۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

#0

سلاممم! 

اومدم که خیلی راحت چند کلمه حرف بزنم و نرم.بشینین همین گوشه روی این بالشت های چهارخونه و گل گلی،براتون شیرکاکائو گرم میارم.و راستی! قرار نیست چیز خاصی بگم یا راز پنهانی رو فاش کنم،پس اگه علاقه ای ندارین نیازی به خوندنش نیست.اینم یه هشدار نیست که بگم "این از اون پست غمگیناست" پوف،نه بابا اینطوریا نیست،

از اونجایی که نمیخوام رشته کلام از دستم در بره بند به بند مینویسم.بدون هیچ ویرایش و کوفت و زهرمار دیگه ای.

   

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • آیســـ ــان
    • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۰۰

    کازابلانکا

    ولی من عاشق اینم که بعد یه مدت طولانی دوباره گوش میدمش، و از نت اول تا آخرین زمزمه، لبخند ملیحی صورتم رو پر میکنه

    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰

    ?dep hraet? really

    *لطفا قبل خوندن،هرگونه پیش فرض و ذهنیت منتقد ای رو کنار بزارین.باتشکر*

    خب اول که هم به من و هم به شما تبریک،این اولین پست "یهویی" بعد مدت هاست.

    یه چالش جدیدی تو بیان راه افتاده به اسم "دپ هارت".قصد و منظورم این نیست که بیام نویسنده چالش و تمام کسایی که شرکت کردن رو گناهکار خطاب کنم و با یه منطق قضاوت گرا خوب رو از بد جدا کنم.نچ.

    اما واقعا چه خبره؟ میدونم این لحن تنده.اما کافی نیست؟

    تو این چالش یه سری سوال راجب ناراحتی و مود های دارک پرسیده شده و پاسخ دهنده ها به دارک ترین شکل ممکن توصیف کردن.

    میدونم اینکه یه وقت هایی حالمون اوکی نباشه،مشکلی نداره.اما میشه این فرهنگ که با نشون دادن اینکه افسرده این،احساس خفن بودن خواهید کرد رو دور بندازید؟

    هم من و هم خودتون میدونین،که گاهی فقط یه سری نوشته هایی رو منتشر میکنین که بقیه بیان و دلسوزی نشون بدن*چشمک*.

    خب اگر واقعا یه اتفاقی در دنیای واقعی روتون فشار گذاشته و دارید باهاش میجنگید،چرا که نه؟ حتما راجبش بنویسید.حتما!

    اما وقتی نشستین پشت مانیتور و دارین خیار میخورین،چرا یه چیزایی مینویسین که ممکنه حال برخی افراد رو حتی بد کنه؟

    آیا میدونستین این بازی کردن با احساسات دیگرانه؟

    دنیای مجازی جای بزرگیه،و به اندازه بزرگ بودنش کثیفه.بله همین طوره،واقعا کثیفه.گاهی میتونه از هر چیز کشنده ایی خطرناک تر باشه.همه میدونیم^-^.

    حتی در بیان،بیان مثل هر بخش مجازی دیگه یه جامعه جداگونه محسوب میشه،و از بزرگ و کوچیک،خونه دار و بچه دار،زنبیل و بردار و بیار..اهم..چیز،از هر گروهی از جامعه اینجا شما آدم پیدا میکنید.

    با جرات میشه ثابت کرد که بیانی که ابتدا من توش بودم،فضای خــیــلی آروم تر و سالم تری بود.اما الان میتونم بگم که..نه.

    داریم خرابش میکنیم،قشنگ نیست نه؟ 

    و اگر بخوام براتون مشکل رو ریشه یابی کنم،متاسفانه بیش از نیمی از مشکلات گردن "بچه بازی" های گاه و بی گاه بلاگراست.

    اشتباه برداشت نکنید! نمیگم که :"بیان به خاطر یه مشت بچه مودی که نمیدونن از زندگی چی میخوان در حال نابودیه".

