شب بود

دست راست ش رو بالا آورد و به ساعت مچی خیره شد؛خواب بود.

امروز،چندم بود؟

دقیقه ها کش می آمدند.زمان،بی معنی می شد.

باد می آمد،پنجره باز بود.

نسیم زیبا می رقصید؛با موهایش،با دستانش و با پلک هایش.

از روی زمین بلند شد،هوا هنوز سرد بود.شب بود.

بالشت سفید را از بغل تخت جدا کرد و برش داشت.

در چوبی کلبه رو هل داد و بر خلاف تمام داستان ها،در بی صدا باز شد.

پاهای برهنه اش چمن های سرد را لمس کردند.

چرخش باد میان چمن ها..پس این نسیم با ساقه های کوچک هم می رقصید.

شب بود.

راهش را ادامه داد.

بالشت سفید را با یک دست نگه داشت.دست دیگرش سرخوده بود،در جیب قایم می شد.

شلوار جین آبی رنگش با هیچ چیز همرنگ نبود.اما تیشرتش چرا،با آن گل های سفید و ریز و بسته.

از وصل کردن و جفت و جور کردن چیز ها خوشش می آمد.

راه رفت و راه رفت اما باز هم شب بود.

به رودخونه رسید.

بالشت رو در آب انداخت،بالشت شناور شد. 

پارو زد.

جسم ش روی آب قرار گرفته بود،مغزش کف رودخونه.

شنا کرد و شنا کرد.

تو رودخونه هم  حتی شب بود.

رودخونه تموم شد اما شب تمام نمی شد.

جسمش را از آب بیرون کشید،عقل ش در اعماق جا ماند.

بالشت را از آب بیرون کشید،خیس از آب بود.

کش موی سیاه را کشید تا موهایش باز شد. بالشت را روی رخت آویز موهایش پهن کرد.

ماه همین حوالی بود. بهش نزدیک تر می شد.

هوا بنفش شده بود.

شب بود؛هنوز شب بود. و هیچ کس آنجا نبود.هیچ چیز.

بالشت که خشک شد آن را از گیره ها جدا کرد و زیر بغلش زد.

به سمت ماه رفت.

شاید آنجا خانه بود. جایی که به یاد میاورد. 

جایی که بنفش بود.جایی که در آنجا همیشه شب بود.

و ماه؟ ماه..گریه می کرد.

گریه می کرد و گریه می کرد.

در دلش شب بود.

خورشید رفته بود..

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • آیســـ ــان
    • پنجشنبه ۷ مرداد ۰۰

    صاحب این وبلاگ فوت کرده است

    همه وقتی دارن میمرن میرن سراغ کارهایی که کردن،کارهایی که نکردن و کارهایی که میخواستن بکنن.اما من،میخوام برای مرگم رویاپردازی کنم.

    لحظه مرگم،اهمیت نداره چند درصد به رویاهام رسیده بودم.

    حتی اهمیت نداره چه کسی بودم و این لحظه مهم نیست تونستم یه چیزهایی رو دور بریزم و به سلف لاو برسم یا نه.

    میخوام فقط به این لحظه فکر کنم.میخوام بارون بیاد.میخوام آهنگ گوش بدم.

    همه چیز تموم شده‌ و قرار نیست برگرده.مگه نه؟

    من آدم‌ بدی نبودم.آدم خوبی هم نبودم.

     و این لحظه بیشتر از این غم میخورم که خیلی چیز ها تو مغزم؛با خودم از بین میره.

    منظورم این نیست که درونم پر از حرف نگفتست‌.نه.قلبم خالی از هر احساسه.

    به هر حال،من دارم میمیرم.

    و این لحظه از این ناراحتم که نویسنده نیستم؛نمیتونم مرگمو به تصویر بکشم.

    حتی نمیتونم نقاشی ش کنم.

    و یا حتی بخونمش.

    قصه ی زندگی من؛نه نوشتنیه،نه کشیدنی و نه خوندنی.

    و دارم به این فکر میکنم که بعد از من چی میشه‌؟

    چند نفر غمگین میشن و چند نفر غمگین میمونن؟

    فکر نمیکنم این لحظه زود باشه.یعنی اینکه خب هر آدمی هر لحظه تو زندگیش منتظر این لحظه ست.

    کسی نیست که بهش بگم دوست دارم.کسی نیست که ازش عذر خواهی کنم.

    و فکر نمیکنم بدهی مالی ای به کسی داسته باشم.

    حتما الان خوشحالم که این لول هم تموم شده.

    آرزو های خیلی خیلی خیلی زیادی داشتم. و همین طور منتظر آدم های زیادی سر راهم بودم. 

    و فکر میکنم خیلی هاشون رو ملاقات کردم.

    ولی همیشه از این متنفر بودم که من ناقص ام.همیشه‌.

    تو هر چیز و کاری یه قسمتی ناقصه.

    اما شاید بالاخره "مرگ" نیمه ناقص زندگیم رو پر کنه!

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۲۸ تیر ۰۰

    (:!Hero? Hero

    ولی بیا و این رو قبول کن.

    بیا بپذیر،که چیزی به اسم «فرشته نجات» تو آدم ها پیدا نمیشه.

    تا کی میخوای منتظر بمونی،تا یکی بیاد،یکی بالاخره بیاد..تا کی؟

    من میدونم میاد..نه یکی،نه دوتا،یه عالمه؛میان.

    حتی مهربون ترین آدما هم میان؛میخوان کمکت هم بکنن.ولی میخوان،نمیتونن.

    آخرش،فکر کردی این جوری ازت چی میمونه؟ 

    پسر..من برای فهمیدن اینایی که دارم بهت میگم خیلی مشقت کشیدم.نمیتونم بهت بگم.ولی فهمیدنش آسون نبود!واقعا نبود،باور کن.

