نوای ویولن فضا را به حاکمیت خود در آورده است.بازیِ بی صبرانه انگشتان بر روی کلاویه ها،آواز سرمستانه پیانو را بیرون می کشد.

گنبد های شیشه ای و رنگارنگ قصر؛تلالو آفتاب را هزار رنگانه به درون تالار می پاشد.

فرشته های سنگی که بر روی سکو های ورودی تالار خودنمایی می کنند.

دربار و رعیت و اهالی شهر کوچک با شادی و سرور هر گوشه ای از باغ را گرفته اند.

آواز و شعر و موسیقی،شادی و خنده و بازی کودکان ریز نقش مراسم.

بانگ شور و شعف مهمان دل همه است،جز این عکاس ساکت که با خنده ای بر لب و آشوبی در دل،عکس های مراسم ت را در قلب تاریخ ثبت می کند.

اتفاق کمی نیست،شاهزاده ی لطیف شاه مهمان سرزمین دور شده است.قلب پر از دردم راضی به رفتنت نیست،ولی به این خوش است که تنها نمی روی..

از مردم شنیده ام که پرنس سرزمین دور لبخندی چون آفتاب دارد،همانند ابر مهربان است

 و همچون باد غم ها را می برد.

شنیده ام که شبیه باران جان بخش مردمش است.

شنیده ام که در جنگ های شب های تاریک ماهِ روشنی بخش شوالیه ها بوده است.

اما شاهزاده ی من،من هیچ جز دوربین کهنه ام که امروز تک تک خنده هایت را چنگ می زند ندارم.

می دانم خودت می روی و دلت همراه عکس هایی که از تو می گیرم اینجا می ماند،اما

کاش من آفتاب بودم،با شادی سحرگاهت را روشن می کردم.

کاش من ابر بودم،سایه ی چشمانت می شدم.

کاش من باد بودم،در میان موهایت،بی پروا می رقصیدم.

کاش من باران بودم،مثل باران بر جانت طراوت می بخشیدم.

کاش من شب بودم.کاش ستاره ی رخشان آسمانت بودم.

کاش ماهتاب تاریکی ات بودم.کاش..من ..ماهت بودم..