۲ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

نویسنده ی این وبلاگ فاقد سلامت عقلی-منقطی متعادل است.

به یاد بیاور.تمام شب های طغیان بی وقفه چشم ها و ناتوانی از گریختن ت را به یاد بیاور.

به یاد بیاور تمام رنج ها و درد هایی که در راه هیچی پوچ کردی.

به یاد بیاور و یاد بگیر که دفعه ی بعد دیگر از این **ها نخوری.

null

  • ۲۴
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • آیســـ ــان
    • جمعه ۲۷ آبان ۰۱

    پس نور کِی زخم هایمان را پیدا می کند؟

    The scars of your love remind me of us

    They keep me thinking that we almost had it all

    The scars of your love they leave me breathless

    I can't help feeling

    We could've had it all (you're gonna wish you)

    (Never had met me)

    Rolling in the deep (tears are gonna fall)

    You had my heart inside 

    Of your hands 

    And you played it 

    To the beat 

    ما هیچ وقت نمی تونستیم.

    ما.هیچ.وقت.قرار.نبود.هیچ.سهمی.از.اون.عشق.داشته.باشیم. 


    همه چیز خوبه.من حالم خوبه و هیچ دلیلی برای غمگین بودن وجود نداره.

    هر روزی که می گذره نفس کشیدن برام سخت تر میشه.تمام تلاشم رو می کنم که به روی خودم نیارم ولی لرزش دستم گاهی انقدر زیاد میشه که نمیتونم یه لیوان آب رو تو دستم نگه دارم.وقتایی که تو مدرسه ام همیشه دستام رو توی جیب هام قایم می کنم.تمرکز کردن بیش از پیش غیرممکن شده.نمی تونم ذهنم رو متمرکز کنم و سر هر زنگی دارم توی سرم گریه می کنم و جیغ می کشم.جلسه های مشاوره کنسل شدن و نمیخوام برنامه م رو براشون خالی کنم چون اون دکتر ترسناک سفید پوش عینکی میخواد برام قرص های افسردگی بنویسه و من نمیخوام این شکلی بشم.

    من خودم میدونم که خیلی وقته خوب نیستم و آدم هایی که خوشحالیم رو درشون پیدا کرده بودم تنهام گذاشته ن.

    به تنهایی و جنگ با خودم عادت کردم.یه وقت هایی مغزم انقدر اذیتم می کنه که اگه تنها باشم بلند بلند سرش داد میزنم که:بسه،بسه،بسه،بس کن.و اون انقدر گوش نمیده که من به گریه و التماسش میفتم تا وقتی که خسته بشم و خوابم ببره.

    بچه ها می‌خندن و میگن من یه داروخونه تو کوله م دارم ولی توضیحش برام سخته که اگه قرص هام نباشن از سردرد و اضطراب تشنج می کنم.

    از آدم ها خیلی می ترسم و از عمیق شدن هر رابطه ای بیشتر و بیشتر.دلم تنگ شده و نیازمند چیزهایی ام که دیگه ندارمشون.دلم برا جوونایی که دارن کف خیابون کشته میشن پر می کشه و اگه من یکی از اون ها بودم،الان حالم خیلی بهتر از این بود.

    بروز دادن خودم بیشتر از هر وقت دیگه ای ترسناکه،آخرین نفری که همه چیز از وجودم رو براش به نمایش کشیدم،تنها نگاه انتقاد به تک تک رفتار هام انداخت.می ترسم همه شبیه اون نگاهم کنن،می ترسم مثل اون ازم متنفر شن و تنهام بزارن.می ترسم مثل اون براشون کافی نباشم.می ترسم از اینکه چیزی بگم،می ترسم بگم دارم  از بین میرم و لبخند میزنم و هر روز صبح تو حیاط دیوونه بازی در میارم،بدو بدو می کنم و به بچه ها میگم بیاید بازی کنیم،اونا هم می خندن و میگن که دلم خیلی خوشه و یه چیزی زدم.می خندن.می خندن،اونا همیشه می خندن.

    کسی نمیدونه و من دارم به جای زندگی کردن،دووم میارم.

    و با این حال،همه چیز خوبه.همه چیز خیلی خوبه و من هیچ دلیلی برای غم گین بودن توی زندگیم ندارم.

  • ۲۲
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • آیســـ ــان
    • پنجشنبه ۱۲ آبان ۰۱
    قسم به حقارت واژه و شکوه سکوت...
    که گاهی شرح حال آدمی؛
    ممکن نیست...
    _فاطمه حیدری