{بیست و یکم اردیبهشت 00/}

 

روز اول:لیست ده چیزی که واقعا خوشحالت میکنن.

یک_حس آزادی مطلق داشتن.(توضیح این یکم سخته؛اما کم ارزش ترینش اینه که از اینکه مجبور باشم کارها و برنامه هام رو به خاطر شرایط و خواسته بقیه تغییر بدم یا کنسل کنم بیزارم.)

دو_دیدن کایرا و بازی کردن باهاش و فقط و فقط "آیسسسان" گفتن هاش...؛(فکر کردن به این بچه هم منو وادار به لبخند زدن میکنه.)

سه_دراز کشیدن با آیلین رو پشت بوم،بستنی خوردن و تماشای ستاره ها تو آسمون شب.

چهار_تنهایی تو آفتاب بعد از بارون قدم زدن.(چه بسا تو خود بارون...:)

پنج_عملی کردن همه ایده های به ظاهر احمقانم،و در آخر موفقیت آمیز بودنشون.در اصطلاح "موفقیت" منو خوشحال میکنه.

شش_کتاب!کتاب سفارش دادن،کتاب خریدن،کتاب دیدن،کتاب خوندن و حتی کتاب نوشتن.

هفت_موثر و مفید واقع شدن.و در کنارش مورد توجه و تشویق قرار گرفتن.بخش بزرگیش به روابط دوستانه برمیگرده.

هشت_پیدا کردن یه دوستِ دختر که نمیدونم در واقع بهش چی میگن و چه اسمی داره؛ولی همونی که همه چیزت با اون تکامل پیدا میکنه و همه پروژه های سری فرار از زمینت و صحبت کردن با مریخی ها با اون ریخته شده باشه.یکی که برای حرف زدن،برای نشون دادن ایدت؛اول از همه بری سراغش و مهم تر از همه!این حس متقابل باشه!

نه_گذروندن زندگی بجای آب وغذا با یه جفت هندزفری مشکی در حال نابودی و پلی لیستِ....؛بماند *-*

ده_من میخوام بازم بنویسم؛نمیشه؟!

 

روز دوم: درباره چیزی بنویس که یک نفر دربارت گفته،که هیچ وقت فراموشش نمیکنی.

نمیدونم..بیخیالم شو سوال.*-*

 

روز سوم: سه تا از مهم ترین چیز هایی که آزارت میدن.

•بی نظمی و بهم ریختگی؛نه تنها در ظاهر و اطراف،آشفتگی ذهنی هم آزارم میده.

به خاطر همین حداقلش سعی میکنم اتاقم و اطرافم مرتب باشه،مثلا دفترچه کج روی میز اعصابمو خورد میکنه؛ولی از اونجایی که آشفتگی داخلی معمولا اجازه نمیده به آشفتگی ظاهریم برسم،باید خوش شانس باشید که وقتی اتاقمو ببینین که مرتبش کرده باشم.

•محدود کردن خودم.اینکه مجبور باشم آیندمو با محدودیتا تصور و تنظیم کنم.

پس معمولا همه چیز رو ول میکنم و به بافتن رویاهایی که خودم حتی توشون وجود ندارم، ادامه میدم.یا حتی انتخاب کردن.انتخاب کردن خیلی برام سخته و آزارم میده؛از این هم مثل مورد اول فرار میکنم؛یعنی یا اصلا لباس نمیخرم یا اگه بخوام یکی انتخاب کنم دلم میخواد بیشتر لباس هارو داشته باشم و این به نظرم خوب نیست.تلاش میکنم منطقی تر باشم اما خب خودمو شناور تو یه دنیای دیگه پیدا میکنم.

•دمدمی مزاج بودن.ازش متنفرم.و بهش دچارم هستم.مثلا صبح میخواستم بنویسم که تنهایی ای که بهم محتمله آزارم میده؛ولی الان حس میکنم تنهایی با خودم بیشتر بهم خوش میگذره تا تلاش برای برقراری ارتباط و دوست های صمیمی داشتن.

 

روز چهارم: راجب کسی که برات الهام بخشه بنویس.

 برای من الهام بخش بودن با الگو بودن فرق داره.چون تقریبا من از همه ی اطرافیانم،چه اعمال خوب یا بدشون الهام میگیرم اما شخص یونیکی که همه جوره رفتارش الگو زندگیم باشه نیست؛یه جورایی این الگو داشتن به نظرم اشتباهه حتی.

