۳ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

صاحب این وبلاگ فوت کرده است

همه وقتی دارن میمرن میرن سراغ کارهایی که کردن،کارهایی که نکردن و کارهایی که میخواستن بکنن.اما من،میخوام برای مرگم رویاپردازی کنم.

لحظه مرگم،اهمیت نداره چند درصد به رویاهام رسیده بودم.

حتی اهمیت نداره چه کسی بودم و این لحظه مهم نیست تونستم یه چیزهایی رو دور بریزم و به سلف لاو برسم یا نه.

میخوام فقط به این لحظه فکر کنم.میخوام بارون بیاد.میخوام آهنگ گوش بدم.

همه چیز تموم شده‌ و قرار نیست برگرده.مگه نه؟

من آدم‌ بدی نبودم.آدم خوبی هم نبودم.

 و این لحظه بیشتر از این غم میخورم که خیلی چیز ها تو مغزم؛با خودم از بین میره.

منظورم این نیست که درونم پر از حرف نگفتست‌.نه.قلبم خالی از هر احساسه.

به هر حال،من دارم میمیرم.

و این لحظه از این ناراحتم که نویسنده نیستم؛نمیتونم مرگمو به تصویر بکشم.

حتی نمیتونم نقاشی ش کنم.

و یا حتی بخونمش.

قصه ی زندگی من؛نه نوشتنیه،نه کشیدنی و نه خوندنی.

و دارم به این فکر میکنم که بعد از من چی میشه‌؟

چند نفر غمگین میشن و چند نفر غمگین میمونن؟

فکر نمیکنم این لحظه زود باشه.یعنی اینکه خب هر آدمی هر لحظه تو زندگیش منتظر این لحظه ست.

کسی نیست که بهش بگم دوست دارم.کسی نیست که ازش عذر خواهی کنم.

و فکر نمیکنم بدهی مالی ای به کسی داسته باشم.

حتما الان خوشحالم که این لول هم تموم شده.

آرزو های خیلی خیلی خیلی زیادی داشتم. و همین طور منتظر آدم های زیادی سر راهم بودم. 

و فکر میکنم خیلی هاشون رو ملاقات کردم.

ولی همیشه از این متنفر بودم که من ناقص ام.همیشه‌.

تو هر چیز و کاری یه قسمتی ناقصه.

اما شاید بالاخره "مرگ" نیمه ناقص زندگیم رو پر کنه!

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۲۸ تیر ۰۰

    من خوبم ولی تو باور نکن.

    خورشید دوباره مست و بی قرار شد.

    برگ های سبز شروع به ریختن کردند.

    تابستان سرد شد.

    باران پاییزی نبارید اما امشب در تخت من،بی صدا..سیل بارید.

    بغض در گلو،شکست و امشب..

    من؛

    دوباره تنها شدم(:

  • ۳۸
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۲۱ تیر ۰۰

    (:!Hero? Hero

    ولی بیا و این رو قبول کن.

    بیا بپذیر،که چیزی به اسم «فرشته نجات» تو آدم ها پیدا نمیشه.

    تا کی میخوای منتظر بمونی،تا یکی بیاد،یکی بالاخره بیاد..تا کی؟

    من میدونم میاد..نه یکی،نه دوتا،یه عالمه؛میان.

    حتی مهربون ترین آدما هم میان؛میخوان کمکت هم بکنن.ولی میخوان،نمیتونن.

    آخرش،فکر کردی این جوری ازت چی میمونه؟ 

    پسر..من برای فهمیدن اینایی که دارم بهت میگم خیلی مشقت کشیدم.نمیتونم بهت بگم.ولی فهمیدنش آسون نبود!واقعا نبود،باور کن.

    راستش؛اینکه همش منتظری،همیشه منتظر..منتظر یه معجزه.یه پیشرفت.یه خبر خوب.یه آدم فرشته(!!) حتی..

    این نابودت میکنه.بدتر اونه که هیچ کس نمیتونه برات کاری کنه.

    این باری که رو دوشته،باید توسط خودت کشیده شه،نه کس دیگه ای.

    پس بیخیالش شو؛ببین!من بیخیالش شدم.نمیتونم بگم تونستم تنهایی از پسش بربیام،ولی حداقل میتونم بگم که مجبور نیستم منتظر باشم.مجبور نیستم مراقب کس دیگه ای باشم،به فکر کس دیگه ای باشم.

    این روزا،خیلی حس«هیچی نمیدونم،نمیدونم...نمیدونم!» بهم دست میده.و آره من از دستش عصبانیم،چون گیج م میکنه.

    باعث میشه نتونم تصمیم بگیرم،حرکت کنم،حتی زندگی کنم.

    این خیلی حس بدیه،انگار این حس که میاد باید همه چیز رو متوقف کنم.چون اگه مجبور باشم تو اون دوره تصمیم های مهمی بگیرم؛صددرصد بعدش به شدت پشیمون میشم.و این دیوونه ام میکنه وقتی کاری از دستم برنمیاد.

    اما باهاش کنار میام،نمیخوام بخاطرش زندگیمو متوقف کنم،کارهایی که دوست دارم رو میکنم،اگه این حس خواست بره"به سلامت" خواست بمونه هم سایه ش رو چشمD:

     مجبورم اینارو بهت بگم.باید بدونی.تو دنیای توهم؛دونستن این لازمه لئو.

    داشتن یه دوست خیلی خوبه،خیلی.یه گربه هم همین طور.داشتن یه گوشی شخصی هم همینطور.

    به هر حال.بازم نمیتونم منتظر هر کدوم از این سه تا بمونم.نه که تلاش نکرده باشم.چرا سعی مو کردم ولی خب قوانین مانع ام میشن و من میخوام بشکنمشون ولی حتی اگه شکسته شن هم امکان پذیر نیست؛نمیتونم مثال بزنم ولی میدونم که در این situation نشدنیه.

    و تنها یه گزینه پیش روم هست .خودم!. باید قهرمان داستان خودم باشم.خیلی تلاش کردم نقش مکمل رو بازی کنم تا بازیگر نقش اصلی خودشو برسونه.ولی نرسوند(: پس میرم تو کارش.انجامش میدم.

    من از اینکه به عنوان شخص اصلی جلوی مردم روی صحنه ی نمایش جلوه کنم نمیترسم.

    من نگران اینم که مهارت هام برای این نقش کافی نباشن.

    اما اینکه به عنوان یه قهرمان کم تجربه این نقش رو به عهده بگیرم،خیلی بهتر از اینه که این نمایش کنسل شه و تمام؛مگه نه؟D:

    پس من نقش اصلی رو بازی میکنم،قرار نیست قهرمان کسی باشم یا کسی رو نجات بدم.

    اینو میگم که یادم بمونه،مینویسمش تا اینجا باشه تا فراموش نکنم که:

    قهرمان خودم میشم!

    ?Being Hero+

    (:!Hero_

  • ۱۸
  • نظرات [ ۴۱ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۱۴ تیر ۰۰
    قسم به حقارت واژه و شکوه سکوت...
    که گاهی شرح حال آدمی؛
    ممکن نیست...
    _فاطمه حیدری