و تو هیچ وقت متوجه نمیشی

_ببین منو،درسته.آره.ولی تو وارد جمع اونا میشی و اون ها با خودشون خوشحالن.

_و هیچ وقت هم نمیان دنبال تو که بری کنارشون.

_پس فقط یه کار میتونی بکنی،باهاشون خوشحال باش.چرت و پرت بگو.اصلا راجب آب و هوا حرف بزن.

ببین؛نهایت چند ساعت کنارشونی.بعدش هرکی میره پی زندگیش.

پس سعی کن همون چند ساعت بهت خوش بگذره.

+ولی نمیگذره.

_مجبور نیستی باهاشون صمیمی بشی.

ولی اگه از دور بهشون‌ نگاه کنی،فقط خودت درد میکشی،فقط خودت اذیت میشی.

+ولی تو هیچ وقت نمیفهمی،حتی برای حرف زدن راجب آب و هوا هم باید بتونی باهاشون حرف بزنی.

_منو ببین،مگه من از همه ی جمع هایی که توشم لذت می برم؟ولی براساس یه شرایطی مجبورم اونجا باشم‌ پس به خودم سخت نمیگیرم.راحت وقتمو میگذرونم و بعدش همه جی تموم میشه.

+تو اینو میگی چون خودت انجامش میدی.بستگی داره که اونا تو رو برای چی بخوان.و آدم های دور من ،حتی من رو نمیخوان.

+تو هیچ وقت نمیفهمی چه حسی داره که پس زده بشی.

تو هیچ وقت درد گوشه حیاط به زمین خیره شدن،رو نمیکشی.

تو هیچ وقت احساس بی ارزشی و پوچی نمیکنی.

تو قرار نیست هیچ وقت حس کنی بی اهمیتی.

گاهی فکر میکنی اون ها تو رو دوست دارن و بهت اهمیت میدن.ولی اینطور نیست.

یهو میبینی هرچی ساختی خراب بوده و نمی دونی به کجای کار شک کنی.

و اونا باعث میشن فکر کنی هیچ وقت به اندازه کافی خوب نبودی.

همیشه،برای اونها کسی وجود داشته که از تو بهتر باشه.

و تو..همیشه اولویت آخر بودی.

+آدم هیچ وقت دلش برای چیزی که هیچ وقت نداشته تنگ نمیشه.

ولی مشکل از جاییه که داشته باشیش.مشکل اون جاییه که تو میدونی داشتنش چه حسی داره.

اون لعنتی پشت چشم هاته و هرشب که میخوابی پیدات میکنه و میگرتت و خفه ت میکنه.

تو سعی میکنی فراموش کنی.هرچیزی رو.دوری میکنی.دیگه توجه نمیکنی.ولی ممکن نیست.تهش،تو فراموش کردنش رو هم فراموش میکنی.

تو نمی دونی که درد کشیدن آدم ها رو عوض میکنه.درد آدم ها رو خسته می کنه.

تو اینکه هر دقیقه از شبانه روز رو توسط خودت آزار ببینی رو نمیفهمی.تو حتی این رو درک نمیکنی.

و این سخته که به راحتی به زندگیت ادامه بدی.تو حتی این رو حس نکردی.تو شجاعتش رو نداشتی.نه به اندازه من.

تو ترجیح دادی تو خودت قایم شی و هرچیزی که من بهش نیاز دارم رو درونت قایم کنی.

و من آسیب زننده ام.من خوب نیستم و بهشون آسیب میزنم.پس نمیمونم.

و تو هیچ وقت درک نمیکنی که شاید نبودن من برای خودت بهتر باشه.

تو هیچ وقت متوجه این نیستی که زندگی کردن تو واقعیت چقدر سخته.

چون هیچ وقت باهم یکی نیستن و آخر تناقض رو به تصویر میکشن.و تو هیچ وقت تنها نموندی.

