۴۰ ]
    • آیســـ ــان
    • پنجشنبه ۸ مهر ۰۰
    قسم به حقارت واژه و شکوه سکوت...
    که گاهی شرح حال آدمی؛
    ممکن نیست...
    _فاطمه حیدری