۶ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

Burning star

جلد آخر این داستان اصلا قشنگ‌ نیست،همه ی شخصیت ها میمیرن.

 برای اینکه قشنگ نگه ش داری تنها یه راه هست.

خودت بنویسش!

خودت این داستان رو تموم کن و جون همه رو نجات بده؛اوداساکو.

_brutally sad;just cause of a blue period.Ego broken.

  • ۳۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۲۷ دی ۰۰

    ابر عظیمی از غبار،گاز و پلاسما،که به آن سحابی می گویند.

    هیچ وقت متوجه نشدم چطور میشه نتیجه گیری های ساده رو به بدترین شکل ممکن سخت و پیچیده کرد.تو برای طولانی ترین مدت تو خودت مچاله شدی و نمیدونی چرا داری این کارو میکنی،هی میگردی دنبال دلیلی که آدم های زندگیت رو گذاشتی و رفتی.ولی هیچ چیزی پیدا نمیکنی.تو دنبال دلایل منطقی میگردی.ولی هیچی نیست.هیچی وجود نداره که قانعت کنه تو باید/نباید اون کار رو میکیردی.

    میرسه به اون ریشه؛دیگه چیزی برای از دست دادن نداری.دیگه حتی نمیدونی ستاره ت زندست یا مرده.با خودت میگی،اگر یه سحابی بودی،سحابی تاریک میشدی.بی نور و درخشش.که برای دیده شدن نیاز داره جلوی بقیه ستاره ها قرار بگیره.به خودت میای و میبینی؛وای! دورت پر از سحابی ها سیاره نماست.سحابی هایی پوسته مانند پر از فشار گاز که دور و بر ستاره های مرده میپلکن.تو دیگه هیچی نداری.خودت تاریکی.اطرافیانت هم دروغی.

    انقدر تاریک میشی که حتی یادت میره کی بودی.دیگه نمیتونی خودت رو ببینی.تو فقط یه چیز میخوای."ستاره ت".

    رابطه ها عجیب و غریبن.و همینطور هم عجیب شکل میگیرن.تو هیچ وقت دلیلی براشون نداری.و نخواهی داشت.هیچ وقت نمیفهمی چرا به یک نفر نیاز داری.

    ستاره هم نمیدونه چرا این اتفاق ها افتادن.

    مطمئنی که اگه به گذشته نگاه کنی،هیچی پیدا نمیکنی.به مرحله ای رسیده که دیگه برات مهم نیست چی گذشته.مهم نیست برای چی بوده.تو این لحظه.میدونی خوشحالی،و مطمئنی که میخوای این خوشحالی رو نگه داری.هم ستاره،هم سحابی،سختی کشیده ن.آدما هم سختی کشیده ن.و گاهی این سختی باعث میشه دیگه حتی نخوان بهش فکر کنن و دنبال دلیل بگردن.باعث میشه در اولین ایستگاهی که به شادی رسیدن،توقف کنن و به بقیه مسیر فکر نکنن.

    و تو ترسیده بودی.فکر کردی برای همیشه ستاره ت رو گم کردی.و فکر میکردی تا ابد تاریک میمونی.ولی همه چیز با یک جرقه کوچیک از بین میره.آره.به کوچیکی و کوتاهی یک جرقه.هنوز خیلی چیزها هست که تو قرار نیست بفهمی.و نکته خوب،اینه که دیگه برات مهم نیست تا بفهمی.

    کنار ستاره ت،به خوشحالی محض رسیدی و مهم ترین لحظه؛وقتیه که بهت میگه:"نههه.حتی اگر خودت هم میخوای نه."

    و تو میتونی بعد از دیدن اون؛آهنگی که وایب اون جمله ش‌رو میده ذخیره کنی.تموم احساساتت رو اون تو حبس کنی.و تا ابد،به اون جمله فکر کنی و در حالی که آتیش دلت گرم‌ میشه،لبخند بزنی.