من اصلا با جمع آدم ها مشکل ندارم.و حتی برام سخت نیست که باهاشون ارتباط بگیرم.

تو فکر میکنی من دارم از تنهایی میمیرم و به در و دیوار چنگ میزنم،ولی من همین الان هم میتونم از این شهر برم و دیگه بر نگردم.

این تنهایی نیست که من رو اذیت کنه.من عادت کردم.من با اون خودم رو عادت دادم.و طبیعیه که زندگیم رو بدون وجود اون ناقص میبینم.

تو نمیفهمی که من احساس شکست میکنم چون که نمیتونم روزهای خوب رو برگردونم.تو نمیفهمی که من دیگه حتی نمیدونم باید چیکار کنم

و تو هیچ وقت متوجه نمیشی که من فقط،هر بار به اونها نگاه میکنم،با خودم میگم که باید به جای این ها کس دیگه ای رو می دیدیم.

_بر اساس یک مکالمه نیمه واقعی.

 

  • ۲۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • آیســـ ــان
    • يكشنبه ۱۲ دی ۰۰

    I'll die anyway

    •من جدی جدی با روزانه نویسی جنگ دارم.این روز ها انقدر ساکت و سکوتم که اگر بخوام اینجا از خودم بنویسم حس بدی بهم دست میده.(:/)

    •این مسئله انقدر پیچیده و نامفهوم شد که آخرش نتونستم بفهمم که اضطراب دارم یا نه.

    •دیدید سال نو شد؟من باز جا موندم.ولی امسال آمادگیم بیشتر بود.

    •گرچه اگرم آماده نشدیم مشکلی نداره.عید خودمون چشه؟

    •و من کسی هستم که میتونه هرکاری که ازش انتظار ندارید رو مرتکب بشه.

    •دریم کچر>>>>> چرا من یکم روند گوش دادن بهشون رو سریع تر نکردم؟

    •میشه بگم از اول این هفته تا الان انقدری استرس کشیدم که هنوز قلبم درد می کنه.گاد.

    •تپش قلب<<<<<<<<<<

    •بالاخره باز رفتم مدرسه.انقدر تو جای دیگه سیر می کردم که وقت نشد میون اون همه آدم سکته کنم.

    •البته،تا وقتی سرم با ریاضی گرم باشه دیگه هیچ مشکلی ندارم.

    •اگه انقدر خجالتی،بی عرضه،بی ذوق نبودم و همچنین اگر مشکل کرونا نبود؛انقدر سر کلاس بغلش می کردم که خودش خسته شه.معلمون رو میگم.

    •صبح ها باید با سرویس برم.تو ماشین دو نفریم.من و یکی از همکلاسی های احتمالیم.که قطعا دوستم نیست.

    •خیلی لذت بخشه که موقع برگشتن تنهام.مامان میگه چون مسیر طولانیه؛یکی رو پیدا کنم که مسیر هامون یکی باشه موقع برگشتن.ولی من تنهایی قدم زدن رو ترجیح می دم.

    •وقتی میخوام یک چیزی رو فراموش کنم،تمام کوچه و پس کوچه های شهر هماهنگ میشن که برام یادآوری کنن.

    •جالب اینجاست که علائم و اسم هایی که میتونن یادآور اون چیز باشن خیلی ناشناخته و غیر معقولن.

    •ولی کافیه من برم بیرون تا رو در و دیوار و تابلو همه مغازه ها این اسم ها نوشته شده باشه.

    •هر دقیقه یک قدم بیشتر به مشاوره نزدیک می شم.می دونم که تهش مجبورم انجامش بدم.

    •متفاوت بودن که همیشه به معنی بهترین بودن نیست.مثل این پست بی محتوا،ولی متفاوت!.

    •تنها جایی که من شروع به تعامل کردم بلاگ بود که اونم به رحمت خدای متعال کم و کمتر شد و رفت پی کارش‌.شکر خدا.

    •چالش ایگو رو یادتونه؟یه چیز جدید یاد گرفتم.باید بهش اضافه کنم.

