همین اتفاقات ساده.

همه چیز خیلی ساده است،آفتاب داشت فرق سرم را شکاف می داد،از گرمای سوزان آب می شدم،بر مبنای عادت وارد مغازه سر تقاطع شدم،باز هم بر مبنای عادت،تنها چیزی که برداشتم،شیرکاکائو بود،هفت و پونصد ام را آماده کردم،

"آقا!بفرمایین!"

"چی برداشتین؟"

"یه دونه از اینا!"

"هفت و پونصد!"

می دونستم،من از قبل قیمتش را می دانستم،حتی برنامه داشتم هفت و پونصد های آینده ام را هم اینجا خرج کنم.حساب کردم و با بقیه پولی که در جیب مانتویم فرو کردم،شیرکاکائو به دست از مغازه خارج شدم.

این دفعه هم درونگرایی پیروز شد،و علی رغم طولانی تر شدن مسیرم راه میانبری(!) که بلندتر از همه ی مسیر ها بود رو انتخاب کردم.

راه میانبر خلوت و تنگ،کوچه دراز و قدیمی ای بود که انگار هیچ وقت تموم نمی شد،همین خصوصیتش دوست داشتنی بود.

تمام راه تا خانه را،با بطری خالی سر کردم و فکر کردم

که زندگی همین است،همین اتفاقات ساده،اینکه هفت و پونصد هایت را پس انداز کنی،تا از مغازه ی سر تقاطع،شیرکاکائو بخری و در ادامه ی مسیر در حالی که آفتاب فرق سرت را شکاف می‌دهد ،شیرکاکائو به دست سمت خانه قدم بزنی.

+شیش نفر دنبال کننده خاموششش؟ چینجا؟ شوخی می کنین دیگه؟xD

  • ۱۸
  • نظرات [ ۲۶ ]
    • آیســـ ــان
    • يكشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۱

    An old chingo?

    +می تونی اون کتاب قرمز بزرگه رو پیدا کنی و برام بیاری؟

    -اوه..آره،حتما..

    تشک تخت رو بلند کرد،تخته های چوبی سفید رو بلند کرد و جای دیگه ای گذاشت.

    -اون کتابه..اینجا نیست..

    +باشه باشه ولش کن،نمیخواد.

    -نه نه می گردم!

    به گشتن ادامه داد،ولی یهو سرجاش میخ شد،یخ زد،سنگ شد.شکست روی زمین.

    نگاهش به اون گل بود،اون گل قرمز رنگ.پایین اومد و عاجز روی زمین نشست،همزمان با اون،نگاهش هم پایین و پایین تر رفت.

    "سه سال پیش هوم؟بیشتر از سه سال می گذره..هنوزم تو رو یادمه.اسمت..چهره ت..صدات..لبخندت.. "

    گل رو برداشت و توی دستش فشار داد،یه تیکه گل مصنوعی بود که دور یه کاغذ کاهی پیچیده شده بود،با یه ربان قرمز.

    "برای چی اینو برام گرفته بودی؟روز دانش آموز؟روز معلم؟یادم نمیاد..روز دوستی؟روز ولنتاین؟!"

    خندش گرفت،شبیه دیوونه ها،شبیه دلقک های غمگین.

    خندید،بی محابا خندید.

    "چقدر اون سال،سال مزخرفی بود،توهم فکر می کنی یه سال قشنگ تو زندگیم ندارم نه؟

    به خاطر داشتن تو،بقیه رو بیخیال شدم،مهم هم نبودن،ولی اذیتم می کردن،یک سال کامل زجر کشیدم تا لبخند های تو رو داشته باشم،من بچه بودم،تو بچه بودی،همه مون بچه بودیم..تو کل اون کلاس چهل نفره،کی درکی از عشق و علاقه داشت مگه؟"

    یادم میاد..یادم میاد..زمستون بود،من زودتر رسیده بودم،از پله دویدی و اومدی بالا،پریدی و بغلم کردی و چرخیدیم،گل رو به سمتم گرفتی و گفتی:"بیا!برای تو خریدمش!"آهه..باشه..چرند میگم،هیچی یادم نمیاد..فقط تو رو یادم میاد،فقط خودتو.نه حرف هات رو،این بده؟"

