وقت هایی که کوچیک تر بودم و مریض می‌شدم، تجویز دکتر هر چیزی که بود، مامان کنارم بود. اگر قرار بود آمپول بزنم مامان دستم رو می‌گرفت، اگر سرم داشتم کنار تختم می‌موند، اگر باید آزمایش می‌دادم، مامان کنار صندلی بود و می‌گفت:”اونو نگاه نکن منو ببین”.

با خودم فکر می‌کنم درسته که همیشه بود، اما حضورش تاثیری نداشت. یعنی بودنش از درد اون لحظه چیزی رو کم نمی‌کرد، بودنش باعث نمی‌شد کمتر استرس بگیرم یا بترسم. بودنش باعث نمی‌شد شجاع تر یا قوی تر باشم. اما اون بود، همیشه بود.

روزی که اومدن و بی مقدمه تخت چرخ دار بزرگ رو هل دادن به سمت اتاق عمل، سرم رو به سقف بود و چراغ های راهرو مثل قطار حرکت می‌کردن. مامان پا به پای تخت راه می‌اومد. تا جایی که رسیدیم به آسانسور. مامان اجازه نداشت بیشتر بیاد. دیگه نمی‌تونست کنارم باشه، بهم بگه به سوزن نگاه نکنم، بهم بگه نفس های عمیق بکشم یا چشمام رو ببندم. باید تنهایی ادامه می‌دادم، بدون مامان.

بدون اینکه فرصت کنه ازم خداحافظی کنه تخت آهنی با یک هل محکم وارد آسانسوری شد که مستقیم به بخش جراحی می‌رفت. نمی‌دونم چند طبقه پایین تر از جایی که ما قبلا بودیم رفت، اما انگار تا ابد ادامه داشت، تو قعر تاریکی پایین می‌رفت. انگار با هر طبقه دور شدن از مامان قلب من سنگین تر می‌شد.

مامان نبود، هیچ کس نبود. بودنش از درد اون لحظه چیزی رو کم نمی‌کرد، بودنش باعث نمی‌شد کمتر استرس بگیرم یا بترسم. بودنش باعث نمی‌شد شجاع تر یا قوی تر باشم.

می‌دونستم بودنش چیزی رو عوض نمی‌کرد،

 اما نبودنش، همه چیز رو بدتر کرد.