    •فهمیدم که آدم ها این جوری نیستن که وقتی حالت خوب نیست،بزاریشون تو صندوقچه و انتظار داشتی باشی وقتی بیرون میاریشون همون جوری مونده باشن.

    •اتفاقا،وقتی یه مدتی نباشی.آدم ها جوری که انگار اصلا نبودی و یا هیچ‌ وقت مهم نبودی بیخیالت میشن.و تازه،آدمای جدیدی پیدا میکنن و جایگزین تو میکنن.

    •این‌ رو دو بار تجربه کردم.تفاوتی به دنیای مجازی یا واقعی نداره.چون تو هردو تجربه ش کردم.

    •فقط؛پیش از این،من فکر‌می کردم بقیه هم من رو به اندازه خودم دوست دارن،و وقتی نباشم،جایگزینم‌ نمیکنن.

    •آخ سحر؛آخ سحر.دوست صمیمیت هر روز بغل دستی منه.

    •جدا این آدم برای تو قشنگ تره؟

    •وای وای وای وای از girl in red..

    •عنوان از یکی از آهنگ های قشنگشه.قطعا لیریکش لیریک مورد علاقه منه.

    بزارید اینجا هم بنویسم:

    I reach for me 

    But I'm not there.

    It's so lonely

    But who cares?.

    It's fine

    It's okayyy

    I'll die anyway..

    •یه چک لیست آماده کردم و امیدوارم انتهای سال ۲۰۲۲؛در خوشبینانه ترین حالت،همش رو خط زده باشم.

    •آیلین برام یه ویفر گذاشته بود؛و روش کاغد چسبونده بود و با دست خط کلاس اولی گونه ش،روش نوشته بود:"آیسان دوست دارم" 

    •تازه به قول خودش کلی اِلمان های جی هوپی هم روش کشیده بود.مثل لبخند و گل و اینا.

    •دلم نیومد بخورمش،شکلات رو با خودم بردم و برگردوندم.این برنامه روزهای بعدی هم هست.

    •حس می کنم دوباره برگشتم تو حالت قبل.چون دیگه حرف زیادی برای انتقال دادن ندارم.

    •بقیه هی تلاش میکنن که من حرف بزنم؛ولی من قفل کردم چفت و بست مغزمو براشون بستم‌.اونم از قصد.بهرحال.

    •به نظرم بد نباشه وقتی از یک جا رد میشیم یه سری به کسی که شاید برامون مهم بوده بزنیم.۵۰ درصد خوشحال میشه‌.

    •نصف بچه ها با ناخن های قد چنگال مجبور شدن بمونن تو حیاط و من نمیدونستم به حال این ناخن های تا ریشه جویده شده خودم بخندم یا گریه کنم.

    •وقتی مجبور شدم دست هام رو برای بازررسی باز کنم و جلوشون بگیرم خجالت کشیدم.

    •از اینکه دست هام رو نشون بدم خجل میشم.

    •شاید بشه گفت حس بدی میگیرم.معمولا هم دست هام رو قایم میکنم.

    •آیلین همش سعی میکنه برام دوست پیدا کنه.و واکنش من خندیدن تا بی نهایته.

    •بس که کیوته این بشر.

    •اها الان یادم افتاد.

    •تو این مدت برای بار دوم به کرونا مبتلا شدم.و دور از هر مبالغه ای،واقعا له شدم*اشک.

    •آخ که چقدر آرزو کردم بجای درد کشیدن میمردم"-".

    •خلاصه.هفته های نیمه نا آرومی داشتم.بزار بگیم تلاطم.

    •تصمیم گرفتم برم خونه مامان بزرگم بمونم.نزدیکن..سه تا خونه فاصله ست.

    •البته تو این مدت فقط یه بار رفتم؛و دو هفته ست که نرفتم.