  • ۲۶
  • نظرات [ ۰ ]
    • آیســـ ــان
    • جمعه ۱۷ دی ۰۰

    یه بازی بدرد نخور کنیم؟D:

    با سلام خدمت،اهالی محترم این آبادی.اتاق فکر و مجمع نویسندگان و ایده پردازان،مدت مدیدی ایده ای در سر داشتن،که امروز تصمیم گرفتیم،با شما در میان بگذاریم.

    این بازی این چنین است دوستان:

    نفر اول؛و شروع کننده بازی،یک وبلاگ رو انتخاب میکنه.

    •(هر وبلاگی،تاکید می کنم هررر وبلاگی،حتی وب خودش)

    و سپس راجب اون وبلاگ به این سوالات پاسخ میده:

    •صدایی که اون وبلاگ میده

    •بویی که اون وبلاگ میده

    •طعمی که اون وبلاگ میده

    •نویسنده اون وبلاگ اگر یک شی بود؟

    •تصور تخیلی خودتون از نویسنده؟

    (این مورد صرفا به این معنی نیست که فکر می کنید نویسنده در دنیای واقعی چه شکلیه،چه قیافه ای داره یا چی میپوشه،اتفاقا تخیلی ترین تصور شما رو نیاز داریم)

    ▪︎امکان شرکت به صورت ناشناس هم هست"-".

     

    و حالا.نفر اول که شرکت کرد و بازی شروع شد،نفر بعدی میاد تو کامنتا میگه که میخواد نفر بعدی باشه..واینجاست که نفر قبل باید یه وبلاگ رو براش انتخاب کنه تا اون جواب بده.

    یعنی شرکت کننده وبلاگ مورد نظرش رو انتخاب نمیکنه،نفر قبل باید یه وبلاگ رو براش انتخاب کنه.

    اشکالی هم نداره که اگه اون وبلاگ رو بشناسه یا نشناسه،صرفا بر اساس وایبی که میگیره"-"

     

    همونطور که از عنوان مشهوده کاملا بازی بی سود و بی زیانی ئه.

    و راستی اگر موردی بود که نتونستین جواب بدین،و یا نخواستین جواب بدید میتونید خالی بزارید..ولی به اندازه هر سوالی که جواب بدید یه امتیاز مثبت میگیرید"-"

    سوالی هست در خدمتم"-"

    و اینکه اصلا هم هدف نویسندگان و متفکران از طراحی این شبه بازی ،به حرف آوردن و چت کردن بلاگران نبوده است.

  • ۲۶
  • نظرات [ ۷۰۹ ]
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۱۴ دی ۰۰

    و تو هیچ وقت متوجه نمیشی

    _ببین منو،درسته.آره.ولی تو وارد جمع اونا میشی و اون ها با خودشون خوشحالن.

    _و هیچ وقت هم نمیان دنبال تو که بری کنارشون.

    _پس فقط یه کار میتونی بکنی،باهاشون خوشحال باش.چرت و پرت بگو.اصلا راجب آب و هوا حرف بزن.

    ببین؛نهایت چند ساعت کنارشونی.بعدش هرکی میره پی زندگیش.

    پس سعی کن همون چند ساعت بهت خوش بگذره.

    +ولی نمیگذره.

    _مجبور نیستی باهاشون صمیمی بشی.

    ولی اگه از دور بهشون‌ نگاه کنی،فقط خودت درد میکشی،فقط خودت اذیت میشی.

    +ولی تو هیچ وقت نمیفهمی،حتی برای حرف زدن راجب آب و هوا هم باید بتونی باهاشون حرف بزنی.

    _منو ببین،مگه من از همه ی جمع هایی که توشم لذت می برم؟ولی براساس یه شرایطی مجبورم اونجا باشم‌ پس به خودم سخت نمیگیرم.راحت وقتمو میگذرونم و بعدش همه جی تموم میشه.

    +تو اینو میگی چون خودت انجامش میدی.بستگی داره که اونا تو رو برای چی بخوان.و آدم های دور من ،حتی من رو نمیخوان.

