۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

Leaving in the dark,between the silence

اون شب،من دوباره برگشتم،برگشتم تا ببینم هنوز هم اونجایی یا نه.

بار اولی که اومدم کنارت،نگاهم نکردی،چشم هام پر از اشک بود و تو در مقابل غم هام سکوت کردی،و من برگشتم،دلم طاقت نیاورد و باز به سمتت برگشتم،وارد همون کوچه ی سه متری طولانی و تاریک شدم،

به سمتت قدم زدم،می دونستم این بار هم منو نادیده می گیری،و فکر می کنی بازم مثل همیشه، من،تهش،به سمتت بر میگردم،اصلا هیچ وقت نگران از دست دادن من شدی؟

با همون حال رو به افول،با چشم های خیس و ذهنی پر از سیاهی به سمتت اومدم.

ولی وسط راه اون رو دیدم.فکر نمی کردم اون اونجا باشه،ولی بود،دقیقا میون راهی که من رو به تو می رسوند ایستاده بود.لبخند میزد.عقل شیرینم برای لبخند های اون می مرد.

ایستادم.پاهام،مثل دو تا چوب خشک جوونه زد و ریشه هاش توی زمین فرو رفت.

فاصله م با تو یک قدم بود،و توی همون یک قدمی،اون ایستاده بود،میتونستم ردش کنم،پسش بزنم و به سمتت بدوم.

چشم هام رو بستم،تو رو دیدم که مثل قبلا با دست های بازی که به طرفم گرفتی اونجا نیستی،تو رو دیدم که منتظرم نیستی،تو رو دیدم که حوصله م رو نداری،تو رو دیدم که ازم خسته ای،تو رو دیدم که دیگه ایمانی به عشقم نداری.

اون شب،من،دیگه به دنبالت نیومدم.

درخت پاهام رو در همون نقطه از زمین محکم کردم.

بهش نگاه کردم.به چشم هاش،به همون چشم هاش که همیشه توش ستاره داشت،به آغوشش که همیشه به روی من باز بود،به لبخندی که از روی صورتش محو نمی شد،برای همه ارزشی که برام قائل بود و برای همه ی عشقی که قلبم با دیدنش ازش پر می شد.

خودم رو توی بغلش رها کردم و چشم هام رو بستم،صداش که نگران من بود،مستقیم از گوش هام وارد قلبم شد.هیچی نگفتم تا صدای تک تک نفس هاش رو هم بشنوم.هنوز نگرانم بود،و من به تویی فکر می کردم که هیچ کدوم از این ها برات مهم نیست.

موندم.اون شب،کنار "اون" موندم.

تا خود صبح باهام حرف زد،و من هیچ وقت فکر نکردم ممکن بود با تو راحت تر از این باشم.

و هرگز

به این فکر نکردم که تو هنوزم می تونی بهترین انسان روی زمین باشی.

  • ۱۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • آیســـ ــان
    • چهارشنبه ۲۸ ارديبهشت ۰۱

    کاش میشد از درخت لیمو، پرتقال چید.

    در نامه ی آخرت،از من خواستی احوالم را برایت شرح دهم.چه نامی برایش بگذارم؟ چطور این حس مبهم را نام بنهم؟

    رو راست باشیم،ابهام و امحا مهمان ثابت این احوال نیمه-ناخوشم شده است.

    حتما می توانی حدس بزنی باز هم قضیه بر سر چیست.روابط!

    در هر که را که در این منوال میزنم،می گوید:"ابتدا در خودت بنگر! شاید در این وضعیت بغرنج تویی که بر سر خودت مشکل سازی!"

    و جالب است،همین توصیه موجب شک بر انگیزی ام هم می شود،حسی شبیه به آن که:"نکنه واقعا مقصر منم؟!"

    آه،نظرت چیست بیخیال شویم؟ از این گونه نوشتن در سیلاب خجالت غوطه ور می شوم..