    •ولیکن بعد از تموم شدن این چند هفته.و بازیابی خودم باز میرم و از صبح تا شب که بابا بیاد دنبالم میمونم(#چه دختر خوبی)

    •تو کوله ام با خودم دزیره میبرم.شب ها که تکالیفم تموم میشه میخونم.

    •البته قرار بود بخونم.چون دوباره باز از فضاش فاصله گرفتم.

    •ایمان آوردم اون دوست های صمیمی محشر و بی نظیر که sleep over یا یه همچین چیزی،میرن خونه همدیگه،و شب هارو پیش هم میمونن و زیر نور ستاره ها چادر میزنن؛همش برای فیلم های تینجریه.

    •لاقل برای زندگی من که نبود.

    •وارد مرحله گزاف گویی می شویم.

    •من واقعا از عربی بیزارم.بیزار.

    •وقتی اینجا نمی نویسم و از خودم اثرات ماندگار به جا نمیزارم.حس میکنم هویتم گم‌میشه.و دیگه کسی دوستم نداره.

    •اصلا وقتی خودم رو گم میکنم هم حس میکنم هیچ کس دوستم نداره.

    •یه جمله ای خونده بودم که الان معنیش رو بهتر درک میکنم:

    _It's hard to forget someone;

    Who gave you too much to remember.

    •موهام بلند شدن و گردنم رو میپوشونن.وقتی فرفری میشن و خوشگل حالت میگیرن حس این الهه های یونانی رو دارم نسبت به خودم.

    •شاید فکر کنید من خیلی به بچه ها علاقه دارم؛ولی خیر؛در تموم دنیا یک بچه یک الی دو ساله هست که تمام عشق من رو از آنِ خودش کرده،اونم دختر خاله موفرفریمه.گاد..بچه باهوش(میدونم تعریف دقیق و درستی نیست اما بهرحال) دیده بودین؟قلبم..

    •یه سوال بپرسم؟اگه عزیز ترین آدم زندگیتون،که اسمش رو ایکس میزاریم؛گذاشت و رفت.بعد شما فهمدیدن که ایکس حالش رو به راه نیست و میدونین که فقط شما میتونین بهترش کنین،چیکار میکنین؟ساکت میمونین یا هرچی تو گذشته بوده رو فراموش میکنین؟

    •برای آخریش همین رو از دیروز تعریف میکنم.

    •نشسته بودیم که صدای آلارم گوشی پخش شد.مامان پرسید این آلارم برای چیه.و من لبخند زدم و گفتم؛چتد هفته پیش،روز چپ دست ها میفتاد جمعه؛منم تنظیم‌ کرده بودم که به سحر تبریک بگم.از اون موقع یادم رفته غیر فعالش کنم.بعدش هم آروم تر گفتم؛"من برای اینجور موقع ها حواسم بهش بود ولی اون خیلی راحت فکر کرد که من دوست بی اهمیتی هستم..اونم چون نفهمید من واقعا از تلفنی حرف زدن میترسم.نه اینکه نخوام باهاش حرف بزنم.."

    اون تموم شد.

    ساعت ۱۲:۰۰ یه آلارم دیگه.این دفعه با صدای یکی از آهنگای آلبوم جدید بیلی.

    دوباره میپرسن این برای چیه.این دفعه نمیدونم لبخند زدم،سرمو پایین انداختم یا فرار کردم..ولی یادمه ایگنورش کردم و گفتم؛"این تا چند هفته پیش بهم یادآوری میکرد که یه پیامی رو بفرستم.خاموشش کنین."

     

  • ۱۷
    • آیســـ ــان
    • شنبه ۱۱ دی ۰۰

    گر بگویم‌ که مرا حال پریشانی نیست؛

    تو دلم به خودم فحش میدم که از یه هفته قبل همچین مناسبت بی اهمیتی رو یادمه.

    ولی با این حال صفحه رو باز می کنم.و با بی رمقی تمام براش می نویسم:

    "تولدت مبارک🌌".