    +تو هیچ وقت نمیفهمی چه حسی داره که پس زده بشی.

    تو هیچ وقت درد گوشه حیاط به زمین خیره شدن،رو نمیکشی.

    تو هیچ وقت احساس بی ارزشی و پوچی نمیکنی.

    تو قرار نیست هیچ وقت حس کنی بی اهمیتی.

    گاهی فکر میکنی اون ها تو رو دوست دارن و بهت اهمیت میدن.ولی اینطور نیست.

    یهو میبینی هرچی ساختی خراب بوده و نمی دونی به کجای کار شک کنی.

    و اونا باعث میشن فکر کنی هیچ وقت به اندازه کافی خوب نبودی.

    همیشه،برای اونها کسی وجود داشته که از تو بهتر باشه.

    و تو..همیشه اولویت آخر بودی.

    +آدم هیچ وقت دلش برای چیزی که هیچ وقت نداشته تنگ نمیشه.

    ولی مشکل از جاییه که داشته باشیش.مشکل اون جاییه که تو میدونی داشتنش چه حسی داره.

    اون لعنتی پشت چشم هاته و هرشب که میخوابی پیدات میکنه و میگرتت و خفه ت میکنه.

    تو سعی میکنی فراموش کنی.هرچیزی رو.دوری میکنی.دیگه توجه نمیکنی.ولی ممکن نیست.تهش،تو فراموش کردنش رو هم فراموش میکنی.

    تو نمی دونی که درد کشیدن آدم ها رو عوض میکنه.درد آدم ها رو خسته می کنه.

    تو اینکه هر دقیقه از شبانه روز رو توسط خودت آزار ببینی رو نمیفهمی.تو حتی این رو درک نمیکنی.

    و این سخته که به راحتی به زندگیت ادامه بدی.تو حتی این رو حس نکردی.تو شجاعتش رو نداشتی.نه به اندازه من.

    تو ترجیح دادی تو خودت قایم شی و هرچیزی که من بهش نیاز دارم رو درونت قایم کنی.

    و من آسیب زننده ام.من خوب نیستم و بهشون آسیب میزنم.پس نمیمونم.

    و تو هیچ وقت درک نمیکنی که شاید نبودن من برای خودت بهتر باشه.

    تو هیچ وقت متوجه این نیستی که زندگی کردن تو واقعیت چقدر سخته.

    چون هیچ وقت باهم یکی نیستن و آخر تناقض رو به تصویر میکشن.و تو هیچ وقت تنها نموندی.

    من اصلا با جمع آدم ها مشکل ندارم.و حتی برام سخت نیست که باهاشون ارتباط بگیرم.

    تو فکر میکنی من دارم از تنهایی میمیرم و به در و دیوار چنگ میزنم،ولی من همین الان هم میتونم از این شهر برم و دیگه بر نگردم.

    این تنهایی نیست که من رو اذیت کنه.من عادت کردم.من با اون خودم رو عادت دادم.و طبیعیه که زندگیم رو بدون وجود اون ناقص میبینم.

    تو نمیفهمی که من احساس شکست میکنم چون که نمیتونم روزهای خوب رو برگردونم.تو نمیفهمی که من دیگه حتی نمیدونم باید چیکار کنم

    و تو هیچ وقت متوجه نمیشی که من فقط،هر بار به اونها نگاه میکنم،با خودم میگم که باید به جای این ها کس دیگه ای رو می دیدیم.

    _بر اساس یک مکالمه نیمه واقعی.

     

  • ۲۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • آیســـ ــان
    • يكشنبه ۱۲ دی ۰۰

    I'll die anyway

    •من جدی جدی با روزانه نویسی جنگ دارم.این روز ها انقدر ساکت و سکوتم که اگر بخوام اینجا از خودم بنویسم حس بدی بهم دست میده.(:/)

    •این مسئله انقدر پیچیده و نامفهوم شد که آخرش نتونستم بفهمم که اضطراب دارم یا نه.

