ما همو داشتیم آیلین،خاطرات نوشته شده مون نابود شد،ولی اونایی که تو ذهن هامون ثبت شده بود نه!?

 

 

وقت هایی که مرگ عزیزات رو ببینی؛دیگه برات اهمتی نداره خودت چی میشی!حتی برات مهم نیست که آدمی.هویتت با کسی که دوسش داری از بین میره.اگه آدم هایی که دوست داری رو از دست بدی،اونا بخشی از وجودت رو با خودشون برای همیشه میبرن و جاش یه خلا بزرگ میمونه که هیج وقت پر نمیشه.

زندگیت به کورمال کورمال راه رفتن تو تاریکی تشبیه میشه.

کسایی که دوسشون داری به تاریک ترین بخش های وجودت نور میتابونن.خنده هاشون به چراغ میمونه و به گرمای خورشید که وجودتو روشن میکنن.اما وقتی برن،وجودت تا ابد تاریک میمونه.

موهات سفید میشه.قلبت آروم تر میتپه .نفس هات انقدر کم میشه ریه هات از کار بیفته.

 

دیگه گریه نمیکرد.نمیتونست گریه کنه.ناراحت نبود.از چیزی هم خوشحال نبود.بدنش سبک شده بود.اون واقعا روحش رو تو اون خرابه بین یه مشت آوار جا گذاشته بود.:)


بله! این یک پست معرفیه!

اما معرفی چی؟! من نه سیامک انصاری هستم و نه امروز اومدم که بایا رو به شما معرفی کنم.این نقل قول های عذاب آور و جان سوز که میبینید از همین داستان که اسمش در عنوان پیداست اومدن.

اما جالبه بدونید نویسندگانش همین دور و بر میپلکن! بله دارم میبینمشون.=)

میتونین ته پست ازشون امضا هم بگیرین.اما خب از اون جایی که نویسندهای خجالتی داریم:

یکی داره با چیپس هاش فرار میکنه تا چیپس هاشو نخورید.یکی داره سعی میکنه قسمتی رو منفجر کنه.یکی زیر بوته ها قایم شده که از دست شما در امان باشه.یکی داره گل فراموشم نکن میچینه.یکی با جعبه کامپیوتری ور میره .یکی دچار اختلالات افسردگی شده و به سختی میبینینش.یکی با تاج گل های لوندر قدم میزنه.یکی دیگه داره راجب نخ قرمزی که باهاش موهاشو جمع کرده به بقیه توضیح میده.آخرین نفر هم با بدن نصفه داره براتون پست معرفی مینویسه:))

مطمئنا هیچ چیزی از این نویسنده های عجیب متوجه نشدید ^^

اما این داستان نتیجه روزها و شب ها بیداری و تلاش های حداکثری همین چند نویسندست.و اگر داستانشونو بخونین.قطعا متوجه میشین:")

دنبال خلاصه داستان هم نباشید.یک دفعه برید تو دل داستان و شروعش کنید!

پس توضیح اضافه نمیدم.برین و داستان رو بخونین و مارو از نظراتتون بهره مند کنین.=")

لینک داستان: کلیک

{از همون جا میتونین فایل Pdf ش رو هم دانلود کنین ^^}