    با تموم نا امیدی و دلسردیم،بازم منتظرم به واسطه این پیام ذوق کنه و بیاد حرف بزنیم.

    ولی نه.

    به صفحه خیره میشم.که روش تنها یک "مرسی" کوچیک نقش بسته.

    ارزش من برات همینقدر بود؟.اوه راستی..تو حتی نمیدونی من چه ماهی به دنیا اومدم.

    و تو حتی هیچ وقت سعی نکردی به من نگاه کنی‌.و تموم اعضای خانواده ام اسم تو رو میزاشتن"صمیمی ترین دوست" من.

    امیدوارم با دوست های جدیدت بهت خوش بگذره:_).

    به منم تنهایی خوش میگذره.جدی میگم.

    از کاملا خط خوردنت تو لیست ناچیزم خوشحالم.

    سعی میکنم بیشتر از این به دیوونه کردن خودم ادامه ندم؛صفحه رو می بندم و گوشی و پرت میکنم.

    به هر حال..این یک ادای احترام در روز تولدش به واسطه هشت سال دوست و یا شاید هم همکلاسی بودن بود.

    نه چیز دیگه.

  • ۲۹
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۶ دی ۰۰

    1 سال،معادل 366 روز

    کی فکرش رو می کرد که بشینم و یک ساله شدنت رو جشن بگیرم؟

    اون میگه هیچ کس متوجه گذشتن امسال نشد.ولی فکر کنم برای من و تو به اندازه قرن ها طول کشید.

    فکرش رو بکن،یک سال پیش همین موقع ها من کوچولو تر نشسته بود پیش الکس و کنار هم وارد اینجا شدن.

    راستش رو بخوای تو در برابر من و الکس خیلی باهوش تر بودی.تو برای ما دنیای جدید و ناشناخته ای بودی.

    و..وبلاگ عزیزم.درسته که حالا یک سالت شده،ولی من هم با تو بزرگ شدم.

    فکر می کنم تو تموم مراحل کنار هم بودیم.

     و این خیلی حس عجیبی به من میده.کاملا میتونم یک سال پیش رو به یاد بیارم.وسط پذیرایی نشسته بودم..

    مقاله ها و وبسایت های انگلیسی رو می گشتم و مطالب بولت ژورنالشون رو برای پست هام ترجمه می کردم.

    اون موقع به اندازه دو نفر هم خواننده نداشتم..و این چیزی نبود که اذیتم کنه.اتفاقا دوستش داشتم.چون یجوری بود که انگار داری تو یک دنیای بی سکونت زندگی میکنی.من کسی رو نمیشناختم و فکر میکردم کسی اینجا نیست.

    null

    به طبع وبلاگ های دیگه رو پیدا کردم و فهمیدم که نه!اینجا اون قدرا هم خلوت نیست.

    اینجا اولین جایی بود که من دیده شدم.یعنی تا پیش از این تو سامانه ها و اپ های مختلف و هرچیی که فکر کنی کار کرده بودم.

    ولی هیچ وقت مورد توجه قرار نگرفته بودم..نه تا این حد.

    پس..چسبیدم به بیان.سفت پاچه ی شلوارش رو بغل کردم و موندگار شدم.

    تو بیان اتفاقات زیادی برام افتاد.از آدم هایی که باهاشون آشنا شدم،تا احساساتی که بابتش تجربه کردم.

    بیان و آدم هاش آروم آروم اومدن،تو زندگیم نشستن و جا خوش کردن.

    اینجا چیزهای زیادی به من یاد داد.گاهی فکر میکنم چقدر این یک سال من رو از لحاظ شخصیتی-روانی پرورش داد.

    میان نوشت:آه چقدر زشت دارم مینویسمش"-"

    اما خب من نویسنده نیستم و اینجا هم جای نسبتا کوچیکیه.تنگ و تاریکه و بوی دارچین میده.

