در نامه ی آخرت،از من خواستی احوالم را برایت شرح دهم.چه نامی برایش بگذارم؟ چطور این حس مبهم را نام بنهم؟

رو راست باشیم،ابهام و امحا مهمان ثابت این احوال نیمه-ناخوشم شده است.

حتما می توانی حدس بزنی باز هم قضیه بر سر چیست.روابط!

در هر که را که در این منوال میزنم،می گوید:"ابتدا در خودت بنگر! شاید در این وضعیت بغرنج تویی که بر سر خودت مشکل سازی!"

و جالب است،همین توصیه موجب شک بر انگیزی ام هم می شود،حسی شبیه به آن که:"نکنه واقعا مقصر منم؟!"

آه،نظرت چیست بیخیال شویم؟ از این گونه نوشتن در سیلاب خجالت غوطه ور می شوم..

در نامه ی قبل برایت از تفکر و تعقلاتم در باب "تنهایی" گفتم.این تنهایی حاضر با تنهایی که پیش تر آن را متحمل بودم،زمین تا آسمان تفاوت دارد.

در گذشته واقعا تنهایی بود،بر مبنای واقعی کلمه! ولی حال..انقدر گیج و گم است که دیگر حتی خودم هم نمی دانم کدام دوست است و کدام دشمن.

گرچه،اگر بخواهم وصفش کنم می شود گفت که همه ی آنهایی که خطاب بهشان می نویسم،شبیه ظاهری آراییده شده به گل و سبزه و بوته و بوی یاس اند،ولی درونشان را که می شکافی(البته،به تازگی کشف کردم نیازی به شکافتن هم نیست،از ظاهر کال شان هم می شود میوه ی نرسیده را دید)چیزی جز نبات های خودرو در دشت های  پیر نمی بینی.

طولش نمی دهم..ولی بازهم،شاید من مقصرم.

شاید آن منم که بی جهت دلم می خواهد از درخت لیمو،پرتقال بچینم.

ولی؛ کاش می دانستی بوی پرتقال وجود آدم را از چه عشق و شوری پر می کند.

کاش می دانستی چقدر دلنشین و خوشبو و خوشرنگ و چشیدنی است.

آنقدری که شاید از شدت شیدایی عطر پرتقال ها،دنیا را پشت سر بگذاری به جستجوی پرتقال ها.

ولی حیف،که من در مزرعه لیمو متولد شدم.

حیف.