    نه منظورم این نیست.حتی بلاگرای بزرگتر هم درگیر این دوره "بچه بازی" میشن. همه شدن مثل بچه های دو سه ساله که فقط بهونه میگیرن.

    من خودم به شخصه تا الان؛هرکی اینجا حالش بد بود،بهش گفتم "اشکال نداره به خودت حق بده که این حالو داری"/"ناراحتی طبیعیه".

    اما الان وقتتون تمومه! 

    هرچی ناراحتی و غصه بود بسه. دیدین پرنده ها چطور به بچه هاشون پرواز یاد میدن؟.

    الان همه شما حق اینکه گریه کنین،بغض کنین،یا دلتون از دلتنگی و غم مچاله بشه رو دارین.

    اما ساری لیدیز اند جنتلمن؛شما حق تسلیم شدن ندارین!

    دیگه نمیتونم با "بیا بغلم" دلداری تون بدم،اتفاقا زمانیه که میخوام همه رو از آغوشم رها کنم تا بیدار شین و ببینین کجا این!.

    همه تون،من،تو،تو، و تو، و همینطور هم تو؛بیهوش تو یه پیله گیر کردیم و تمام روز و شب رو با زل زدن به دیوار و .. میگذرونیم.

    بیاین تصور کنیم تمام لحظات سخت تموم شده،(حتی اگر واقعا اینطور نباشه!).

    به خودتون بیاین! خودتون رو تکون بدین! بسه این همه صبر کردن برای شنبه،برای ساعت رند،برای وقت مناسب،وقت خالی،هرچی..

    یه نگاه به تقویم بنداز..چند روز دیگه از عمرت مونده؟ هوم؟ تا الان که گذشت،چیکار کردی که خود آینده ت ازت تشکر کنه؟

    وقتی تصمیم میگیری تغییر کنی،انگیزه ات هیچ کس نباشه جز خودت.فقط از خود آینده ت خجالت بکش..ده سال دیگه،بیست سال دیگه،اگه آینده شو خراب کردی،گند زدی تو موقعیت های خوبش،چطور میخوای جبران کنی؟

    پاشو دختر.پاشو پسر.پاشو زن.پاشو مرد.دنیا خیلی وقت ها ارزش زندگی کردن رو نداره،ولی هنوز تموم نشده.

    اگه منتظر یه زمان مناسب بودی،الان وقتشه.به الهه های آسمانی قسم الان وقتشه.

    پاشو.تنبلی،غم،ناراحتی یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای،چیزی نیست که بتونه تو رو متوقف کنه.

    الان از همیشه قوی تری.از پسش بر میای.باور کن.

    نقطه.

    سر خط.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۱۶ شهریور ۰۰

    خداحافظ علی

    آه دوباره نصفه شبه.خوابم نمیبره.دوباره برنامه هام بهم ریخت.فردا هم خراب کردم.باشه یکم دیگه میخوابم.اگر نشد هم بزور.سعی مو میکنم بخوابم.میرم آشپزخونه.ساکته.در یخچال باز میکنم.نه چیزی نمیخورم.یکی از بطری هارو برمیدارم.بی توجه به قوانین، بطری آب سر میکشم.پنجره رو باز میکنم.آخیش.امشب هم دیده میشه.بهش لبخند میزنم.بهش میگم امشب نیمه اییا!.ولی بازم خوشحالم هنوز از پنجره میشه تو آسمون پیدات کرد.بطری رو دوباره سر میکشم.آب ختک وجودمو پر میکنه.در کمال تعجب صدای چنتا بچه از تو کوچه بلند میشه.اول حس میکنم شاید با آب مست کردم و توهم زدم.ولی نه.دوباره صدا میاد. ساعت مچیم کوش؟.اینجاس.ساعت از دو شب هم گذشته. 