    البته که این بوی تند دارچینش داره خفه کننده میشه.ولی ترکیبش با نم نم قطره های بارون دیروز که از سقف می چکن تصویر زیبایی میسازه.

    بله خانم ها.و همین طور آقایون.اینجا وب منه.مگه نه؟ وقتی بدنیا اومد لباس گل گلی و صورتی و سبز پوشیده بود.چند ماهه که بود زرد ترین وبلاگ بیان بود.یادتونه؟همون موقع ها بود که چند تا از بهترین دوست هاش رو پیدا کرد.بعضی هاشون رو هم از دست داد.

     بعد به یه تناژ عجیب از صورتی با رگه های آبی آسمونی تغییر شکل داد.معروف شد شاید حتی محبوب هم شد؟.جمع دوست هاش بزرگ تر شدن.همه چی خوب و عالی بود.همه میخندیدن.کنار هم ایده میدادن و تا آخرین قطره وقتشون رو کنار هم میگذروندن.

    اما یک دفعه غول سیاه بر سرشون سایه انداخت.چندتا از دوست هاشون رفتن و الان هم،تو این لحظه،هنوز برنگشتن.

    گریه کردن.جیغ کشیدن.فریاد زدن.عصبانی شدن.دعوا کردن.از همدیگه متنفر شدن.قلم هاشون خشک شد.نتونستن بنویسن.اعتماد به نفس شون خورد شد.دچار کمال گرایی شدن.دیگه ننوشتن.دیگه ننوشتن.دیگه ننوشتن.خداحافظی کردن.رفتن.برگشتن.باهم حرف زد.هم رو بغل کردن.دور شدن.جدا شدن.بزرگ شدن.بزرگ شدن.بزرگ شدن.بزرگ شدن.تغییر کردن.مدام تغییر کردن.دیگه قالب های .ثابتی نداشتن.عوض شدن.قالب جدید.رنگ جدید.اخلاق جدید.حس جدید.عشق.نفرت.تنهایی.تغییر کردن.

    اون ها خیلی تغییر کردن.

    و حالا هم من.رسیده ام به این نقطه.نقطه ای که دیگه حتی حوصله نوشتن پست تولد وبلاگم رو هم ندارم.

    +Happy Birthday

  • ۱۷
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۲۹ آذر ۰۰

    سوال امروز!

    «با کسی که بعد مدت ها مرگ هویت مجازیش برگشته اینجا چیکار می کنید؟»

     

    +من فکر می کردم امروز تولد وبمه.یه روز دیر کردم.از طرفی هم خوبه دیگه مجبور نیستم پستی براش بنویسم تا جشن بگیریمش.ولی آره دیگه.۳۶۵ روز از تولدش گذشت.تو این روز معمولا قالب قبلی شون رو میزارن؟

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۲۹ آذر ۰۰

    برخورد دو کهکشان

    دارم نگاهت میکنم،چشم هات اقیانوسن. به سمتم میای و نزدیک تر میشی.

    میخوام بهت بگم.بهت بگم نیا.تو مثل ستاره ای.به من نزدیک تر میشی.

    اما من یک سیاهچاله ام.

    هر چی نزدیک ترم بشی بیشتر غرق میشی.

    من جاذبه ای ندارم،نمیدونم چطور به سمتم کشیده میشی.

    ولی کاش سیاهچاله بودم؛کاش هر قدم که به من نزدیک تر میشدی زمان بیشتر کش میومد.

    کاش وقتی اون قدر نزدیکم شدی که نفس های گرمت به صورتم میخورد،زمان؛جدی جدی متوقف میشد..

    کاش این لحظه برای همیشه متوقف میشد.

    کهکشان چشم های تو به سمت جهان چشم های مرده ام حمله میکردن.

    این بود لحظه رویارویی دو جهان.

    یکی زنده و دیگری مرده.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۱ آذر ۰۰

    اجباری به رها کردن،از سوی مغز،اوژنی

    فکر کنم عشق شبیه توئه.

