+می تونی اون کتاب قرمز بزرگه رو پیدا کنی و برام بیاری؟

-اوه..آره،حتما..

تشک تخت رو بلند کرد،تخته های چوبی سفید رو بلند کرد و جای دیگه ای گذاشت.

-اون کتابه..اینجا نیست..

+باشه باشه ولش کن،نمیخواد.

-نه نه می گردم!

به گشتن ادامه داد،ولی یهو سرجاش میخ شد،یخ زد،سنگ شد.شکست روی زمین.

نگاهش به اون گل بود،اون گل قرمز رنگ.پایین اومد و عاجز روی زمین نشست،همزمان با اون،نگاهش هم پایین و پایین تر رفت.

"سه سال پیش هوم؟بیشتر از سه سال می گذره..هنوزم تو رو یادمه.اسمت..چهره ت..صدات..لبخندت.. "

گل رو برداشت و توی دستش فشار داد،یه تیکه گل مصنوعی بود که دور یه کاغذ کاهی پیچیده شده بود،با یه ربان قرمز.

"برای چی اینو برام گرفته بودی؟روز دانش آموز؟روز معلم؟یادم نمیاد..روز دوستی؟روز ولنتاین؟!"

خندش گرفت،شبیه دیوونه ها،شبیه دلقک های غمگین.

خندید،بی محابا خندید.

"چقدر اون سال،سال مزخرفی بود،توهم فکر می کنی یه سال قشنگ تو زندگیم ندارم نه؟

به خاطر داشتن تو،بقیه رو بیخیال شدم،مهم هم نبودن،ولی اذیتم می کردن،یک سال کامل زجر کشیدم تا لبخند های تو رو داشته باشم،من بچه بودم،تو بچه بودی،همه مون بچه بودیم..تو کل اون کلاس چهل نفره،کی درکی از عشق و علاقه داشت مگه؟"

یادم میاد..یادم میاد..زمستون بود،من زودتر رسیده بودم،از پله دویدی و اومدی بالا،پریدی و بغلم کردی و چرخیدیم،گل رو به سمتم گرفتی و گفتی:"بیا!برای تو خریدمش!"آهه..باشه..چرند میگم،هیچی یادم نمیاد..فقط تو رو یادم میاد،فقط خودتو.نه حرف هات رو،این بده؟"

"ما دیوونه بودیم،به چه آینده ای امید داشتیم؟آینده ای که ..دیگه..حتی نمی دونم تو هنوزم زیر سقف آسمونش نفس می کشی یا نه؟ ولی این اونقدر ها هم بی رحمانه نیست،تو هیچ وقت قول ندادی عزیز ترین کسم باشی...عزیز ترین کسم..بمونی؟.. و خب،منم هیچ وقت قول ندادم..تا ابد عاشقت باشم."

"یادمه،تا بعد از اون روز،هزار بار این گل رو بو کردم،انقدر بوییده بودمش که عطرش رو حفظ بودم،یه عطر مزخرف بود،بوی تندش خفه م می کرد،نمی دونم چرا فکر کرده بودی برای اینکه گلت رو قشنگ تر کنی باید بهش ادکلن بزنی دیوونه.ولی دیگه بو نمیده.همش دارم بوش می کنم،ولی دیگه بو نمیده،دیگه بوی اون ادکلن بو گندوی شیرین و گرمی که برای بابات بود رو نمیده،دیگه بویی ازش نمیاد،صدایی ازش نمیاد،دیگه توش خاطراتمون،خنده هامون،گریه هامون،و...تو رو نمی بینم..."

"ولی این قشنگ ترین و ظالمانه ترین کاری بود که آدم عجیبی شبیه تو می تونست بکنه،من هیچ وقت نفهمیدم برام کی بودی و چه جایگاهی داشتی،و با این حال همه ی زندگیم رو تغییر دادی،و حالا تنها چیزی که ازت مونده،یه شاخه گله،یه شاخه گل که دیگه بو نمیده،و باعث میشه یه دختر دیوونه تا بعد از این هم نگه ش داره،و هر دفعه که می بینتش،به این فکر کنه که واقعا دوستت داشته؟واقعا دوستت داشته؟واقعا..تو رو..دوستت داشته؟"