همه چیز خیلی ساده است،آفتاب داشت فرق سرم را شکاف می داد،از گرمای سوزان آب می شدم،بر مبنای عادت وارد مغازه سر تقاطع شدم،باز هم بر مبنای عادت،تنها چیزی که برداشتم،شیرکاکائو بود،هفت و پونصد ام را آماده کردم،

"آقا!بفرمایین!"

"چی برداشتین؟"

"یه دونه از اینا!"

"هفت و پونصد!"

می دونستم،من از قبل قیمتش را می دانستم،حتی برنامه داشتم هفت و پونصد های آینده ام را هم اینجا خرج کنم.حساب کردم و با بقیه پولی که در جیب مانتویم فرو کردم،شیرکاکائو به دست از مغازه خارج شدم.

این دفعه هم درونگرایی پیروز شد،و علی رغم طولانی تر شدن مسیرم راه میانبری(!) که بلندتر از همه ی مسیر ها بود رو انتخاب کردم.

راه میانبر خلوت و تنگ،کوچه دراز و قدیمی ای بود که انگار هیچ وقت تموم نمی شد،همین خصوصیتش دوست داشتنی بود.

تمام راه تا خانه را،با بطری خالی سر کردم و فکر کردم

که زندگی همین است،همین اتفاقات ساده،اینکه هفت و پونصد هایت را پس انداز کنی،تا از مغازه ی سر تقاطع،شیرکاکائو بخری و در ادامه ی مسیر در حالی که آفتاب فرق سرت را شکاف می‌دهد ،شیرکاکائو به دست سمت خانه قدم بزنی.

+شیش نفر دنبال کننده خاموششش؟ چینجا؟ شوخی می کنین دیگه؟xD