    •دیدید سال نو شد؟من باز جا موندم.ولی امسال آمادگیم بیشتر بود.

    •گرچه اگرم آماده نشدیم مشکلی نداره.عید خودمون چشه؟

    •و من کسی هستم که میتونه هرکاری که ازش انتظار ندارید رو مرتکب بشه.

    •دریم کچر>>>>> چرا من یکم روند گوش دادن بهشون رو سریع تر نکردم؟

    •میشه بگم از اول این هفته تا الان انقدری استرس کشیدم که هنوز قلبم درد می کنه.گاد.

    •تپش قلب<<<<<<<<<<

    •بالاخره باز رفتم مدرسه.انقدر تو جای دیگه سیر می کردم که وقت نشد میون اون همه آدم سکته کنم.

    •البته،تا وقتی سرم با ریاضی گرم باشه دیگه هیچ مشکلی ندارم.

    •اگه انقدر خجالتی،بی عرضه،بی ذوق نبودم و همچنین اگر مشکل کرونا نبود؛انقدر سر کلاس بغلش می کردم که خودش خسته شه.معلمون رو میگم.

    •صبح ها باید با سرویس برم.تو ماشین دو نفریم.من و یکی از همکلاسی های احتمالیم.که قطعا دوستم نیست.

    •خیلی لذت بخشه که موقع برگشتن تنهام.مامان میگه چون مسیر طولانیه؛یکی رو پیدا کنم که مسیر هامون یکی باشه موقع برگشتن.ولی من تنهایی قدم زدن رو ترجیح می دم.

    •وقتی میخوام یک چیزی رو فراموش کنم،تمام کوچه و پس کوچه های شهر هماهنگ میشن که برام یادآوری کنن.

    •جالب اینجاست که علائم و اسم هایی که میتونن یادآور اون چیز باشن خیلی ناشناخته و غیر معقولن.

    •ولی کافیه من برم بیرون تا رو در و دیوار و تابلو همه مغازه ها این اسم ها نوشته شده باشه.

    •هر دقیقه یک قدم بیشتر به مشاوره نزدیک می شم.می دونم که تهش مجبورم انجامش بدم.

    •متفاوت بودن که همیشه به معنی بهترین بودن نیست.مثل این پست بی محتوا،ولی متفاوت!.

    •تنها جایی که من شروع به تعامل کردم بلاگ بود که اونم به رحمت خدای متعال کم و کمتر شد و رفت پی کارش‌.شکر خدا.

    •چالش ایگو رو یادتونه؟یه چیز جدید یاد گرفتم.باید بهش اضافه کنم.

    •فهمیدم که آدم ها این جوری نیستن که وقتی حالت خوب نیست،بزاریشون تو صندوقچه و انتظار داشتی باشی وقتی بیرون میاریشون همون جوری مونده باشن.

    •اتفاقا،وقتی یه مدتی نباشی.آدم ها جوری که انگار اصلا نبودی و یا هیچ‌ وقت مهم نبودی بیخیالت میشن.و تازه،آدمای جدیدی پیدا میکنن و جایگزین تو میکنن.

    •این‌ رو دو بار تجربه کردم.تفاوتی به دنیای مجازی یا واقعی نداره.چون تو هردو تجربه ش کردم.

    •فقط؛پیش از این،من فکر‌می کردم بقیه هم من رو به اندازه خودم دوست دارن،و وقتی نباشم،جایگزینم‌ نمیکنن.

    •آخ سحر؛آخ سحر.دوست صمیمیت هر روز بغل دستی منه.

    •جدا این آدم برای تو قشنگ تره؟

    •وای وای وای وای از girl in red..

    •عنوان از یکی از آهنگ های قشنگشه.قطعا لیریکش لیریک مورد علاقه منه.

    بزارید اینجا هم بنویسم:

    I reach for me 

    But I'm not there.