    "ما دیوونه بودیم،به چه آینده ای امید داشتیم؟آینده ای که ..دیگه..حتی نمی دونم تو هنوزم زیر سقف آسمونش نفس می کشی یا نه؟ ولی این اونقدر ها هم بی رحمانه نیست،تو هیچ وقت قول ندادی عزیز ترین کسم باشی...عزیز ترین کسم..بمونی؟.. و خب،منم هیچ وقت قول ندادم..تا ابد عاشقت باشم."

    "یادمه،تا بعد از اون روز،هزار بار این گل رو بو کردم،انقدر بوییده بودمش که عطرش رو حفظ بودم،یه عطر مزخرف بود،بوی تندش خفه م می کرد،نمی دونم چرا فکر کرده بودی برای اینکه گلت رو قشنگ تر کنی باید بهش ادکلن بزنی دیوونه.ولی دیگه بو نمیده.همش دارم بوش می کنم،ولی دیگه بو نمیده،دیگه بوی اون ادکلن بو گندوی شیرین و گرمی که برای بابات بود رو نمیده،دیگه بویی ازش نمیاد،صدایی ازش نمیاد،دیگه توش خاطراتمون،خنده هامون،گریه هامون،و...تو رو نمی بینم..."

    "ولی این قشنگ ترین و ظالمانه ترین کاری بود که آدم عجیبی شبیه تو می تونست بکنه،من هیچ وقت نفهمیدم برام کی بودی و چه جایگاهی داشتی،و با این حال همه ی زندگیم رو تغییر دادی،و حالا تنها چیزی که ازت مونده،یه شاخه گله،یه شاخه گل که دیگه بو نمیده،و باعث میشه یه دختر دیوونه تا بعد از این هم نگه ش داره،و هر دفعه که می بینتش،به این فکر کنه که واقعا دوستت داشته؟واقعا دوستت داشته؟واقعا..تو رو..دوستت داشته؟"

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • آیســـ ــان
    • جمعه ۲ ارديبهشت ۰۱

    Not understanding

    این قابلیت(!)‌ جدید بیان که موقع ورود باید یه کدی رو بزنی برای شماهم هست؟:|

    چقدر رو مخه:|

     

     

    +من از وقتی آخرین پستم رو گذاشتم دلم می خواد که بیشتر بیام و براتون بنویسم،ولی انقدر بیخود و چرند می نویسم که پنلم پر پیش نویس شده..

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۳۰ فروردين ۰۱

    یه بیراهه ی گنگ،نشده راهی روشن.

    "همون دختری که همیشه هندزفری تو جیبش بود.همیشه از اتاقش صدای آهنگای گرل این رد میومد و نودل رو تند دوست داشت."

    _9:38 pm

    حالش خوب نبود.دستش می لرزید.سرش گیج می رفت.باز روی پای خودش ایستاده بود.بهش گفتم استراحت کن،گوش نکرد.انگار ذهنش داشت خودش رو تجزیه می کرد.انگار افکارش داشت خودش رو بالا می آورد.سعی می کرد سر خودش رو گرم کنه.گیر داده بود به بشقاب ها.یکی.دو تا.سه تا.بشقاب ها رو سه تا سه تا برمی‌داشت و سمت کابینت می برد.دوباره از اول،یکی،دو تا،سه تا.دسته بعدی رو تو کابینت بعدی گذاشت.و دوباره ادامه داد.یکی.یکی.یکی.

    نتونست ادامه بده.بشقاب ها رو ول کرد.وسط آشپزخونه،توی زمین ذوب شد.

     

    _11:23 Am

    از دیشب دیگه پیداش نشد،صبح توی تختش پیداش کردم.مثل گل هایی که لای برگه های دفتر خاطراتش خشک می کرد،بین پتوی زرد رنگش پژمرده بود.براش صبحونه بردم،نتونست بخوره،بهم نگاه می کرد و الکی لبخند میزد.از اون لبخند قشنگاش.فکر می کرد من نمی فهمم.فکر می کرد من نمی دونم داره از درون خفه میشه.