    در نامه ی قبل برایت از تفکر و تعقلاتم در باب "تنهایی" گفتم.این تنهایی حاضر با تنهایی که پیش تر آن را متحمل بودم،زمین تا آسمان تفاوت دارد.

    در گذشته واقعا تنهایی بود،بر مبنای واقعی کلمه! ولی حال..انقدر گیج و گم است که دیگر حتی خودم هم نمی دانم کدام دوست است و کدام دشمن.

    گرچه،اگر بخواهم وصفش کنم می شود گفت که همه ی آنهایی که خطاب بهشان می نویسم،شبیه ظاهری آراییده شده به گل و سبزه و بوته و بوی یاس اند،ولی درونشان را که می شکافی(البته،به تازگی کشف کردم نیازی به شکافتن هم نیست،از ظاهر کال شان هم می شود میوه ی نرسیده را دید)چیزی جز نبات های خودرو در دشت های  پیر نمی بینی.

    طولش نمی دهم..ولی بازهم،شاید من مقصرم.

    شاید آن منم که بی جهت دلم می خواهد از درخت لیمو،پرتقال بچینم.

    ولی؛ کاش می دانستی بوی پرتقال وجود آدم را از چه عشق و شوری پر می کند.

    کاش می دانستی چقدر دلنشین و خوشبو و خوشرنگ و چشیدنی است.

    آنقدری که شاید از شدت شیدایی عطر پرتقال ها،دنیا را پشت سر بگذاری به جستجوی پرتقال ها.

    ولی حیف،که من در مزرعه لیمو متولد شدم.

    حیف.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۷ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۱

    همین اتفاقات ساده.

    همه چیز خیلی ساده است،آفتاب داشت فرق سرم را شکاف می داد،از گرمای سوزان آب می شدم،بر مبنای عادت وارد مغازه سر تقاطع شدم،باز هم بر مبنای عادت،تنها چیزی که برداشتم،شیرکاکائو بود،هفت و پونصد ام را آماده کردم،

    "آقا!بفرمایین!"

    "چی برداشتین؟"

    "یه دونه از اینا!"

    "هفت و پونصد!"

    می دونستم،من از قبل قیمتش را می دانستم،حتی برنامه داشتم هفت و پونصد های آینده ام را هم اینجا خرج کنم.حساب کردم و با بقیه پولی که در جیب مانتویم فرو کردم،شیرکاکائو به دست از مغازه خارج شدم.

    این دفعه هم درونگرایی پیروز شد،و علی رغم طولانی تر شدن مسیرم راه میانبری(!) که بلندتر از همه ی مسیر ها بود رو انتخاب کردم.

    راه میانبر خلوت و تنگ،کوچه دراز و قدیمی ای بود که انگار هیچ وقت تموم نمی شد،همین خصوصیتش دوست داشتنی بود.

    تمام راه تا خانه را،با بطری خالی سر کردم و فکر کردم

    که زندگی همین است،همین اتفاقات ساده،اینکه هفت و پونصد هایت را پس انداز کنی،تا از مغازه ی سر تقاطع،شیرکاکائو بخری و در ادامه ی مسیر در حالی که آفتاب فرق سرت را شکاف می‌دهد ،شیرکاکائو به دست سمت خانه قدم بزنی.

    +شیش نفر دنبال کننده خاموششش؟ چینجا؟ شوخی می کنین دیگه؟xD

  • ۱۸
  • نظرات [ ۲۶ ]
    • آیســـ ــان
    • يكشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۱

    An old chingo?

    +می تونی اون کتاب قرمز بزرگه رو پیدا کنی و برام بیاری؟

    -اوه..آره،حتما..

    تشک تخت رو بلند کرد،تخته های چوبی سفید رو بلند کرد و جای دیگه ای گذاشت.

    -اون کتابه..اینجا نیست..

    +باشه باشه ولش کن،نمیخواد.

    -نه نه می گردم!

    به گشتن ادامه داد،ولی یهو سرجاش میخ شد،یخ زد،سنگ شد.شکست روی زمین.

