۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

Not understanding

این قابلیت(!)‌ جدید بیان که موقع ورود باید یه کدی رو بزنی برای شماهم هست؟:|

چقدر رو مخه:|

 

 

+من از وقتی آخرین پستم رو گذاشتم دلم می خواد که بیشتر بیام و براتون بنویسم،ولی انقدر بیخود و چرند می نویسم که پنلم پر پیش نویس شده..

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۳۰ فروردين ۰۱

    Our ears.

     

    _kate's not here,cover

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۲۲ فروردين ۰۱

    یه بیراهه ی گنگ،نشده راهی روشن.

    "همون دختری که همیشه هندزفری تو جیبش بود.همیشه از اتاقش صدای آهنگای گرل این رد میومد و نودل رو تند دوست داشت."

    _9:38 pm

    حالش خوب نبود.دستش می لرزید.سرش گیج می رفت.باز روی پای خودش ایستاده بود.بهش گفتم استراحت کن،گوش نکرد.انگار ذهنش داشت خودش رو تجزیه می کرد.انگار افکارش داشت خودش رو بالا می آورد.سعی می کرد سر خودش رو گرم کنه.گیر داده بود به بشقاب ها.یکی.دو تا.سه تا.بشقاب ها رو سه تا سه تا برمی‌داشت و سمت کابینت می برد.دوباره از اول،یکی،دو تا،سه تا.دسته بعدی رو تو کابینت بعدی گذاشت.و دوباره ادامه داد.یکی.یکی.یکی.

    نتونست ادامه بده.بشقاب ها رو ول کرد.وسط آشپزخونه،توی زمین ذوب شد.

     

    _11:23 Am

    از دیشب دیگه پیداش نشد،صبح توی تختش پیداش کردم.مثل گل هایی که لای برگه های دفتر خاطراتش خشک می کرد،بین پتوی زرد رنگش پژمرده بود.براش صبحونه بردم،نتونست بخوره،بهم نگاه می کرد و الکی لبخند میزد.از اون لبخند قشنگاش.فکر می کرد من نمی فهمم.فکر می کرد من نمی دونم داره از درون خفه میشه.

     

    _3:20 pm

    دیدم وقتی وایمیسته پاهاش میلرزه.چیزی بهش نگفتم.خوشش نمیومد حس کنم ضعیف شده.ولی شده بود.

     

    _4:56 pm

    دفترش رو باز کرده بود رو میز و سرش رو توی دفتر فرو کرده بود،فقط موهاش رو می دیدم که تمام اجزای ظریف صورتش رو پوشونده بود،خواستم برم بشینم کنارش،موهاش رو بزنم پشت گوشش و بهش بگم باز نگام کن.نرفتم.به جاش از تو آشپزخونه نگاش کردم و وانمود کردم حالش خوبه،حالم خوبه.

     

    _8:45 pm

    باز داشت می نوشت،همیشه می گفت دیگه نمی تونم نقاشی کنم،اعتیادش رو با نوشتن پر می کرد.دیگه نمیذاشت من نوشته هاش رو بخونم،می گفت من از غم می نویسم اگه بخونی انگار تو دلت غم کاشتم.

     

    _9:12 pm

    یدفعه از سر میز پاشد و دوید سمت اتاق. ترسیدم ازش چیزی بپرسم.منتظر شدم برگرده.با خودم شمردم.یک.دو.سه.چهار.پنج.شیش.اومد.کوله پشتی ش دستش بود.رنگ شلواری که پوشیده بود یخ زده بود و اون لحظه،قلب منم.

     

    10:00 Am

    بیشتر از ده ساعتی میشه که رفته.گفت زود برمی گرده،گفت میره دنبال یه جواب.گفت میره که بشناسه.گفت میره که خودش رو پیدا کنه.کاش منم می برد.چون حالا،منم خودم رو گم کردم،من،پیشش جا موندم.حتما میاد.حتما برمیگرده.باید منو پس بده بهم.

     

    _10:25 Am

    کی رو میخواست بشناسه مگه؟

    چرا از من نپرسید؟

    اگه ازم می پرسید..بهش می گفتم:"همون دختری که همیشه هندزفری تو جیبش بود.همیشه از اتاقش صدای آهنگای گرل این رد میومد و نودل رو تند دوست داشت."

    و..."منم دوستش داشتم"

     

  • ۲۳
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • آیســـ ــان
    • يكشنبه ۲۱ فروردين ۰۱
    قسم به حقارت واژه و شکوه سکوت...
    که گاهی شرح حال آدمی؛
    ممکن نیست...
    _فاطمه حیدری