 

اما راجب کسی که این چند وقته برام الهام بخش بوده مینویسم:

اون،فرد محکمیه.حداقل من این طور حس میکنم.گاهی وقت ها هم لجباز و اعصاب خورد کنه؛اما برام دوست داشتنیه و اخیرا باعث میشه خیلی گیج و سردرگم بشم.

حرف زدن باهاش بهم آرامش دلنشینی رو تزریق میکنه،حتی خیلی وقتا میخواستم بهش بگم که بیشتر بمون،بیشتر باهام حرف بزن،بیشتر بهم از این حرفا بزن.اما خب نتونستم.

و خیلی بدون اینکه بدونه وادارم کرده به این سوال که من کی هستم و برای چی به دنیا اومدم فکر کنم.

و رفتار هاش برام خیلی الهام بخش بودن؛خیلی.حتی احساس میکنم با وجود اون خیلی تغییر کردم.

به هر حال دوستش دارم؛خیلی زیاد.و چیز های زیادی هست که میتونم و باید راجبشون بگم اما کافیه.

 

روز پنجم: لیست پنج جایی که میخوای بری:

از لحاظ کشور ها که حساب کنیم،باید لیست درازیو تحویلتون بدم.فرانسه،ایتالیا،ژاپن،اسپانیا و غیره و غیره..

اما این ها برام مهم نیست واقعا مهم نیست.

چون اولش باید مشخص باشه برای چی میری.مثلا کره جنوبی که خیلی از نوجوونای الان آرزو رفتن بهش رو دارن.یکی میره اونجا برای آیدل شدن،یکی هم برای شرکت تو المپیاد ریاضی جهانی =) پس هدفش مهمه واقعا. دوم همراهته..تو بد ترین جای دنیا هم که باشی؛وجود یه همراه دوست داشتنی اونجارو برات بهشت میکنه؛فارق از هر مرز و بومی .

پس به نظرم اول باید این دوتا شرط رو مشخص کنین بعد به مکانش فکر کنین.

 

روز ششم: پنج روش برای به دست آوردن قلبت.

آمم..خب فکر کنم من از این هایی نیستم که با کادو یا خوراکی یا هرچیز دیگه ای به قول معروف خر بشم *-*

فکر میکنم اگه کسی بخواد قلبم رو بدست بیاره،باید از قبل اون شخصیت رو داشته باشه.

این جوری نیست که بگم فلان کار و بکنین؛فلان چیز رو به خودتون اضافه کنین میتونین دل من رو ببرین."-" برای من کامل به شخصیت و رفتار فرد بستگی داره،حتی ظاهر یا قیافشم مهم نیست.

اما اگه بخوام پنج روشش رو بگم..

فکر کنم اولیش مهربونی خالص باشه،کیه که جذب آدم های مهربون نشه؟

مهربون از تعریف من تقریبا میشه کسی که سعی میکنه بخندونتت،در هر گونه شرایطی کنارته،حرف های شیرین و دوست داشتنی میزنه،ازت حمایت میکنه و در آخر؛از اون آغوش های همیشه باز به روت داره =))

اما دومیش،شاید یه شخصیت عمیق،یعنی در واقع کسی که به علم اهمیت میده،به نوشتن،اطلاعات عمومی جالبی داره،باهوشه! کلا فدایی آدم های باهوشم.چون برعکس بقیه هم کلاسی های دیگه م هرچی که بهشون بگی متوجه میشن و مثل بقیه هنگ نمیکنن،به همین خاطر هم صحبت های جذابی ان.

سومیش‌،سو استفاده نکردن و حسود نبودنه؛فکر نمیکنم نیاز به توضیحی براش باشه ولی کلا از آدم های که با این اهداف اشتباه سعی کنن دلتونو بدست بیارن باید دوری کرد.

چهارمیش،کسایی که به چیز های عجیب غریب اهمیت میدن و فکر میکنن.مثلا برای یه روز خاص شکلک انتخاب میکنن یا مثلا مثل خودم برای یکی همیشه آخرین دنبال کننده تو جعبه فالورا میمونن،زبون های رمزی و عجیب غریب میسازن،توضیحش خیلی طولانی میشه اما در کل آدم هایی که به چیزهایی اهمیت میدن که بقیه اونارو سطحی و بی معنی میبینن،جذابن.

