فرار کردن همیشه بهترین سیستم دفاعی در مقابل هرچیزی که ازش می ترسیدم و فکر می کردم ممکنه بهم آسیب بزنه بود.اون هیولای لعنتی تو کل خونه سرگردون دنبالم می‌گشت و من تو تاریکی زیر شیروونی تو خودم چنبره زده بودم و مراقب بودم صدای گریه هام رو نشنوه.

از ترس هیولای زیر تخت بیدار موندم و از ترس تاریکی تو روشنایی خوابیدم.

همیشه از سایه های پشت سرم ترسیدم و تو کوله پشتیم چراغ قوه نگه می‌داشتم.

چون اون همیشه اونجا بود.اون ابر سیاه طوفانی همیشه دنبالم میومد و روی سرم می بارید.هربار که فکر می کردم آفتاب بهم می تابه اون هنوز سر جاش بود و همه چیز رو سیاه می کرد.

هر روز صبح از خواب بیدار می شدم و منتظر بودم که دنیا رو سرم خراب شده باشه،ولی همه چیز سر جاش بود.

پست چی نامه میاورد،گل فروش گل هاش رو آب میداد و مردم دنبال پول در آوردن بودن.

زندگی رو نبض قوت خودش بود و هرکس دنبال قلبش می دوید.و فقط من بودم که اشتباهی بودم.

من شبیه اون تیکه نون سنگگ به دیوار تکیه داده شده بودم.وجود داشتم اما بی ارزش بودم.

مثل اون شیر خرابی که چکه می کرد و کسی مراقبش نبود،مثل یتیم گل فروش وسط اتوبان.

مثل نفر سوم توی دوستی های سه نفره. مثل کاغد مچاله شده کف اتاق.مثل خودکار جوهر پس داده ته جامدادی.

مثل کتونی های کهنه ته جاکفشی.مثل ماشین های فرسوده ی تو خرابه.

بی اهمیت بودنم رو قبول کرده بودم.هر روز صبح که چشمام رو باز می کردم منتظرش بودم.

هر وقت که همراه نقابم از خونه بیرون میزدم،تا شب که به چهره ی طرد شده م برگردم می دونستم.

می دونستم که قرار نیست جزوی ازش باشم،من متعلق به هیچ جا نبودم.

به چیزی که حتی غم هم نبود عادت کرده بودم.آدم های عادت کرده وحشتناکن،نمیشه بهشون آسیب زد چرا که حتی به دردی که بهشون تحمیل کنی هم عادت می کنن.

آدمایی که به هیچ چیزی اعتقاد ندارن توی سختی ها نابود میشن، اونا به پوچی رسیدن و میدونن که نه فرشته ای میاد نجاتشون بده نه بهشتی هست که حداقل پایان خوبی داشته باشن و نفسی تازه کنن.

و نه معجزه ای از آسمون می‌افته رو زمین جلوی پاشون.

ولی وقتی اعتقادت رو به آدما هم از دست داده باشی دیگه حتی از کسی درخواست کمک هم نمیکنی، اونا هم نمیتونن حالت رو به حالت اول برگردونن.

برای عیب یابی خودم هزارتا انگ به خودم زدم،هر برچسبی که بهم می‌خورد رو امتحان کردم اما مشکل این بود که حتی عیوب معرفی شده هم مخصوص دنیای انسان ها بود.دنیایی که هیچ چیزش با من رابطه ای نداشت.من با آدم ها سنخیتی نداشتم و به سختی خودم رو جزوی ازشون معرفی می کردم.

هیچ وقت نمی دونستم باید چیکارش کنم.هیچ وقت یاد نگرفتم باید با خودم چیکار کنم.حتی حالا که این رو می نویسم هم نمی دونم باید چجوری تمومش کنم.

چون حتی نوشتن هم تو دنیای آدم ها هم اصول و روندی داره که من هیچ وقت یاد نگرفتمش.