_ببین منو،درسته.آره.ولی تو وارد جمع اونا میشی و اون ها با خودشون خوشحالن.

_و هیچ وقت هم نمیان دنبال تو که بری کنارشون.

_پس فقط یه کار میتونی بکنی،باهاشون خوشحال باش.چرت و پرت بگو.اصلا راجب آب و هوا حرف بزن.

ببین؛نهایت چند ساعت کنارشونی.بعدش هرکی میره پی زندگیش.

پس سعی کن همون چند ساعت بهت خوش بگذره.

+ولی نمیگذره.

_مجبور نیستی باهاشون صمیمی بشی.

ولی اگه از دور بهشون‌ نگاه کنی،فقط خودت درد میکشی،فقط خودت اذیت میشی.

+ولی تو هیچ وقت نمیفهمی،حتی برای حرف زدن راجب آب و هوا هم باید بتونی باهاشون حرف بزنی.

_منو ببین،مگه من از همه ی جمع هایی که توشم لذت می برم؟ولی براساس یه شرایطی مجبورم اونجا باشم‌ پس به خودم سخت نمیگیرم.راحت وقتمو میگذرونم و بعدش همه جی تموم میشه.

+تو اینو میگی چون خودت انجامش میدی.بستگی داره که اونا تو رو برای چی بخوان.و آدم های دور من ،حتی من رو نمیخوان.

+تو هیچ وقت نمیفهمی چه حسی داره که پس زده بشی.

تو هیچ وقت درد گوشه حیاط به زمین خیره شدن،رو نمیکشی.

تو هیچ وقت احساس بی ارزشی و پوچی نمیکنی.

تو قرار نیست هیچ وقت حس کنی بی اهمیتی.

گاهی فکر میکنی اون ها تو رو دوست دارن و بهت اهمیت میدن.ولی اینطور نیست.

یهو میبینی هرچی ساختی خراب بوده و نمی دونی به کجای کار شک کنی.

و اونا باعث میشن فکر کنی هیچ وقت به اندازه کافی خوب نبودی.

همیشه،برای اونها کسی وجود داشته که از تو بهتر باشه.

و تو..همیشه اولویت آخر بودی.

+آدم هیچ وقت دلش برای چیزی که هیچ وقت نداشته تنگ نمیشه.

ولی مشکل از جاییه که داشته باشیش.مشکل اون جاییه که تو میدونی داشتنش چه حسی داره.

اون لعنتی پشت چشم هاته و هرشب که میخوابی پیدات میکنه و میگرتت و خفه ت میکنه.

تو سعی میکنی فراموش کنی.هرچیزی رو.دوری میکنی.دیگه توجه نمیکنی.ولی ممکن نیست.تهش،تو فراموش کردنش رو هم فراموش میکنی.

تو نمی دونی که درد کشیدن آدم ها رو عوض میکنه.درد آدم ها رو خسته می کنه.

تو اینکه هر دقیقه از شبانه روز رو توسط خودت آزار ببینی رو نمیفهمی.تو حتی این رو درک نمیکنی.

و این سخته که به راحتی به زندگیت ادامه بدی.تو حتی این رو حس نکردی.تو شجاعتش رو نداشتی.نه به اندازه من.

تو ترجیح دادی تو خودت قایم شی و هرچیزی که من بهش نیاز دارم رو درونت قایم کنی.

و من آسیب زننده ام.من خوب نیستم و بهشون آسیب میزنم.پس نمیمونم.

و تو هیچ وقت درک نمیکنی که شاید نبودن من برای خودت بهتر باشه.

تو هیچ وقت متوجه این نیستی که زندگی کردن تو واقعیت چقدر سخته.

چون هیچ وقت باهم یکی نیستن و آخر تناقض رو به تصویر میکشن.و تو هیچ وقت تنها نموندی.

من اصلا با جمع آدم ها مشکل ندارم.و حتی برام سخت نیست که باهاشون ارتباط بگیرم.

تو فکر میکنی من دارم از تنهایی میمیرم و به در و دیوار چنگ میزنم،ولی من همین الان هم میتونم از این شهر برم و دیگه بر نگردم.

این تنهایی نیست که من رو اذیت کنه.من عادت کردم.من با اون خودم رو عادت دادم.و طبیعیه که زندگیم رو بدون وجود اون ناقص میبینم.

تو نمیفهمی که من احساس شکست میکنم چون که نمیتونم روزهای خوب رو برگردونم.تو نمیفهمی که من دیگه حتی نمیدونم باید چیکار کنم

و تو هیچ وقت متوجه نمیشی که من فقط،هر بار به اونها نگاه میکنم،با خودم میگم که باید به جای این ها کس دیگه ای رو می دیدیم.

_بر اساس یک مکالمه نیمه واقعی.