     

    _3:20 pm

    دیدم وقتی وایمیسته پاهاش میلرزه.چیزی بهش نگفتم.خوشش نمیومد حس کنم ضعیف شده.ولی شده بود.

     

    _4:56 pm

    دفترش رو باز کرده بود رو میز و سرش رو توی دفتر فرو کرده بود،فقط موهاش رو می دیدم که تمام اجزای ظریف صورتش رو پوشونده بود،خواستم برم بشینم کنارش،موهاش رو بزنم پشت گوشش و بهش بگم باز نگام کن.نرفتم.به جاش از تو آشپزخونه نگاش کردم و وانمود کردم حالش خوبه،حالم خوبه.

     

    _8:45 pm

    باز داشت می نوشت،همیشه می گفت دیگه نمی تونم نقاشی کنم،اعتیادش رو با نوشتن پر می کرد.دیگه نمیذاشت من نوشته هاش رو بخونم،می گفت من از غم می نویسم اگه بخونی انگار تو دلت غم کاشتم.

     

    _9:12 pm

    یدفعه از سر میز پاشد و دوید سمت اتاق. ترسیدم ازش چیزی بپرسم.منتظر شدم برگرده.با خودم شمردم.یک.دو.سه.چهار.پنج.شیش.اومد.کوله پشتی ش دستش بود.رنگ شلواری که پوشیده بود یخ زده بود و اون لحظه،قلب منم.

     

    10:00 Am

    بیشتر از ده ساعتی میشه که رفته.گفت زود برمی گرده،گفت میره دنبال یه جواب.گفت میره که بشناسه.گفت میره که خودش رو پیدا کنه.کاش منم می برد.چون حالا،منم خودم رو گم کردم،من،پیشش جا موندم.حتما میاد.حتما برمیگرده.باید منو پس بده بهم.

     

    _10:25 Am

    کی رو میخواست بشناسه مگه؟

    چرا از من نپرسید؟

    اگه ازم می پرسید..بهش می گفتم:"همون دختری که همیشه هندزفری تو جیبش بود.همیشه از اتاقش صدای آهنگای گرل این رد میومد و نودل رو تند دوست داشت."

    و..."منم دوستش داشتم"

     

  • ۲۳
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • آیســـ ــان
    • يكشنبه ۲۱ فروردين ۰۱

    سوال امروز!

    «تا حالا شده حس کنی این چیزی که هستی رو دوست نداری، و باید به هر شکلی که  شده،عوضش کنی؟»

  • ۱۲
  • نظرات [ ۵۱ ]
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۱۰ اسفند ۰۰

    بدون عنوان

     مروارید های کوچک همبستگی.

    ریسمان نامرئی وابستگی.

    و این گردنبد زیبایی که بر گردنم انداخته ای.

  • ۲۵
  • نظرات [ ۹۵ ]
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۲۶ بهمن ۰۰

    مسابقه!

    Ahh...Here we are again..

    سلاام! مطمئنا از قلم قشنگ من که پرواز کرده و رفته و برنگشته خبر دارین.برگه های خاکی پلی لیستم رو ورق زدم و دیدم بله! جرقه!. ولی آه از ناتوانی در به روی کاغذ آوردن.

    پس حالا اینجام و از شما می خوام با شنیدن این قطعه زیبا،یک سناریو یا داستان یا نوشته یا هرچی که باعث میشه در تخیلتون شکل بگیره رو بنویسید"-"

    ***

    یه توضیحی هم راجب این قطعه بدم:D.این بخشی از قطعه رکوئیم آقای موتزارت هست که میشه گفت آخرین قطعه ش در طول زندگی نبوغ انگیزش هم محسوب میشه.بر طبق مشاهداتم ایشون از بیماری رنج میبرده و این سفارش ساخت این قطعه از طرف فردی غریبه برای مرگ همسرش بوده.موتزارت هم که میدونسته باید به زودی غزل خداحافظی خودش رو بخونه،این قطعه رو برای مرگ مینویسه.که البته عمرش کفاف تموم کردنش رو هم نمیده.در واقع فقط بخش لاکریموسا رو تکمیل میکنه و بقیه ی آهنگ توسط افراد دیگه تکمیل میشه.