پنجمیش،(چقدر سخته این سوال*-*)آدم هایی که یه هدف دارن!زندگیشون بی معنی نیست و هر روز تصادفی دوباره بیدار نمیشن،خیلی دوست داشتنین:دی

و در آخر همه ی این ها به نظرم باید در کنار هم باشه؛هم وحشی گری و منطقی بودن؛هم کیوت بازی و خل بازی در آوردن.این جوریه که اون شخصیت دل من رو دزدیده و برده ^^

 

روز هفتم: لیست ده آهنگی که الان عاشقشونی.

Univers_LOOΠΔ

Artificial love_EXO

Derniere danse_indila ...TT

Why not?_LOOΠΔ

I'm in love with you_beakhyun یعنی اگر نرید ترجمه لیریک رو بخونین،آه مادرانم بر زندگیتون آتش خواهد زد :دی

Stay with me cover(japaness)

1.(کاور اول)

2.(کاور دوم)

3.(کاور سوم)

Past lives_sapientdream 

Let me down slowly_alec benjamin

Winter bear_V

Can we kiss forever?..TT

Maybe on the moon

Je ne parle pas français_Nakima

Fine_teayun

Yours_chanyeol & Raiden

Strange_suga feat RM 

Opening-Shingeki-no-Kyojin-Season-2 *از آن جایی که هنوز سخت در کف اتکم:"*

Jet lag_EXO-sc

Talking to the moon_bruno mars

"میدونم ده تا نشد؛از اولشم نمیتونستم قول بدم بیشتر از ده تا نشه D: "

 

روز هشتم: یکی از مشکلاتی که باهاش دست و پنچه نرم میکنی‌؟

•تنبلی! کسلی! بی حوصلگی! این تنبلی در حال حاضر اصلا یه مرحله فراتره! تنبلی الانمونم شبیه تنبلیای قبل کرونا نیست! به قولی،تنبلیم تنبلی های قدیم :"

•بهش اورتینکینگ نمیگن؛ولی خیالبافی زیاد! خیلی بده واقعا تو این مدت خیلی بیشتر از تنبلی درگیرشم؛حتی گاهی که به خودم میام تا چند لحظه خود واقعیم رو یادم نمیاد که اصلا کی هستم و کجام،و قسمت بده ماجرا اینکه که احساس میکنم ذهنم به صورت خودکار؛تا تو شرایط استرس آور و پر تنش قرار میگیره،بدون زحمت دادن به خودش و ترشح هورمون درد و غم و از اینا،سریع شروع به خیال پردازی میکنه،یجوری که انگار خودش رو از مواجه با واقعیت دور کنه!

و حتی سردرد های قدیمیمیم که چقدر براشون دکتر رفتم و هیچی به هیچی،کم کم دارن خودشونو دوباره نشون میدن.دقیقا وقتایی که یهویی از خیال پرت میشم بیرون سردرد وحشتناک و تیر کشیدن چشمام و غیره و غیره رو دارم :| 

و باورتون نمیشه حتی گاهی اراده و کنترلش هم دست خودم نیست؛مامان بنده خدا نگرانم شده همش با تعجب بهم زل میزنه،گاهی وقتا که به خودم میام میبینم هفت هشت دقیقه ست داره نگام میکنه و صدام میزنه! و جوابی نمیگیره:"/

همش بهم میگه تو چرا دوباره این طوری شدی؟ چرا همش تو هپروت(بدم میاد از این کلمه :|) ای؟ 

خلاصه که اگر تجربه ای دارید در اختیار بزارید شاید درمون شدم :"|~

 

روز نهم: یک جمله حکیمانه مورد علاقت.

تمام این قسمت و این بوردمD=

 

روز دهم: سوالشم نمی نویسم چون از هر طرف نگاهش کردم حالیم نشدD":

 

روز یازدهم: 5یه چیزی که همیشه فکر میکنی که "چی میشد اگه..."!؟

چی می شد اگه میرفتم تیزهوشان؟"-"•

چی می شد اگه هنوز تک فرزند بودم؟*-*•

چی می شد اگه این رابطه هایی که توی بیان دارم رو نداشتم؟•

چی می شد اگه بیشتر تلاش می کردم/بیدار می موندم/میخوندم؟•

و در آخر چی می شد اگه تمام موارد دفترچه ی "I wish I said.." ام‌رو واقعا می گفتم؟ :")•

بازم هست ها،ذهن یاری نمیکنه:"/

 

 

(از اینجا به بعد سوالا رو دوست ندارم:"/ دارن بد میشن :"/)

 

روز دوازدهم: پنج نعمت توی زندگیت.

