+ولی اگه نتونی بری پیش کسی که دوستش داری چی؟
-اون وقت مثل بتهوون قطعه ی برای الیزه مینوازی،مثل داوینچی مونالیزای کج خندت رو میکشی،مثل فرمیر دختری با گوشواره های مرواریدی می آفرینی،حتی گاهی مثل ونگوگ؛با دست های خودت شنیدن رو از خودت میگیری تا دیگه کسی نتونه با حرفاش از رسیدت به عشقت منعت کنه!
ما همو داشتیم آیلین،خاطرات نوشته شده مون نابود شد،ولی اونایی که تو ذهن هامون ثبت شده بود نه!?
"آدم ها میتونن یک شبه تغییر کنن.یک شبه میشه که تموم رویاهایی که خاکشون کردن،زنده بشن و سر از خاک برآرن."
و من؛خیلی وقت بود بخشی از وجودم رو تو یک صندوقچه در عمیق ترین نقطه وجودم حبس کرده بودم.
قبل تر از زمانی که به بیان بیام. و؛دلیلش چی بود؟
من..ترسیدم.من از رویاهام ترسیدم.از دور بودنشون ترسیدم.از راه سخت دستیابی بهشون ترسیدم.
و ازشون دور شدم.حتی یادم رفت یه زمانی دوستشون داشتم.
لباس های آبی رو تو کمد حبس کردم،کتاب های شناخت سه بعدی فضا رو همیشه تو آخرین طبقه و ته همه کتاب ها نگه میداشتم.
از رنگ آبی استفاده نمیکردم.نقاشی های کهکشانی کشیدن رو تموم کردم.آهنگ هایِ با مضنون ماه رو پاک کردم.
به جای شرکت تو فوق برنامه های نجوم یه کلاس مسخره رو برداشتم.از ریاضی متنفر شدم.فیزیک برام مثل غول شده بود و..
فهمیدین رویام چی بود نه؟
یه وقت هایی دلت میخواد بری،بری،بری،بری،بری...
انـــقدر بری تا گم بشی.
انقدر بری تا از آدما دور بشی.
انقدر بری تا هیچ کس پیدات نکنه..
همین!
«اگر همین حالا nمیلیارد پول داشتی،چه کار هایی می کردی؟!»