    نگاهش به اون گل بود،اون گل قرمز رنگ.پایین اومد و عاجز روی زمین نشست،همزمان با اون،نگاهش هم پایین و پایین تر رفت.

    "سه سال پیش هوم؟بیشتر از سه سال می گذره..هنوزم تو رو یادمه.اسمت..چهره ت..صدات..لبخندت.. "

    گل رو برداشت و توی دستش فشار داد،یه تیکه گل مصنوعی بود که دور یه کاغذ کاهی پیچیده شده بود،با یه ربان قرمز.

    "برای چی اینو برام گرفته بودی؟روز دانش آموز؟روز معلم؟یادم نمیاد..روز دوستی؟روز ولنتاین؟!"

    خندش گرفت،شبیه دیوونه ها،شبیه دلقک های غمگین.

    خندید،بی محابا خندید.

    "چقدر اون سال،سال مزخرفی بود،توهم فکر می کنی یه سال قشنگ تو زندگیم ندارم نه؟

    به خاطر داشتن تو،بقیه رو بیخیال شدم،مهم هم نبودن،ولی اذیتم می کردن،یک سال کامل زجر کشیدم تا لبخند های تو رو داشته باشم،من بچه بودم،تو بچه بودی،همه مون بچه بودیم..تو کل اون کلاس چهل نفره،کی درکی از عشق و علاقه داشت مگه؟"

    یادم میاد..یادم میاد..زمستون بود،من زودتر رسیده بودم،از پله دویدی و اومدی بالا،پریدی و بغلم کردی و چرخیدیم،گل رو به سمتم گرفتی و گفتی:"بیا!برای تو خریدمش!"آهه..باشه..چرند میگم،هیچی یادم نمیاد..فقط تو رو یادم میاد،فقط خودتو.نه حرف هات رو،این بده؟"

    "ما دیوونه بودیم،به چه آینده ای امید داشتیم؟آینده ای که ..دیگه..حتی نمی دونم تو هنوزم زیر سقف آسمونش نفس می کشی یا نه؟ ولی این اونقدر ها هم بی رحمانه نیست،تو هیچ وقت قول ندادی عزیز ترین کسم باشی...عزیز ترین کسم..بمونی؟.. و خب،منم هیچ وقت قول ندادم..تا ابد عاشقت باشم."

    "یادمه،تا بعد از اون روز،هزار بار این گل رو بو کردم،انقدر بوییده بودمش که عطرش رو حفظ بودم،یه عطر مزخرف بود،بوی تندش خفه م می کرد،نمی دونم چرا فکر کرده بودی برای اینکه گلت رو قشنگ تر کنی باید بهش ادکلن بزنی دیوونه.ولی دیگه بو نمیده.همش دارم بوش می کنم،ولی دیگه بو نمیده،دیگه بوی اون ادکلن بو گندوی شیرین و گرمی که برای بابات بود رو نمیده،دیگه بویی ازش نمیاد،صدایی ازش نمیاد،دیگه توش خاطراتمون،خنده هامون،گریه هامون،و...تو رو نمی بینم..."

    "ولی این قشنگ ترین و ظالمانه ترین کاری بود که آدم عجیبی شبیه تو می تونست بکنه،من هیچ وقت نفهمیدم برام کی بودی و چه جایگاهی داشتی،و با این حال همه ی زندگیم رو تغییر دادی،و حالا تنها چیزی که ازت مونده،یه شاخه گله،یه شاخه گل که دیگه بو نمیده،و باعث میشه یه دختر دیوونه تا بعد از این هم نگه ش داره،و هر دفعه که می بینتش،به این فکر کنه که واقعا دوستت داشته؟واقعا دوستت داشته؟واقعا..تو رو..دوستت داشته؟"

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • آیســـ ــان
    • جمعه ۲ ارديبهشت ۰۱
    قسم به حقارت واژه و شکوه سکوت...
    که گاهی شرح حال آدمی؛
    ممکن نیست...
    _فاطمه حیدری