لباسش را تکاند و گرد آشنای تنفر چکید و در هوا محو شد. آلت قتاله به دور دست پرت کرد و به مقصود کنار زدن پرده اشک، دست خونین، بر صورتش کشید. الفبای اشک ولی، قطره شد و بر گونه خندان لغزید. پایانی در کار نبود. هر پایان آغاز دیگری بود؛ عاقبتی نافرجام برای شروعی مایوس.

از زاویه ای نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک بر جسدش خیره شد. به یاد آوردن اما آسان نبود. نمی‌دانست این، بار چندم است. نمی‌دانست این، چندمین بار است که با سرخوشیِ پوچ، بر خودی که کشته بود خیره می‌شد. شاید لبخند می‌زد ولی شاد نبود. شاید گریه صدایش را خش می‌زد ولی غم‌گین نبود. به این فقدان احساسِ تعلق عادت کرده بود، اما به این پایان بندی مکرر هرگز.

همواره به اینجا ختم می‌شد. هر مسیری که می‌گزید، به همین مقصد برمی‌گشت. به لحظه ای، که به پیکری بی جان از خودش که دیگر از عدم هویت رنج نمی‌کشید نگاه می‌کرد. به لحظه ای که بار دیگر، شخصیت ساختگی اش کافی واقع نشده، طرد شده بود. به لحظه ای که مصمم بود دوباره و دوباره انزجار از روحش را با قتل جسمش خاتمه دهد.

اما اینبار فرق می‌کرد. این‌بار چیزی در قلبش لرزید و تکان خورد. این‌بار عمیقا دلگرفته بود. با دست های لرزانِ سرخ رنگ صورتش را پوشاند، بر زمین آوار شد. رعشه بر جانش افتاد. نگاهش بر دیوار های کوتاه اتاق بزرگ چرخید: پر بود از نقاشی. چهره هایی از خودش؛ خودنگاره هایی خندان، بعضا گریان و گاهاَ ترسان. شمار چهره ها قابل تخمین نبود و با خودش فکر کرد، چندبار دیگر عکسِ بخشی مرده از خودش را به دیوار خواهد زد؟

صدای گریه وسط اتاق شکست و بالا گرفت. بغضی دیرینه منفجر شد. در خودش مچاله شد و چشمانش را بست. نمی‌خواست، ختم شدن هرباره به این صحنه جرم را نمی‌خواست. دوست نداشته شدن را نمی‌خواست. تنهایی را نمی‌خواست. ترس را نمی‌خواست. قاتل خویش بودن را... نمی‌خواست.

اتاق در قعر دریا یا شاید بر بلندای آسمان محفوظ بود. کسی صدایش را نمی‌شنید. تنها او بود که هر دفعه متوجه صدای طعنه و شکایات مردم خودخواه می‌شد. جیغ می‌کشید تا صدا خاموش شود. فریاد می‌کشید تا صدا، صدای همیشه ناراضی خفه شود. اما، نمی‌شد.

خسته بود. از این تکرار تا مرز جنون خسته بود.

خنجر را پیدا کرد و برداشت. به دست لاشه تکه پاره اش داد. صورت خیس از غمش  را به لبخند نشاند و رو به رویش نشست. 

ناگهان چاقو به دسته همه، نقاشی ها دید. خود را در میان اتاق آزاد کرد و به گذشته، اذن انتقام داد.

منطق در این لحظه به سختی رنگ باخت و او، تنها خواستار پایان بود. پایانی ابدی. پایان ابدی وجود منسوخش، آخرین خواسته اش بود.

از کشتن عاجز و آزرده بود و حالا، وقت رفتن بود. تبسم بر لبان کبود نگاشته شد و چشمان با بی رمقی بر خلا گشود.

او آخرین مقتول خودش بود.

و صداها به یادش نوشتند:" کودکی که هرگز زاده نشد."