    و تو نمیدونستی اجبار به رها کردن...دردی بیشتر از رها شدن داره.

    من تو این اجبار‌ میسوختم.

    واما کاش فراموش نمیکردی که....

    من،با قلبم

    به چشم‌هات قسم‌خورده بودم

    اوژنی!

    _fanfic Desiree

    _2U.Jungkook

    پخش با کیفیت

    No limit in the sky That I won’t fly for ya 

    حدی تو آسمون نیست که من برای تو پرواز نکنم
    No amount of tears in my eyes That I won’t cry for ya, oh no 
    اشکی تو چشم هام نیست که برای تو نریخته باشم
    With every breath that I take I want you to share that air

    with me 
    با هر نفسی که میکشم میخوام که اون هوا رو با من شریک بشی 
    When it comes to you 
    وقتی به تو مربوط باشه
    There’s no crime 

    هیچ جرمی نیست
    Lets take both of our souls

    بیا روح هامونو بگیریم 
    And intertwine 
    و به هم ببافیمشون 
    when it comes to you

    وقتی که به تو مربوطه
    Don’t be blind 

    کور نباش..

    Watch me

    منو ببین

    speak from my heart 

     که از ته قلبم صحبت میکنم 

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • آیســـ ــان
    • شنبه ۲۲ آبان ۰۰

    چالش سی روزه خودیابی

    از آنجایی که در شرف ماه جدید هستیم،دیدم چی بهتر از یه چالش سی روزه که به خوشناسی هم کمک کنه؟

    همچنین امیدوارم نظم و مسئولیت پذیریم رو هم بیشتر کنه.

    البته سابقه ام تو تموم کردن چالش های سی روزه به شدت نا به سامانه،ولیکن وقتی چالش سی روزه قبلیم رو خوندم؛از جواب هایی که داده بودم خیلی کیف کردم،خوشبختانه جوری جواب دادم که خوندنش برای خودم باعث افتخار بود.

    بنابراین یا علی گویان میرم سراغ شروع این چالش به امید اینکه هم تمومش کنم و هم مفید باشه در انتها.

  • ۲۴
  • نظرات [ ۵۶ ]
    • آیســـ ــان
    • شنبه ۱۵ آبان ۰۰

    چالش اگه من امشب مردم..

    موقتا قبل از موضوع اصلی پست..

    امروز بعد یکی دو روز اومدم تو پنل و خدا...بیشتر بزهس پست گذاشته بودن.

    نه اینکه تا قبل از اون ستاره ها خاموش بود.ولی حس به شدت مزخرفی بود که همه ی اولین دوستای وبلاگی ستاره شون خاموش بود؛خصوصا خصوصا کافه بیانی ها.

    و امروز دیدم ستاره همه شون کنار هم جم ئه.جدی جدی چشم هام ستاره ای شد.

    با اینکه هنوز استلامون نیست و همین طور خیلی های دیگه محو شدن؛حس کردم یه جرقه گرمی تو قلبم روشن شد.و خب،خوشحال شدم.

    خیلی وقت بود دلم براش تنگ شده بود و منتظر این صحنه بودم.از هرکسی که امروز پست گذاشته ممنونم:")


    و اما امروز داشتم وب گردی میکردم و یه چالش نسبتا جالب دیدم.

    زیاد توضیح طولانی نمیدم.در ادامه فقط چندتا از نمونه ها رو مینویسم.

    و شما هم تو کامنت ها ادامه بدین تا به لیست اضافه ش کنم.

    شاید مثل چالش این شکلی ای که کیدو و انولا برگزار کردن انگیزه بخش نباشه ولی جزو کارهای بی فایده دلگرم کننده ست:).

     

    اگر من امروز مردم..:

    ۱_لپ تابم رو باز کنین.همه ی راز هام رو به دنیا بگین،همه ی شعر هایی که هیچ وقت به اشتراک نذاشتم و همه آهنگ هایی که هیچ وقت نخوندم.

