دیگر نه دستانم یخ می زند.نه لب هایم ترک.
نکند مرده ای؟
دیگر نه دستانم یخ می زند.نه لب هایم ترک.
نکند مرده ای؟
این فقط یک درهم برهمی نامشخص و بی هدف و تلاشی برای نوشتن و کم نیاوردن است.
+از تو خوشش اومده
_برای چی؟کجا منو دیده اصلا؟
+.. ... ..
_اونکه در حد سلام و علیک بود
+فکر می کنه تو آدم خوبی هستی!
_اشتباه می کنه؟:)
+..آره
_9:20
نوای ویولن فضا را به حاکمیت خود در آورده است.بازیِ بی صبرانه انگشتان بر روی کلاویه ها،آواز سرمستانه پیانو را بیرون می کشد.
گنبد های شیشه ای و رنگارنگ قصر؛تلالو آفتاب را هزار رنگانه به درون تالار می پاشد.
فرشته های سنگی که بر روی سکو های ورودی تالار خودنمایی می کنند.
دربار و رعیت و اهالی شهر کوچک با شادی و سرور هر گوشه ای از باغ را گرفته اند.
آواز و شعر و موسیقی،شادی و خنده و بازی کودکان ریز نقش مراسم.
بانگ شور و شعف مهمان دل همه است،جز این عکاس ساکت که با خنده ای بر لب و آشوبی در دل،عکس های مراسم ت را در قلب تاریخ ثبت می کند.
اتفاق کمی نیست،شاهزاده ی لطیف شاه مهمان سرزمین دور شده است.قلب پر از دردم راضی به رفتنت نیست،ولی به این خوش است که تنها نمی روی..
از مردم شنیده ام که پرنس سرزمین دور لبخندی چون آفتاب دارد،همانند ابر مهربان است
و همچون باد غم ها را می برد.
شنیده ام که شبیه باران جان بخش مردمش است.
شنیده ام که در جنگ های شب های تاریک ماهِ روشنی بخش شوالیه ها بوده است.
اما شاهزاده ی من،من هیچ جز دوربین کهنه ام که امروز تک تک خنده هایت را چنگ می زند ندارم.
می دانم خودت می روی و دلت همراه عکس هایی که از تو می گیرم اینجا می ماند،اما
کاش من آفتاب بودم،با شادی سحرگاهت را روشن می کردم.
کاش من ابر بودم،سایه ی چشمانت می شدم.
کاش من باد بودم،در میان موهایت،بی پروا می رقصیدم.
کاش من باران بودم،مثل باران بر جانت طراوت می بخشیدم.
کاش من شب بودم.کاش ستاره ی رخشان آسمانت بودم.
کاش ماهتاب تاریکی ات بودم.کاش..من ..ماهت بودم..
سلام.
یک نفر اینجا،انقدر پست نگذاشته که پست گذاشتن و نوشتن یادش رفته،امکانش هست به من یاد بدهید و یاد آوری کنید که چطوری براتون می نوشتم؟::)
.
البته،میشه گفت که اینطوری هم نبود که تلاشی نکنم،ولی انگاری ظاهر وبلاگ خیلی گرد و غبار گرفته ست،الانم اگه این پست رو منتشر میکنم به این دلیله که میخوام خبر بدم که زنده م و هنوز دوستون دارم و ازتون میخوام که لطفا هرگز فراموشم نکنید میخوام بالاخره شروع کار رو انجام بدم تا یادم نره یه روزی اینجا می نوشتم.
.
آها،یک سوال دیگری هم دارم،خبر دارید که،بیان عزیز دل و قشنگ مون نیمه متروکه شده..آیا ایده یا پیشنهادی برای رفع این مشکل اشکبار و سنگین دارید؟
.
باید اضافه کنم،حتی به پیتترست بی شعور (که دست من رو توی پوست گردو گذاشت و فیلتر شد) هم دسترسی ندارم که برای پست جدید عزیزم عکس بگذارم..
.
راستی،یه چیز مهم دیگه،کافه بیان بعد از سختی های فراوان و گذشتن از هفت خان رستم و شکستن شاخ غول و مبارزه و نذر آش و نمک به درگاه مقدس امام زاده محمد جواد و قربانی تعدادی نویسنده و کارمند خود،موفق به طراحی و منشتر یک رول نویسی جدید شد،لطفا که نه،حتتتتمااا حمایت کنیدTT
لطفا نگذارید خاک بخورهTT
.
