دریافت×

 

گل متکبرانه چشم هایش را باز کرد و کش و قوسی به خودش داد،حق داشت به زیبایی خودش مغرور باشد. در حالی که خمیازه می کشید گفت:《دوباره وقتشه؟》

پسرک مو طلایی لبخند شیرینی زد و گفت:《آره!دوباره وقتشه!دوباره وقتشه که بهت آب بدم》. و مثل هر روز مشغول نوازش ریشه های گل سرخ،با دست های خنک آب شد.

 

آب دادن به گل که تمام شد پسرک کنار باغچه روی زمین نشست و به گل خیره شد:《تو کتاب میخونی؟》 گل محزون گشت:《نه...من از کتاب متنفرم،برای به وجود اومدنش باید تنها بشم!》آهی کشید و ادامه داد:《هر وقت درختی برای کتاب شدن میمرد من تنها و تنها تر میشدم..》

پسرک زانو هایش را بغل کرد و گفت:《ولی من کتاب میخونم،با کتاب های توی اتاقم؛چیز هایی که توی واقعیت ندارم توی دستامن!》نگاهش را از گل گرفت و به زمین خیره شد:《مثل ریه های سالم داشتن...》

گل ناراحت شد و گفت:《مگه توی اون کتابا چی هست‌؟اصلا اون طبیعتی که برای بوجود اومدنش مرده رو آدم حساب میکنن؟》

چشمان پسرک درخشید،با خوشحالی گفت:《آره!حساب میکنن!مثلا معشوقه نوشتن های اگزوپری یک گل سرخ بود!ولی خودش نمیتونست اون گل رو داشته باشه!پس شازده کوچولو رو آفرید تا مطمئن باشه گلش تنها نیست؛میدونی تو خیلی وقت ها شبیه گل اگزوپری میشی!البته همه بهش میگن گل شازده کوچولو اما به نظر من کسی که واقعا عاشق گل بود اگزوپری بود..

اما بودنش کنار گل؛محاسبات دنیای آدما رو بهم میریخت،انسان ها عشق های غیر متقربه رو از بین میبرن؛پس اون هم شازده کوچولو رو بجای خودش فرستاد پیش گلش؛گل سرخ مغرور...》

گل گفت:《برای اگزوپری سخت نبود ببینه اون کسی که کنار گلشه؛خودش نیست؟》

 

پسرک با دهانی کج گفت:《گل براش مهم نبود،اما حتما اگزوپری در حسرتش؛خیلی زودتر از مرگ فیزیکی،مرگ روحی رو تجربه کرده بود..》

گل غرغر کرد:《میدونی شما آدم ها گاهی اوقات کارای عجیبی میکنین حتی به عواقبشم فکر نمیکنین!》

پسرک دستش را روی دهانش گذاشت و چند سرفه کرد؛سپس ادامه داد:《اگر کسی یا چیزی رو دوست بداری همه وجودتو براش میفرستی،گاهی وقتا حتی اگه باهم بودنتون کل سیاره ها رو بهم بکوبه انجامش میدی،و در کنار کسی که دوسش داری نابودی جهان و سقوط ستاره ها رو تماشا میکنی..برای بعضی ها هم حتی اگه نزدیک شدن به گل و گیاه ریه هات رو ضعیف تر کنه و تو رو به سمت مرگ بکشونه؛وقتی گل تنها هم صحبتته؛میری کنارش!》

گل پرسید:《ولی اگه نتونی بری پیش کسی که دوستش داری چی؟》

پسرک به گلبرگ های روشنش خیره شد و جواب داد:《اون وقت مثل بتهوون قطعه ی برای الیزه مینوازی،مثل داوینچی مونالیزای کج خندت رو میکشی،مثل فرمیر دختری با گوشواره های مرواریدی می آفرینی،حتی گاهی مثل ونگوگ؛با دست های خودت شنیدن رو از خودت میگیری تا دیگه کسی نتونه با حرفاش از رسیدت به عشقت منعت کنه!》

گل با بی رمقی گفت:《ولی هیچ وقت نمیفهمیم این آدم ها کی بودن که این آدمای بزرگ همچین کارایی براشون کردن..》

پسرک تایید کرد و گفت:《درسته!هیچ وقت نمیفهمیم تک تک نت های این آهنگ ها برای کدوم تک نفر توی دنیا نواخته شده؛هیچ وقت نمیفهمیم این همه نقاشی پرتره ی کی رو به ما نشون میده،همون طور که نمیدونیم ژولیت شکسپیر کی بود،لیلی نظامی،شیرین دهلوی،منیژه و تهمینه فردوسی کی بود،کلئوپاترا روهم نخواهیم دید؛دزدمونایی که به دست اتلو کشته شد روهم پیدا نمیکنیم؛میدونی!؟حتی با اینکه داستان دزیره رو میدونیم و میدونیم کیا بودن،باز ما نمیدونیم بین ناپلئون بناپارت و اوژنی دزیره کلاری چی گذشت! ما هیچ وقت اینارو نمیفهمیم ولی داستان عشق هاشون تاریخ موسیقی،هنر و ادبیات مارو تشکیل میدن!》

گل گفت:《درسته؛ولی اگه من گل سرخ باشم توهم شازده کوچولویی؟..پس داستان مارو کی مینویسه؟》

پسرک بلند شد و با لحن با نمکی گفت:《نمی دونیم!شاید یه روزی یه آنتوان دو سنت اگزوپری پیدا شد که عاشق تو بشه و داستانتو بنویسه!》

این را گفت و رفت..

حالا روز های زیادی می گذرد و پسرک دیگه به دیدن گل نمیاید؛شاید همان ماری که شازده کوچولو را نیش زد به جونش افتاده،شاید هم پیش گل آمدن کار دستش داده و حالا کنار خرواری خاک آروم گرفته؛به هر حال دیگه اثری از غرور در گل سرخ نیست،برای همیشه خشک شده است،شاید قصه اش به تاریخ بپیوندد! کسی چه میدوند؟..