۱.سلامتی

۲.خانواده

۳‌.یه سقف بالای سر و...

من واقعا فکرم سر این سوال کار نمیکنه.اگه ادامه بدم بیشتر نعمت هایی که میخوام ولی ندارم رو مینویسم.اما به هر حال؛خدایاشکرت=)

 

روز سیزدهم:چیزی که راجبش هیجان زده ای.

آزادی..

در حال حاضر به صورت کوتاه مدت هیجانی ندارم راستش.هیجان بلند مدتم تو "آزادی" خلاصه میشه.یا شاید کلی تر؛در کلمه "آینده"!

 

روز چهاردهم: فیلمی که هیچ وقت از دیدنش خسته نمیشی.

من کلا اهل فیلم بازی نیستم.بیشتر از فیلم هم کارتون و انیمیشن میبینم.

و خب هر فیلم و انیمه و هرچیزی که ببینم به همون یه بار بسنده میکنم.

تنها یه سریال بوده که با آیلین ۱۲ بار سه فصلش رو نگاه کردیم؛اونم لیسانسه ها بودD:

تازه دو سه تا دفترچه تکی رو هم بهش اختصاص دادیم.حالا بماند که چی توش مینویسیم.و یکی سرگرمی خواهرانمون اینکه من خوراکی بیارم و آیلین فلش لیسانسه ها رو بزنه به تلویزیون و انقدر نگاه کنیم که مامان خودش تلویزیون رو خاموش کنه.

نمیدونم حساب میشه یعنی ولی لیسانسه ها!

 

روز پونزدهم:روزت به صورت بولت پوینت.

با صدای پتک مانندی تو سرم روانی شدم و بیدار شدم.آشپزی کردم(نیمرو زدم البته^-^).

زار زدم(البته پررو بازی )که من کتاب میخوام.^^بخاری افتاد رو پام ناقص شدم.مثل خر هم از صبح تا الان دارم کار میکنم.الان هم میخوام بالکن طی بکشم با اجازتون.:|~

(روزای من واقعا دارن مسخره میگذرن..واقعا..)

 

روز شونزدهم: چیزی که دلتنگ ش میشی.

من کلا آدمی نیستم که دلم برای چیزی تنگ شه.مثلا یاد یه خاطره قدیمی که میفتم همیشه فقط میگم"یادش بخیر" هیچ وقت دلم نخواسته برگردم به گذشتهD=

اما از اونجایی که کرونا مارو تو صفحه اخلاقیاتمون ۱۸۰ درجه قرینه کرد؛الان که سال دیگه باید راهنمایی رو ترک کنم؛دلم براش تنگ میشه.من هیچ چی واقعا از دوران شیرین و خفن راهنمایی نفهمیدم.:"/

و خب دلم برای بچه بودن تنگ شده و برای نوجوون بودن هم تنگ میشه.

و در کل گذر زمان با اینکه اعتقادات دارم خیلی چیز ها رو خوب میکنه.از دست ش عصبانی هم هستم.همین گذر زمان عشقی که به خیلیا داشتم رو ازم گرفت.

 

روز هفدهم:شباهتت با زودیاک ساینت چقدره؟

آمم..من اول ها خیلی تو کف این چیز ها بودم کلا.ولی خب الان دیگه حوصلشونو ندارم.

اما به هر حال بخش زیادیش درسته.مثلا به شدت دمدمی مزاج ام.

متفکر،باهوش،حاضر جواب و دارای تمرکز پراکنده هستم.و بقیه ش حدودا نسبیه مثلا گاهی بی نظم و گاهی مرتب و وسواسی ام.گاهی خیلی پر حرف و گاهی هم از یه سنگ ساکت تر و بی احساس ترم.گاهی هیچ غلطی نمیکنم و گاهی شونصد و هفتاد تا کار رو کنار هم پیش میبرم.و فکر میکنم بیشتر این ها از سمبل دو پیکر میاد.کلا دوگانگی خاصی تو شخصیت ام یافت میشه و گاهی اوقات ازش بدم میاد.