    It's so lonely

    But who cares?.

    It's fine

    It's okayyy

    I'll die anyway..

    •یه چک لیست آماده کردم و امیدوارم انتهای سال ۲۰۲۲؛در خوشبینانه ترین حالت،همش رو خط زده باشم.

    •آیلین برام یه ویفر گذاشته بود؛و روش کاغد چسبونده بود و با دست خط کلاس اولی گونه ش،روش نوشته بود:"آیسان دوست دارم" 

    •تازه به قول خودش کلی اِلمان های جی هوپی هم روش کشیده بود.مثل لبخند و گل و اینا.

    •دلم نیومد بخورمش،شکلات رو با خودم بردم و برگردوندم.این برنامه روزهای بعدی هم هست.

    •حس می کنم دوباره برگشتم تو حالت قبل.چون دیگه حرف زیادی برای انتقال دادن ندارم.

    •بقیه هی تلاش میکنن که من حرف بزنم؛ولی من قفل کردم چفت و بست مغزمو براشون بستم‌.اونم از قصد.بهرحال.

    •به نظرم بد نباشه وقتی از یک جا رد میشیم یه سری به کسی که شاید برامون مهم بوده بزنیم.۵۰ درصد خوشحال میشه‌.

    •نصف بچه ها با ناخن های قد چنگال مجبور شدن بمونن تو حیاط و من نمیدونستم به حال این ناخن های تا ریشه جویده شده خودم بخندم یا گریه کنم.

    •وقتی مجبور شدم دست هام رو برای بازررسی باز کنم و جلوشون بگیرم خجالت کشیدم.

    •از اینکه دست هام رو نشون بدم خجل میشم.

    •شاید بشه گفت حس بدی میگیرم.معمولا هم دست هام رو قایم میکنم.

    •آیلین همش سعی میکنه برام دوست پیدا کنه.و واکنش من خندیدن تا بی نهایته.

    •بس که کیوته این بشر.

    •اها الان یادم افتاد.

    •تو این مدت برای بار دوم به کرونا مبتلا شدم.و دور از هر مبالغه ای،واقعا له شدم*اشک.

    •آخ که چقدر آرزو کردم بجای درد کشیدن میمردم"-".

    •خلاصه.هفته های نیمه نا آرومی داشتم.بزار بگیم تلاطم.

    •تصمیم گرفتم برم خونه مامان بزرگم بمونم.نزدیکن..سه تا خونه فاصله ست.

    •البته تو این مدت فقط یه بار رفتم؛و دو هفته ست که نرفتم.

    •ولیکن بعد از تموم شدن این چند هفته.و بازیابی خودم باز میرم و از صبح تا شب که بابا بیاد دنبالم میمونم(#چه دختر خوبی)

    •تو کوله ام با خودم دزیره میبرم.شب ها که تکالیفم تموم میشه میخونم.

    •البته قرار بود بخونم.چون دوباره باز از فضاش فاصله گرفتم.

    •ایمان آوردم اون دوست های صمیمی محشر و بی نظیر که sleep over یا یه همچین چیزی،میرن خونه همدیگه،و شب هارو پیش هم میمونن و زیر نور ستاره ها چادر میزنن؛همش برای فیلم های تینجریه.

    •لاقل برای زندگی من که نبود.

    •وارد مرحله گزاف گویی می شویم.

    •من واقعا از عربی بیزارم.بیزار.

    •وقتی اینجا نمی نویسم و از خودم اثرات ماندگار به جا نمیزارم.حس میکنم هویتم گم‌میشه.و دیگه کسی دوستم نداره.

    •اصلا وقتی خودم رو گم میکنم هم حس میکنم هیچ کس دوستم نداره.

    •یه جمله ای خونده بودم که الان معنیش رو بهتر درک میکنم:

    _It's hard to forget someone;

    Who gave you too much to remember.