    چنتا بچه هفت و هشت سالن.آخه این وقت شب از مهمونی برمگیردن؟.واقعا دیره.انگار یکی از بچه ها و خانوادش دارن میرن.بقیه بچه ها دارن باهاش خدافزی میکنن.از جیغ هاشون معلومه اونی که داره میره اسمش علی ئه.صدای "خدافز علی" تا اینجا هم میاد.دو سه تا پسر و دو سه تا دختر مدام فریاد میکشن "خدافز علی"/"علی خدافز". بهش نگاه میکنم.میبینی؟.میدونم توهم علی رو میبینی.تو ذهنم به این فکر میکنم که علی چقدر طرفدار داره.چقدر این رفقاش دوستش دارن.نکنه علی مریضه؟.شاید آخرین دیدارشونه.شاید دارن به علی دلگرمی میدن.یا اصلا شاید علی داره میره یه شهر دیگه.یه کشور دیگه.نه.شاید فقط دوستش دارن.همین.نمی دونم.به هرحال،خوشبحالت علی.

    اصلا شاید علی بیست و سه سالش باشه.شاید هم نه سالشه.اما دوست دارن علی.واضحه.به بطری خیره میشم.یه نفس تمومش کردم.

    خودمو تا اتاق رو زمین میکشم.پشت مانیتور ولو میشم.نه.حوصله شو ندارم.آهنگ پلی میکنم.میرم سمت تخت.جوری روش میپرم که انگار تشک نجات آتش نشانیه.توش فرو میرم.پتو رو تا دماغم بالا میکشم.چشامو میبندم.خداحافظ علی.

  • ۴۱
    • آیســـ ــان
    • جمعه ۵ شهریور ۰۰

    تا اطلاع بعدی،عنوان ندارد.

    دینگ:+سلام اوکیه👍

    _حله.

    *کتونی هامو ور میکشم و راه میفتم.

    +من رسیدم.

    _منم آماده ام.

  • ۱۶
  • نظرات [ ۲۹ ]
    • آیســـ ــان
    • چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰

    هیشکی مارو نبینه!

    بچه که بودیم؛یه بازی دو نفره داشتیم به اسم "هیشکی مارو نبینه".

    بازی قوانین سختی نداشت.فقط یه پیش نیاز داشت،اونم این بود که باید وقتی خونه مامان بزرگ پر از مهمون و آدم و رهگذر بود انجام می شد.

    خود بازی اینطوری بود که بین طبقه ها،تو کمدا،تو اتاقا و ... حرکت می کردیم و هیچ کس نباید مارو میدید.

    یکی از قوانین این بود که نمی شد ساکن باشی و مثلا تا آخر بازی بمونی تو کمد تا هیشکی تورو نبینه!.باید حرکت میکردی.

    من بزرگتر بودم پس جلو حرکت میکردم و وظیفه ام علامت دادن به نفر پشتیم بود تا حرکت کنه.

    این بازی رو حتی در حالی بازی میکردیم که وقتی اشتباهی هم لو میرفتیم،کسی بهمون توجه نمیکرد.

    وفت هایی که بازی خطرناک میشد و تو موقعیت هایی قرار میگرفتیم که نزدیک بود لو بریم،از خنده دستمون رو جلو دهنمون میگرفتیم یا مثل مرده ها سکوت میکردیم.

    بازی میتونست هر زمانی از شب و روز شروع شه و هر وقت خواستیم تموم شه.

                             

    بهش که فکر میکنم،میبینم این روزا؛واقعا احتیاج به همچین چیزی دارم.

    دلم میخواد بین آدما حرکت کنم بدون هیچ ترس و مسئولیت ایی.

    نه تنها آدما..

    گاهی تصور میکنم خونه مغز منه و آدما؛هر کدوم یه فکر.

    گاهی دلم میخواد با مغزم همین بازی رو بکنم. تو قسمت های مختلف مثل روح حرکت کنم،

    و هیچ فکری منو نبینه!

  • ۳۴
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۲ شهریور ۰۰
    قسم به حقارت واژه و شکوه سکوت...
    که گاهی شرح حال آدمی؛
    ممکن نیست...
    _فاطمه حیدری