همه وقتی دارن میمرن میرن سراغ کارهایی که کردن،کارهایی که نکردن و کارهایی که میخواستن بکنن.اما من،میخوام برای مرگم رویاپردازی کنم.
لحظه مرگم،اهمیت نداره چند درصد به رویاهام رسیده بودم.
حتی اهمیت نداره چه کسی بودم و این لحظه مهم نیست تونستم یه چیزهایی رو دور بریزم و به سلف لاو برسم یا نه.
میخوام فقط به این لحظه فکر کنم.میخوام بارون بیاد.میخوام آهنگ گوش بدم.
همه چیز تموم شده و قرار نیست برگرده.مگه نه؟
من آدم بدی نبودم.آدم خوبی هم نبودم.
و این لحظه بیشتر از این غم میخورم که خیلی چیز ها تو مغزم؛با خودم از بین میره.
منظورم این نیست که درونم پر از حرف نگفتست.نه.قلبم خالی از هر احساسه.
به هر حال،من دارم میمیرم.
و این لحظه از این ناراحتم که نویسنده نیستم؛نمیتونم مرگمو به تصویر بکشم.
حتی نمیتونم نقاشی ش کنم.
و یا حتی بخونمش.
قصه ی زندگی من؛نه نوشتنیه،نه کشیدنی و نه خوندنی.
و دارم به این فکر میکنم که بعد از من چی میشه؟
چند نفر غمگین میشن و چند نفر غمگین میمونن؟
فکر نمیکنم این لحظه زود باشه.یعنی اینکه خب هر آدمی هر لحظه تو زندگیش منتظر این لحظه ست.
کسی نیست که بهش بگم دوست دارم.کسی نیست که ازش عذر خواهی کنم.
و فکر نمیکنم بدهی مالی ای به کسی داسته باشم.
حتما الان خوشحالم که این لول هم تموم شده.
آرزو های خیلی خیلی خیلی زیادی داشتم. و همین طور منتظر آدم های زیادی سر راهم بودم.
و فکر میکنم خیلی هاشون رو ملاقات کردم.
ولی همیشه از این متنفر بودم که من ناقص ام.همیشه.
تو هر چیز و کاری یه قسمتی ناقصه.
اما شاید بالاخره "مرگ" نیمه ناقص زندگیم رو پر کنه!