    •موهام بلند شدن و گردنم رو میپوشونن.وقتی فرفری میشن و خوشگل حالت میگیرن حس این الهه های یونانی رو دارم نسبت به خودم.

    •شاید فکر کنید من خیلی به بچه ها علاقه دارم؛ولی خیر؛در تموم دنیا یک بچه یک الی دو ساله هست که تمام عشق من رو از آنِ خودش کرده،اونم دختر خاله موفرفریمه.گاد..بچه باهوش(میدونم تعریف دقیق و درستی نیست اما بهرحال) دیده بودین؟قلبم..

    •یه سوال بپرسم؟اگه عزیز ترین آدم زندگیتون،که اسمش رو ایکس میزاریم؛گذاشت و رفت.بعد شما فهمدیدن که ایکس حالش رو به راه نیست و میدونین که فقط شما میتونین بهترش کنین،چیکار میکنین؟ساکت میمونین یا هرچی تو گذشته بوده رو فراموش میکنین؟

    •برای آخریش همین رو از دیروز تعریف میکنم.

    •نشسته بودیم که صدای آلارم گوشی پخش شد.مامان پرسید این آلارم برای چیه.و من لبخند زدم و گفتم؛چتد هفته پیش،روز چپ دست ها میفتاد جمعه؛منم تنظیم‌ کرده بودم که به سحر تبریک بگم.از اون موقع یادم رفته غیر فعالش کنم.بعدش هم آروم تر گفتم؛"من برای اینجور موقع ها حواسم بهش بود ولی اون خیلی راحت فکر کرد که من دوست بی اهمیتی هستم..اونم چون نفهمید من واقعا از تلفنی حرف زدن میترسم.نه اینکه نخوام باهاش حرف بزنم.."

    اون تموم شد.

    ساعت ۱۲:۰۰ یه آلارم دیگه.این دفعه با صدای یکی از آهنگای آلبوم جدید بیلی.

    دوباره میپرسن این برای چیه.این دفعه نمیدونم لبخند زدم،سرمو پایین انداختم یا فرار کردم..ولی یادمه ایگنورش کردم و گفتم؛"این تا چند هفته پیش بهم یادآوری میکرد که یه پیامی رو بفرستم.خاموشش کنین."

     

  • ۱۷
    • آیســـ ــان
    • شنبه ۱۱ دی ۰۰

    گر بگویم‌ که مرا حال پریشانی نیست؛

    تو دلم به خودم فحش میدم که از یه هفته قبل همچین مناسبت بی اهمیتی رو یادمه.

    ولی با این حال صفحه رو باز می کنم.و با بی رمقی تمام براش می نویسم:

    "تولدت مبارک🌌".

    با تموم نا امیدی و دلسردیم،بازم منتظرم به واسطه این پیام ذوق کنه و بیاد حرف بزنیم.

    ولی نه.

    به صفحه خیره میشم.که روش تنها یک "مرسی" کوچیک نقش بسته.

    ارزش من برات همینقدر بود؟.اوه راستی..تو حتی نمیدونی من چه ماهی به دنیا اومدم.

    و تو حتی هیچ وقت سعی نکردی به من نگاه کنی‌.و تموم اعضای خانواده ام اسم تو رو میزاشتن"صمیمی ترین دوست" من.

    امیدوارم با دوست های جدیدت بهت خوش بگذره:_).

    به منم تنهایی خوش میگذره.جدی میگم.

    از کاملا خط خوردنت تو لیست ناچیزم خوشحالم.

    سعی میکنم بیشتر از این به دیوونه کردن خودم ادامه ندم؛صفحه رو می بندم و گوشی و پرت میکنم.

    به هر حال..این یک ادای احترام در روز تولدش به واسطه هشت سال دوست و یا شاید هم همکلاسی بودن بود.

    نه چیز دیگه.

  • ۲۹
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۶ دی ۰۰
    قسم به حقارت واژه و شکوه سکوت...
    که گاهی شرح حال آدمی؛
    ممکن نیست...
    _فاطمه حیدری