    ۲_برام سوگواری نکنید.من رو به یاد بیارید.ما همه شهاب سنگ هایی هستیم که از آسمون زندگی همدیگه عبور می کنیم.اگه منو دیدی،یه آرزو کن.

    ۳_بدونین که در تنهایی مردم،دقیقا همونجوری که به دنیا اومدم.

    ۴_بهش بگید که دوستش داشتم.تا آخرین لحظه؛تا آخرین نفس.

    ۵_

    ۶_

    ۷_

    ۸_

    ۹_

    ۱۰_

  • ۱۸
  • نظرات [ ۶۰ ]
    • آیســـ ــان
    • چهارشنبه ۵ آبان ۰۰

    یک روز..یک روز اوژنی!

     

    ولی اوژنی هر دوی ما،همه ی ما یک روز خوب خواهیم شد،لبخند خواهیم زد.

    یک روز از صلابت خوشحالی قهقه خواهیم زد.

    یک روز پیروز خواهیم شد.یک روز موفقیتمان را جشن خواهیم گرفت.

    یک روز تا طلوع خورشید بیدار خواهیم ماند.یک روز در حالی که به چشم هایت خیره شده ام لبخندت را خواهم دید.

    یک روز محکم دست هایت را میگیرم.کت های بلند قهوه ای مان رو پوشیده در خیابان های مارسی قدم خواهیم زد.

    یک روز با موسیقی خیابانی خواهیم خواند،بدون چتر میان بارونِ بی نهایت ،خواهیم رقصید.

    روزی در کتاب فروشی ها میدویم و من برایت شکلک های خنده دار در میاورم.

    روزی من تنها دلیل خنده ات میشوم و تو تنها دلیل زندگی من خواهی شد.

     

    یک روز تو را در آغوش خواهم گرفت،از آنچه بر من گذشت میگویم.تو به من گوش خواهی کرد،شنونده ام خواهی شد.

    یک روز برای همیشه کنارت خواهم ماند،تا ابد مراقبت خواهم بود.

    یک روز برایم از روزت تعریف خواهی کرد و من برایت قهوه خواهم ریخت.

    یک روز در کنار یکدیگر کتاب خواهیم خواند،به دنیای مورد علاقه ی مان پرواز خواهیم کرد.

    یک روز نمیگذارم،نمیگذاری شب هایم تنهایی سر شود،زیر سقف آسمان به صدای ستارگان گوش خواهیم داد.

    یک روز اشک هایت را با دستانم پاک خواهم کرد،یک روز،یک روز هنگام گریه سخت در آغوشت خواهم گرفت.

    روزی پناهت میشوم و تو تکیه گاه من خواهی بود.

     

    یک روز از درختی آویزان شده،بستنی های قیفی مان را لیس خواهیم زد.

    یک روز تا امتداد غروب دوچرخه سواری میکنیم،روی جاده را کم خواهیم کرد.

    یک روز از تو میخواهم برایم آواز بخوانی و آن روز دنیا به زیبایی صدایت ایمان خواهد آورد.

    یک روز روی چمن ها دراز میکشیم آبنبات های چوبی مان را لیس زده،جمال رخسار ماه را تحسین خواهیم کرد.

    یک روز با همین کفش های آلستار زرد رنگ دنیا را زیر پا خواهیم گذاشت،جواب سوالاتمان را کشف خواهیم کرد.

    روزی تمام دنیا را به تو میدهم و تو دنیای من خواهی شد.

     

    یک روز خوب خواهیم شد،لبخند خواهیم زد.یک روز..یک روز اوژنی!

    من تا آن روز عاشقت خواهم بود و تو تا آن روز کنارم بمان.

  • ۳۳
  • نظرات [ ۴۰ ]
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۲۷ مهر ۰۰
    قسم به حقارت واژه و شکوه سکوت...
    که گاهی شرح حال آدمی؛
    ممکن نیست...
    _فاطمه حیدری
    آخرین نظرات