۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

1 سال،معادل 366 روز

کی فکرش رو می کرد که بشینم و یک ساله شدنت رو جشن بگیرم؟

اون میگه هیچ کس متوجه گذشتن امسال نشد.ولی فکر کنم برای من و تو به اندازه قرن ها طول کشید.

فکرش رو بکن،یک سال پیش همین موقع ها من کوچولو تر نشسته بود پیش الکس و کنار هم وارد اینجا شدن.

راستش رو بخوای تو در برابر من و الکس خیلی باهوش تر بودی.تو برای ما دنیای جدید و ناشناخته ای بودی.

و..وبلاگ عزیزم.درسته که حالا یک سالت شده،ولی من هم با تو بزرگ شدم.

فکر می کنم تو تموم مراحل کنار هم بودیم.

 و این خیلی حس عجیبی به من میده.کاملا میتونم یک سال پیش رو به یاد بیارم.وسط پذیرایی نشسته بودم..

مقاله ها و وبسایت های انگلیسی رو می گشتم و مطالب بولت ژورنالشون رو برای پست هام ترجمه می کردم.

اون موقع به اندازه دو نفر هم خواننده نداشتم..و این چیزی نبود که اذیتم کنه.اتفاقا دوستش داشتم.چون یجوری بود که انگار داری تو یک دنیای بی سکونت زندگی میکنی.من کسی رو نمیشناختم و فکر میکردم کسی اینجا نیست.

null

به طبع وبلاگ های دیگه رو پیدا کردم و فهمیدم که نه!اینجا اون قدرا هم خلوت نیست.

اینجا اولین جایی بود که من دیده شدم.یعنی تا پیش از این تو سامانه ها و اپ های مختلف و هرچیی که فکر کنی کار کرده بودم.

ولی هیچ وقت مورد توجه قرار نگرفته بودم..نه تا این حد.

پس..چسبیدم به بیان.سفت پاچه ی شلوارش رو بغل کردم و موندگار شدم.

تو بیان اتفاقات زیادی برام افتاد.از آدم هایی که باهاشون آشنا شدم،تا احساساتی که بابتش تجربه کردم.

بیان و آدم هاش آروم آروم اومدن،تو زندگیم نشستن و جا خوش کردن.

اینجا چیزهای زیادی به من یاد داد.گاهی فکر میکنم چقدر این یک سال من رو از لحاظ شخصیتی-روانی پرورش داد.

میان نوشت:آه چقدر زشت دارم مینویسمش"-"

اما خب من نویسنده نیستم و اینجا هم جای نسبتا کوچیکیه.تنگ و تاریکه و بوی دارچین میده.

البته که این بوی تند دارچینش داره خفه کننده میشه.ولی ترکیبش با نم نم قطره های بارون دیروز که از سقف می چکن تصویر زیبایی میسازه.

بله خانم ها.و همین طور آقایون.اینجا وب منه.مگه نه؟ وقتی بدنیا اومد لباس گل گلی و صورتی و سبز پوشیده بود.چند ماهه که بود زرد ترین وبلاگ بیان بود.یادتونه؟همون موقع ها بود که چند تا از بهترین دوست هاش رو پیدا کرد.بعضی هاشون رو هم از دست داد.

 بعد به یه تناژ عجیب از صورتی با رگه های آبی آسمونی تغییر شکل داد.معروف شد شاید حتی محبوب هم شد؟.جمع دوست هاش بزرگ تر شدن.همه چی خوب و عالی بود.همه میخندیدن.کنار هم ایده میدادن و تا آخرین قطره وقتشون رو کنار هم میگذروندن.

اما یک دفعه غول سیاه بر سرشون سایه انداخت.چندتا از دوست هاشون رفتن و الان هم،تو این لحظه،هنوز برنگشتن.

گریه کردن.جیغ کشیدن.فریاد زدن.عصبانی شدن.دعوا کردن.از همدیگه متنفر شدن.قلم هاشون خشک شد.نتونستن بنویسن.اعتماد به نفس شون خورد شد.دچار کمال گرایی شدن.دیگه ننوشتن.دیگه ننوشتن.دیگه ننوشتن.خداحافظی کردن.رفتن.برگشتن.باهم حرف زد.هم رو بغل کردن.دور شدن.جدا شدن.بزرگ شدن.بزرگ شدن.بزرگ شدن.بزرگ شدن.تغییر کردن.مدام تغییر کردن.دیگه قالب های .ثابتی نداشتن.عوض شدن.قالب جدید.رنگ جدید.اخلاق جدید.حس جدید.عشق.نفرت.تنهایی.تغییر کردن.

اون ها خیلی تغییر کردن.

و حالا هم من.رسیده ام به این نقطه.نقطه ای که دیگه حتی حوصله نوشتن پست تولد وبلاگم رو هم ندارم.

+Happy Birthday

  • ۱۷
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۲۹ آذر ۰۰

    سوال امروز!

    «با کسی که بعد مدت ها مرگ هویت مجازیش برگشته اینجا چیکار می کنید؟»

     

    +من فکر می کردم امروز تولد وبمه.یه روز دیر کردم.از طرفی هم خوبه دیگه مجبور نیستم پستی براش بنویسم تا جشن بگیریمش.ولی آره دیگه.۳۶۵ روز از تولدش گذشت.تو این روز معمولا قالب قبلی شون رو میزارن؟

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۲۹ آذر ۰۰

    برخورد دو کهکشان

    دارم نگاهت میکنم،چشم هات اقیانوسن. به سمتم میای و نزدیک تر میشی.

    میخوام بهت بگم.بهت بگم نیا.تو مثل ستاره ای.به من نزدیک تر میشی.

    اما من یک سیاهچاله ام.

    هر چی نزدیک ترم بشی بیشتر غرق میشی.

    من جاذبه ای ندارم،نمیدونم چطور به سمتم کشیده میشی.

    ولی کاش سیاهچاله بودم؛کاش هر قدم که به من نزدیک تر میشدی زمان بیشتر کش میومد.

    کاش وقتی اون قدر نزدیکم شدی که نفس های گرمت به صورتم میخورد،زمان؛جدی جدی متوقف میشد..

    کاش این لحظه برای همیشه متوقف میشد.

    کهکشان چشم های تو به سمت جهان چشم های مرده ام حمله میکردن.

    این بود لحظه رویارویی دو جهان.

    یکی زنده و دیگری مرده.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۱ آذر ۰۰
    قسم به حقارت واژه و شکوه سکوت...
    که گاهی شرح حال آدمی؛
    ممکن نیست...
    _فاطمه حیدری