در آخر هم،از اتاق فرمان اشاره میکنن که دیروز ۱۹ ام تیر تولد بلای قشنگم بود:)
متاسفم که مثل همیشه دیر رسیدم،ولی بلای قشنگ و ناز من تولدت مبارک=)
مهم نیست چقدر طول بکشه.
مهم نیست چقدر زمان ببره.
مهم نیست کجای این مسیر راهمون از هم جدا شه
مهم نیست تا کجا ازت دور بمونم.
مهم نیست چقدر ازم گم شی و دلم تنگ شه.
تا ابد،تا روزی که فرار کنیم،تا روزی که بریم بالای تپه بستنی بخوریم،
و زیر آسمون سبز کهکشانی ستاره هارو بشمریم...
من صبر می کنم.
تا ابد.:)
ابد.
من،همیشه،تماما چشم بودم،نه برای خود،برای دیگران.
همیشه دیده ام،نگاه کرده ام،خیره شده ام.
زیبایی ها را دیدم،قشنگی ها،و تمام چیز هایی که دوستشان داشتم و دوست داشتم که ببینم.
اما در طی این مدت هیچ گاه خودم را ندیدم،هیچ گاه در وجود بی روحم،نشانی از زیبایی ندیدم.
و به اینکه دیگران چه می بینند فکر نکردم،همیشه این من بودم که می دیدم،و دیگران؟ مگر اهمیتی دارد که من را ببینند یا نه؟
و حال،پس از این همه سال،تبدیل به چنین موجودی شده ام...
در تاریک ترین گوشه ی جهان،می بینم،و منتظرم کسی، مرا، آن طور که می خواهم،ببیند.
همه چیز خوب و فرح بخش بود.تا اینکه غم اومد.غم اومد و دیوار ها رو شکست.بدون اجازه وارد شد.هرج و مرج راه انداخت.بارون بارید.غم پیشروی کرد.خونه ها رو خراب کرد.آدم ها رو ترسوند.جیغ زد.فریاد زد.گریه کرد.هرکس می تونست فرار کرد.هیچ زنده ای تو دهکده باقی نمونده بود.غم همه رو کشت.
غم همه جا رو به خاک و خون کشید،دهکده بوی آتیش و خون گرفته بود،آتیشی که طوفان بر سرش خراب شده بود.غم تنها شد.وسط دهکده سوخته نشست و بارون بی رحم تر از همیشه به سرش کوبید.غم چنگ انداخت.تقلا کرد.تو آتش خودش سوخت و در بارون خودش غرق شد.
هیچ کس نفهمید چه اتفاقی برای غم افتاد.
مردم قبیله از هم دور افتاده بودن و خبر زنده بودن هرکس،همه چیز بود.
تنهایی روح افراد جا مونده ی قبلیه رو می خورد.ولی هیچ کس به کمک نیومد.
ما فکر می کردیم،حتی اگر روزی همدیگه رو نبینیم،صدای هم رو می شنویم.
صدای هم رو می شنویم و به داد هم می رسیم.
من فکر می کردم شبی که غم بر سر زندگیم خراب بشه،صدام رو می شنون،ولی هیچ کس نشنید،هیچ کس ندید.
به هم قول داده بودیم تا وقتی زنده ایم،تنها نمیمونیم.تا وقتی زنده ایم غم زهره ی آسیب زدن بهمون رو نداره.
ولی داشت.همه فرار کردن،و گذاشتن من زیر اون سقف سیاه جا بمونم.
هیچ کس نفهمید چه اتفاقی برای غم افتاد،ولی من فهمیدم.
من تمام شب به شیون های غم گوش کردم و گریه کردم.
تمام روز غم من رو بغل کرد و با صدای گرفته ش زیر گوشم درد پاشید.
آره،هیچ کس نفهمید ولی من می دونم.
من تنها کسی بودم که ناخواسته شنونده ی همه ی قصه ها و غصه های غم شدم.
و هیچ کس،هیچ کس،صدای من رو نشنید.
اون شب،من دوباره برگشتم،برگشتم تا ببینم هنوز هم اونجایی یا نه.
بار اولی که اومدم کنارت،نگاهم نکردی،چشم هام پر از اشک بود و تو در مقابل غم هام سکوت کردی،و من برگشتم،دلم طاقت نیاورد و باز به سمتت برگشتم،وارد همون کوچه ی سه متری طولانی و تاریک شدم،
به سمتت قدم زدم،می دونستم این بار هم منو نادیده می گیری،و فکر می کنی بازم مثل همیشه، من،تهش،به سمتت بر میگردم،اصلا هیچ وقت نگران از دست دادن من شدی؟
با همون حال رو به افول،با چشم های خیس و ذهنی پر از سیاهی به سمتت اومدم.