    راستش؛اینکه همش منتظری،همیشه منتظر..منتظر یه معجزه.یه پیشرفت.یه خبر خوب.یه آدم فرشته(!!) حتی..

    این نابودت میکنه.بدتر اونه که هیچ کس نمیتونه برات کاری کنه.

    این باری که رو دوشته،باید توسط خودت کشیده شه،نه کس دیگه ای.

    پس بیخیالش شو؛ببین!من بیخیالش شدم.نمیتونم بگم تونستم تنهایی از پسش بربیام،ولی حداقل میتونم بگم که مجبور نیستم منتظر باشم.مجبور نیستم مراقب کس دیگه ای باشم،به فکر کس دیگه ای باشم.

    این روزا،خیلی حس«هیچی نمیدونم،نمیدونم...نمیدونم!» بهم دست میده.و آره من از دستش عصبانیم،چون گیج م میکنه.

    باعث میشه نتونم تصمیم بگیرم،حرکت کنم،حتی زندگی کنم.

    این خیلی حس بدیه،انگار این حس که میاد باید همه چیز رو متوقف کنم.چون اگه مجبور باشم تو اون دوره تصمیم های مهمی بگیرم؛صددرصد بعدش به شدت پشیمون میشم.و این دیوونه ام میکنه وقتی کاری از دستم برنمیاد.

    اما باهاش کنار میام،نمیخوام بخاطرش زندگیمو متوقف کنم،کارهایی که دوست دارم رو میکنم،اگه این حس خواست بره"به سلامت" خواست بمونه هم سایه ش رو چشمD:

     مجبورم اینارو بهت بگم.باید بدونی.تو دنیای توهم؛دونستن این لازمه لئو.

    داشتن یه دوست خیلی خوبه،خیلی.یه گربه هم همین طور.داشتن یه گوشی شخصی هم همینطور.

    به هر حال.بازم نمیتونم منتظر هر کدوم از این سه تا بمونم.نه که تلاش نکرده باشم.چرا سعی مو کردم ولی خب قوانین مانع ام میشن و من میخوام بشکنمشون ولی حتی اگه شکسته شن هم امکان پذیر نیست؛نمیتونم مثال بزنم ولی میدونم که در این situation نشدنیه.

    و تنها یه گزینه پیش روم هست .خودم!. باید قهرمان داستان خودم باشم.خیلی تلاش کردم نقش مکمل رو بازی کنم تا بازیگر نقش اصلی خودشو برسونه.ولی نرسوند(: پس میرم تو کارش.انجامش میدم.

    من از اینکه به عنوان شخص اصلی جلوی مردم روی صحنه ی نمایش جلوه کنم نمیترسم.

    من نگران اینم که مهارت هام برای این نقش کافی نباشن.

    اما اینکه به عنوان یه قهرمان کم تجربه این نقش رو به عهده بگیرم،خیلی بهتر از اینه که این نمایش کنسل شه و تمام؛مگه نه؟D:

    پس من نقش اصلی رو بازی میکنم،قرار نیست قهرمان کسی باشم یا کسی رو نجات بدم.

    اینو میگم که یادم بمونه،مینویسمش تا اینجا باشه تا فراموش نکنم که:

    قهرمان خودم میشم!

    ?Being Hero+

    (:!Hero_

  • ۱۸
  • نظرات [ ۴۱ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۱۴ تیر ۰۰

    væñil háñe mß

    *اهم..ما که میدونیم ولی شما بدونید عزیز سمت راستی فقط مانکن هستن،شما عزیز سمت چپی رو دو روح در یک بدن تصور کنید..*

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۲۴ خرداد ۰۰

    چالش سی روزه نوشتن!

    بار اول اینجا دیمش و از اینجا شروع شده ="))

  • ۲۸
  • نظرات [ ۶۴ ]
    • آیســـ ــان
    • پنجشنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۰

    داستان گل سرخ و پسرک مو طلایی~

    +ولی اگه نتونی بری پیش کسی که دوستش داری چی؟

    -اون وقت مثل بتهوون قطعه ی برای الیزه مینوازی،مثل داوینچی مونالیزای کج خندت رو میکشی،مثل فرمیر دختری با گوشواره های مرواریدی می آفرینی،حتی گاهی مثل ونگوگ؛با دست های خودت شنیدن رو از خودت میگیری تا دیگه کسی نتونه با حرفاش از رسیدت به عشقت منعت کنه!

  • ۲۴
  • نظرات [ ۴۱ ]
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۲۸ ارديبهشت ۰۰

    آسمان پرستاره، رشته‌های سرخ سرنوشت و ..

    ما همو داشتیم آیلین،خاطرات نوشته شده مون نابود شد،ولی اونایی که تو ذهن هامون ثبت شده بود نه!?

  • ۱۹
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • آیســـ ــان
    • يكشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۰

    فقط دلت رفتن میخواهد

    یه وقت هایی دلت میخواد بری،بری،بری،بری،بری...

    انـــقدر بری تا گم بشی.

    انقدر بری تا از آدما دور بشی.

    انقدر بری تا هیچ کس پیدات نکنه..

    همین!

     

    «Listen~»

     

  • ۵۰
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۷ ارديبهشت ۰۰

    سوال امروز!

    «اگر همین حالا nمیلیارد پول داشتی،چه کار هایی می کردی؟!»

  • ۳۰
  • نظرات [ ۶۸ ]
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۷ ارديبهشت ۰۰

    درگه مهتاب

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • آیســـ ــان
    • پنجشنبه ۲۶ فروردين ۰۰
    قسم به حقارت واژه و شکوه سکوت...
    که گاهی شرح حال آدمی؛
    ممکن نیست...
    _فاطمه حیدری