bayan tools Turning spring daysBTS (mix)

 

دارم نگاهت میکنم،چشم هات اقیانوسن. به سمتم میای و نزدیک تر میشی.

میخوام بهت بگم.بهت بگم نیا.تو مثل ستاره ای.به من نزدیک تر میشی.

اما من یک سیاهچاله ام.

هر چی نزدیک ترم بشی بیشتر غرق میشی.

من جاذبه ای ندارم،نمیدونم چطور به سمتم کشیده میشی.

ولی کاش سیاهچاله بودم؛کاش هر قدم که به من نزدیک تر میشدی زمان بیشتر کش میومد.

کاش وقتی اون قدر نزدیکم شدی که نفس های گرمت به صورتم میخورد،زمان؛جدی جدی متوقف میشد..

کاش این لحظه برای همیشه متوقف میشد.

کهکشان چشم های تو به سمت جهان چشم های مرده ام حمله میکردن.

این بود لحظه رویارویی دو جهان.

یکی زنده و دیگری مرده.

نزدیک تر شدی.فشار هوا زیاد تر میشد.هوای اتاق مرا می بلعید.

"دلم برات تنگ شده بود"

این صدا از کجا میومد؟ لب های هردوی ما دوخته شده بود؛ما ساکت بودیم.

دیگر تقریبا رسیده بودی.به بیمار بی جونی که روی تخت افتاده بود رسیدی.

کاش انقدر نزدیکم نمیشدی.

از پنجره کنارم بیرون رو ببین،برف میباره.برف میاد.دونه های برف دونه دونه میبارن و تو دور تر میشی.

حالا دیگه به من رسیدی.

زمان دقیقا متوقف شد.

صدای تپش قلبم نمیومد.نفس هام کجا رفته بودن ژنرال؟

از چشم هات بارون میبارید.شبنم های کوچیک روی گونه هات سر میخوردن و روی صورت من میریختن.

خیلی نزدیک شده بودی..

نمیدونستم باهات چیکار کنم.

از نگاه بی روحم قضاوتم نکن.از درون گوشه کناره های روحم را در تنگنا ،انحنا میدادی.

چقدر دیر اومدی.

"منم دلم برات تنگ شده بود" .گفتگوی نگاه هایمان..

من قرار بود برم.میخواستم از این دنیای به گند کشیده شده فرار کنم.

چرا اومدی؟ 

تمام عمر آزارم دادی.حالا هم اومده بودی اینجا.چرا نمیزاشتی برم؟

نگاهم بارید.برای هزارمین بار برای تو،برای چشم هایت باریدم.

به التماست افتاد.به تمنایت افتاد نگاه خسته و خیسم.

ازت خواهش میکردم.بزار برم.

این نقطه؛نقطه پایان جهان بود.و همزمان تمام جاذبه جهانم کنارم ایستاده بود.

تمام جاذبه زندگی ام بالا سرم ایستاده بود؛نگاهم میکرد و گریه میکرد.

دوباره باید بخاطرت میموندم؟

میخوام برم.اما دلم برات تنگ شده.حتی به زبون آوردنش هم منو دلتنگ تر میکنه.

زمان بین ما،خیلی بیرحمانه میگذره.

از جفت مون متنفرم.حتی یبار همدیگه رو دیدنمون هم اینقدر سخت شده.

برای هردوتامونم...اینجا زمستونه.

میخوام دستت رو بگیرم.و برم اون طرف دنیا.میخوام از این نقطه پایان جهانم فرار کنم.

میخوام این زمستون رو تمومش کنم.

چندتا شب دیگه رو باید بدون چشم رو هم گذاشتن صبح کنم؟ تا اینکه بالاخره ببینمت؟تا بالاخره بهت برسم؟

چرا نمیری؟ چرا مثل همیشه تنهام نمیزاری؟ بزار راحت تصمیم بگیریم.بزار برم.بزار برم.بزار برم..

هنوز همینجا ایستادی.زمان ایستاده.مطمئنم که ثانیه شمار حرکت نمیکنه.ناقوس بزرگ شهر هم برای داستان تلخ ما گریه میکنه.

آره.ازت متنفرم.

منو ول کردی.

ولی حتی،یک روز هم نشد که من بهت فکر نکنم.

میخوام فراموشت کنم،مثل دودی که تو هوا مخلوط میشه.

دارم بهت میگم،که،فراموشت خواهم کرد.پس برو..برو.

چرا نمیری؟

ولی من هنوزم که هنوزه نمیتونم ازت دل بکنم..

دارم میمرم از هجوم افکار پوچم.تنهام بزار.تنهام بزار شیرینم.

چشم هام رو میبندم.بهت اهمیت نمیدم.میخوام برم.رهام کن.

زمان شروع به حرکت میکنه.به سرعت چندبرابر میدوه.

سرم گیج میره.تموم دنیا دور سرم میچرخه.همه چیز داره به سرعت میچرخه.همه صداهای ساکت بیدار میشن.

از همه جا صدا میاد.صدای جیغ و ناله و گریه میاد.انگار تموم مریض های اینجا سمفونی ناله راه انداختن.

پرستار ها سریع میدون.همه چیز خیلی سریعه.چرا انقدر آدم ها زیاد شدن؟

صدام رو ازم گرفتن.میخوام حرف بزنم.

میخوام بگم من رو اینجا با تو تنها بزارن.

از پنجره ی بسته یه مشت صدای نامفهوم میریزه داخل.

همه جا هرج و مرجه.همه چیز بهم ریخته.آتیش به پا شده.همه جا رو طوفان گرفته.

میترسم..

کمکم کن.کجایی؟

دلم برات تنگ میشه.لطفا نرو.

تا وقتی که درخت های مرده دوباره شکوفه بدن،بمون.

تا وقتی که بهار از راه برسه بمون.

خودم رو به در و دیوار وجودم میکوبم.

نمیتونم برم.گیر کردم.

هوا سرده.این زمستون خیلی سرده.

به جز دست هام تمام تنم یخ زده.

کاش بغلم کنی.

کاش دوباره آتیشم بزنی.

بمون.نرو.

دارم دیوونه میشم.سردرگمم.

من با خاطراتمون چیکار کردم؟

کاش همه چیز آروم تر اتفاق میفتاد.

مثل برف های زمستون رو هم انباشته شدم،منتظرت بودم.

حالا اینجایی.و چشمام جز سیاهی چیزی نمیبنه.

 

صدا میاد.صدای گرما میاد.

گرما میاد.گرمای نفس هات میاد.

هنوز اینجایی!..

دستم داخل آتیش رفت.

آتیش تو.

سلول به سلول تنم التماست میکردن که بمونی.

تا ابد دست هام رو همینجوری بگیر.

همه صداها برمیگشت.ولی این بار آروم تر.

همه چیز آروم بود..

زمان به آرومی حرکت میکرد.

چشم هام رو باز کردم.

چشم های قرمز و پف کرده ت به من خیره بودن.

لحظه کوتاهی بود که به ابد خلاصه شد.

نگاه هامون در هم گره خورد.

تو نگاهم میکردی و این کوتاه ترین نمایشنامه غمگین دنیا بود.