هیچ وقت متوجه نشدم چطور میشه نتیجه گیری های ساده رو به بدترین شکل ممکن سخت و پیچیده کرد.تو برای طولانی ترین مدت تو خودت مچاله شدی و نمیدونی چرا داری این کارو میکنی،هی میگردی دنبال دلیلی که آدم های زندگیت رو گذاشتی و رفتی.ولی هیچ چیزی پیدا نمیکنی.تو دنبال دلایل منطقی میگردی.ولی هیچی نیست.هیچی وجود نداره که قانعت کنه تو باید/نباید اون کار رو میکیردی.

میرسه به اون ریشه؛دیگه چیزی برای از دست دادن نداری.دیگه حتی نمیدونی ستاره ت زندست یا مرده.با خودت میگی،اگر یه سحابی بودی،سحابی تاریک میشدی.بی نور و درخشش.که برای دیده شدن نیاز داره جلوی بقیه ستاره ها قرار بگیره.به خودت میای و میبینی؛وای! دورت پر از سحابی ها سیاره نماست.سحابی هایی پوسته مانند پر از فشار گاز که دور و بر ستاره های مرده میپلکن.تو دیگه هیچی نداری.خودت تاریکی.اطرافیانت هم دروغی.

انقدر تاریک میشی که حتی یادت میره کی بودی.دیگه نمیتونی خودت رو ببینی.تو فقط یه چیز میخوای."ستاره ت".

رابطه ها عجیب و غریبن.و همینطور هم عجیب شکل میگیرن.تو هیچ وقت دلیلی براشون نداری.و نخواهی داشت.هیچ وقت نمیفهمی چرا به یک نفر نیاز داری.

ستاره هم نمیدونه چرا این اتفاق ها افتادن.

مطمئنی که اگه به گذشته نگاه کنی،هیچی پیدا نمیکنی.به مرحله ای رسیده که دیگه برات مهم نیست چی گذشته.مهم نیست برای چی بوده.تو این لحظه.میدونی خوشحالی،و مطمئنی که میخوای این خوشحالی رو نگه داری.هم ستاره،هم سحابی،سختی کشیده ن.آدما هم سختی کشیده ن.و گاهی این سختی باعث میشه دیگه حتی نخوان بهش فکر کنن و دنبال دلیل بگردن.باعث میشه در اولین ایستگاهی که به شادی رسیدن،توقف کنن و به بقیه مسیر فکر نکنن.

و تو ترسیده بودی.فکر کردی برای همیشه ستاره ت رو گم کردی.و فکر میکردی تا ابد تاریک میمونی.ولی همه چیز با یک جرقه کوچیک از بین میره.آره.به کوچیکی و کوتاهی یک جرقه.هنوز خیلی چیزها هست که تو قرار نیست بفهمی.و نکته خوب،اینه که دیگه برات مهم نیست تا بفهمی.

کنار ستاره ت،به خوشحالی محض رسیدی و مهم ترین لحظه؛وقتیه که بهت میگه:"نههه.حتی اگر خودت هم میخوای نه."

و تو میتونی بعد از دیدن اون؛آهنگی که وایب اون جمله ش‌رو میده ذخیره کنی.تموم احساساتت رو اون تو حبس کنی.و تا ابد،به اون جمله فکر کنی و در حالی که آتیش دلت گرم‌ میشه،لبخند بزنی.