    رکوئیم یا موسیقی مردگان قطعه آوازی در سوگ مردگان است. رکوئیم موتسارت یکی از شاهکارهای موسیقی آوازی است.

    رکوئیم اثری است که چندین بار در روز در سراسر جهان خوانده می‌شود و حکم مراسمی را دارد که برای زندگان و بازماندگان برگزار می‌شود.

    مطالب مختلف راجبش خیلی زیاده و دقیق نمیشم ولی شاید یه روز از اطلاعات موسیقیاییم استفاده کردم و از اینجور داستان ها براتون نوشتمTT.

    راستی،اینم بگم که "لاکریموسا" در زبان لاتین به معنی "اشکبار".در زبان ایتالیایی به معنی "گریان" هست.و در بقیه زبان ها هم فیلتر شکن بیشعورم^^ باز نکرد تا اطلاعات کسب کنم^^.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۵ بهمن ۰۰

    Burning star

    جلد آخر این داستان اصلا قشنگ‌ نیست،همه ی شخصیت ها میمیرن.

     برای اینکه قشنگ نگه ش داری تنها یه راه هست.

    خودت بنویسش!

    خودت این داستان رو تموم کن و جون همه رو نجات بده؛اوداساکو.

    _brutally sad;just cause of a blue period.Ego broken.

  • ۳۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۲۷ دی ۰۰

    ابر عظیمی از غبار،گاز و پلاسما،که به آن سحابی می گویند.

    هیچ وقت متوجه نشدم چطور میشه نتیجه گیری های ساده رو به بدترین شکل ممکن سخت و پیچیده کرد.تو برای طولانی ترین مدت تو خودت مچاله شدی و نمیدونی چرا داری این کارو میکنی،هی میگردی دنبال دلیلی که آدم های زندگیت رو گذاشتی و رفتی.ولی هیچ چیزی پیدا نمیکنی.تو دنبال دلایل منطقی میگردی.ولی هیچی نیست.هیچی وجود نداره که قانعت کنه تو باید/نباید اون کار رو میکیردی.

    میرسه به اون ریشه؛دیگه چیزی برای از دست دادن نداری.دیگه حتی نمیدونی ستاره ت زندست یا مرده.با خودت میگی،اگر یه سحابی بودی،سحابی تاریک میشدی.بی نور و درخشش.که برای دیده شدن نیاز داره جلوی بقیه ستاره ها قرار بگیره.به خودت میای و میبینی؛وای! دورت پر از سحابی ها سیاره نماست.سحابی هایی پوسته مانند پر از فشار گاز که دور و بر ستاره های مرده میپلکن.تو دیگه هیچی نداری.خودت تاریکی.اطرافیانت هم دروغی.

    انقدر تاریک میشی که حتی یادت میره کی بودی.دیگه نمیتونی خودت رو ببینی.تو فقط یه چیز میخوای."ستاره ت".

    رابطه ها عجیب و غریبن.و همینطور هم عجیب شکل میگیرن.تو هیچ وقت دلیلی براشون نداری.و نخواهی داشت.هیچ وقت نمیفهمی چرا به یک نفر نیاز داری.

    ستاره هم نمیدونه چرا این اتفاق ها افتادن.

    مطمئنی که اگه به گذشته نگاه کنی،هیچی پیدا نمیکنی.به مرحله ای رسیده که دیگه برات مهم نیست چی گذشته.مهم نیست برای چی بوده.تو این لحظه.میدونی خوشحالی،و مطمئنی که میخوای این خوشحالی رو نگه داری.هم ستاره،هم سحابی،سختی کشیده ن.آدما هم سختی کشیده ن.و گاهی این سختی باعث میشه دیگه حتی نخوان بهش فکر کنن و دنبال دلیل بگردن.باعث میشه در اولین ایستگاهی که به شادی رسیدن،توقف کنن و به بقیه مسیر فکر نکنن.