ولی وسط راه اون رو دیدم.فکر نمی کردم اون اونجا باشه،ولی بود،دقیقا میون راهی که من رو به تو می رسوند ایستاده بود.لبخند میزد.عقل شیرینم برای لبخند های اون می مرد.
ایستادم.پاهام،مثل دو تا چوب خشک جوونه زد و ریشه هاش توی زمین فرو رفت.
فاصله م با تو یک قدم بود،و توی همون یک قدمی،اون ایستاده بود،میتونستم ردش کنم،پسش بزنم و به سمتت بدوم.
چشم هام رو بستم،تو رو دیدم که مثل قبلا با دست های بازی که به طرفم گرفتی اونجا نیستی،تو رو دیدم که منتظرم نیستی،تو رو دیدم که حوصله م رو نداری،تو رو دیدم که ازم خسته ای،تو رو دیدم که دیگه ایمانی به عشقم نداری.
اون شب،من،دیگه به دنبالت نیومدم.
درخت پاهام رو در همون نقطه از زمین محکم کردم.
بهش نگاه کردم.به چشم هاش،به همون چشم هاش که همیشه توش ستاره داشت،به آغوشش که همیشه به روی من باز بود،به لبخندی که از روی صورتش محو نمی شد،برای همه ارزشی که برام قائل بود و برای همه ی عشقی که قلبم با دیدنش ازش پر می شد.
خودم رو توی بغلش رها کردم و چشم هام رو بستم،صداش که نگران من بود،مستقیم از گوش هام وارد قلبم شد.هیچی نگفتم تا صدای تک تک نفس هاش رو هم بشنوم.هنوز نگرانم بود،و من به تویی فکر می کردم که هیچ کدوم از این ها برات مهم نیست.
موندم.اون شب،کنار "اون" موندم.
تا خود صبح باهام حرف زد،و من هیچ وقت فکر نکردم ممکن بود با تو راحت تر از این باشم.
و هرگز
به این فکر نکردم که تو هنوزم می تونی بهترین انسان روی زمین باشی.
در نامه ی آخرت،از من خواستی احوالم را برایت شرح دهم.چه نامی برایش بگذارم؟ چطور این حس مبهم را نام بنهم؟
رو راست باشیم،ابهام و امحا مهمان ثابت این احوال نیمه-ناخوشم شده است.
حتما می توانی حدس بزنی باز هم قضیه بر سر چیست.روابط!
در هر که را که در این منوال میزنم،می گوید:"ابتدا در خودت بنگر! شاید در این وضعیت بغرنج تویی که بر سر خودت مشکل سازی!"
و جالب است،همین توصیه موجب شک بر انگیزی ام هم می شود،حسی شبیه به آن که:"نکنه واقعا مقصر منم؟!"
آه،نظرت چیست بیخیال شویم؟ از این گونه نوشتن در سیلاب خجالت غوطه ور می شوم..
در نامه ی قبل برایت از تفکر و تعقلاتم در باب "تنهایی" گفتم.این تنهایی حاضر با تنهایی که پیش تر آن را متحمل بودم،زمین تا آسمان تفاوت دارد.
در گذشته واقعا تنهایی بود،بر مبنای واقعی کلمه! ولی حال..انقدر گیج و گم است که دیگر حتی خودم هم نمی دانم کدام دوست است و کدام دشمن.
گرچه،اگر بخواهم وصفش کنم می شود گفت که همه ی آنهایی که خطاب بهشان می نویسم،شبیه ظاهری آراییده شده به گل و سبزه و بوته و بوی یاس اند،ولی درونشان را که می شکافی(البته،به تازگی کشف کردم نیازی به شکافتن هم نیست،از ظاهر کال شان هم می شود میوه ی نرسیده را دید)چیزی جز نبات های خودرو در دشت های پیر نمی بینی.
طولش نمی دهم..ولی بازهم،شاید من مقصرم.
شاید آن منم که بی جهت دلم می خواهد از درخت لیمو،پرتقال بچینم.
ولی؛ کاش می دانستی بوی پرتقال وجود آدم را از چه عشق و شوری پر می کند.
کاش می دانستی چقدر دلنشین و خوشبو و خوشرنگ و چشیدنی است.
آنقدری که شاید از شدت شیدایی عطر پرتقال ها،دنیا را پشت سر بگذاری به جستجوی پرتقال ها.
ولی حیف،که من در مزرعه لیمو متولد شدم.
حیف.