    و تو ترسیده بودی.فکر کردی برای همیشه ستاره ت رو گم کردی.و فکر میکردی تا ابد تاریک میمونی.ولی همه چیز با یک جرقه کوچیک از بین میره.آره.به کوچیکی و کوتاهی یک جرقه.هنوز خیلی چیزها هست که تو قرار نیست بفهمی.و نکته خوب،اینه که دیگه برات مهم نیست تا بفهمی.

    کنار ستاره ت،به خوشحالی محض رسیدی و مهم ترین لحظه؛وقتیه که بهت میگه:"نههه.حتی اگر خودت هم میخوای نه."

    و تو میتونی بعد از دیدن اون؛آهنگی که وایب اون جمله ش‌رو میده ذخیره کنی.تموم احساساتت رو اون تو حبس کنی.و تا ابد،به اون جمله فکر کنی و در حالی که آتیش دلت گرم‌ میشه،لبخند بزنی.

  • ۲۶
  • نظرات [ ۰ ]
    • آیســـ ــان
    • جمعه ۱۷ دی ۰۰

    یه بازی بدرد نخور کنیم؟D:

    با سلام خدمت،اهالی محترم این آبادی.اتاق فکر و مجمع نویسندگان و ایده پردازان،مدت مدیدی ایده ای در سر داشتن،که امروز تصمیم گرفتیم،با شما در میان بگذاریم.

    این بازی این چنین است دوستان:

    نفر اول؛و شروع کننده بازی،یک وبلاگ رو انتخاب میکنه.

    •(هر وبلاگی،تاکید می کنم هررر وبلاگی،حتی وب خودش)

    و سپس راجب اون وبلاگ به این سوالات پاسخ میده:

    •صدایی که اون وبلاگ میده

    •بویی که اون وبلاگ میده

    •طعمی که اون وبلاگ میده

    •نویسنده اون وبلاگ اگر یک شی بود؟

    •تصور تخیلی خودتون از نویسنده؟

    (این مورد صرفا به این معنی نیست که فکر می کنید نویسنده در دنیای واقعی چه شکلیه،چه قیافه ای داره یا چی میپوشه،اتفاقا تخیلی ترین تصور شما رو نیاز داریم)

    ▪︎امکان شرکت به صورت ناشناس هم هست"-".

     

    و حالا.نفر اول که شرکت کرد و بازی شروع شد،نفر بعدی میاد تو کامنتا میگه که میخواد نفر بعدی باشه..واینجاست که نفر قبل باید یه وبلاگ رو براش انتخاب کنه تا اون جواب بده.

    یعنی شرکت کننده وبلاگ مورد نظرش رو انتخاب نمیکنه،نفر قبل باید یه وبلاگ رو براش انتخاب کنه.

    اشکالی هم نداره که اگه اون وبلاگ رو بشناسه یا نشناسه،صرفا بر اساس وایبی که میگیره"-"

     

    همونطور که از عنوان مشهوده کاملا بازی بی سود و بی زیانی ئه.

    و راستی اگر موردی بود که نتونستین جواب بدین،و یا نخواستین جواب بدید میتونید خالی بزارید..ولی به اندازه هر سوالی که جواب بدید یه امتیاز مثبت میگیرید"-"

    سوالی هست در خدمتم"-"

    و اینکه اصلا هم هدف نویسندگان و متفکران از طراحی این شبه بازی ،به حرف آوردن و چت کردن بلاگران نبوده است.

  • ۲۶
  • نظرات [ ۷۰۹ ]
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۱۴ دی ۰۰
    قسم به حقارت واژه و شکوه سکوت...
    که گاهی شرح حال آدمی؛
    ممکن نیست...
    _فاطمه حیدری
    آخرین نظرات