تاریخ نا مشخص:

 

یک وقتایی انگار آماده ای که بزاری همه چیز تموم شه.در واقع اون Ready to let go که حقیقتا یه بیماری روانی کننده ست برای خودش.و راجع به من هم،نمی دونم..بیشتر از یک سال از اون اتفاقات گذشته ولی انگار من هنوز نمی تونم خودم رو از شرش خلاص کنم،مهم نیست چقدر زمان بگذره،کوچکترین جرقه ای کافیه تا رعد و برق همه جا رو احاطه کنه.

 

۲۴ مرداد:

مدرسه جدید...جای عجیبی عه.حتی بیشتر از جاهای دیگه بهم احساس "you don't belong here!" میده...

مطمئن نیستم حسی باشه که باید باهاش بجنگم یا نه،ولی الان حس می کنم اشرفی جایی بود که انگار بهش تعلق داشتم.خصوصا حالا که حتی شبیه قبل،هم محله ای و هم مدرسه های قدیمیم اینجا نیستن،و من تنها کسی ام که از اون مدرسه و اون منطقه اینجا قبول شده،فشار بیشتری روی این مسئله وارد می کنه.ولی راستش رو بخواین مسئله ی مدرسه جدید-هنوز- چیزی نیست که راجع بهش نگران باشیم،نهایتا یه مدتی رو به همین لال بودن تدریجی ادامه میدم.

 

مشاور پیشین مدرسه،درحالی که داشت سیمین رو تماشا می کرد،برای لحظه وارد حالت بغض انگیزی شد.شروع کرد به حرف زدن:"بچه ها..احساساتتون رو سرکوب نکنید.راجع به حس هایی که دارید باهام حرف بزنید،از قضاوت شدن نترسید،فکر نکنید اگر حرف های دلتون رو بزنید بقیه از شما متنفر میشن یا فکر میکنن شما آدم بدی هستین.از دوست هاتون بخواین که اگر دوست دارن بهتون گوش بدن و شما حرف بزنید، سکوت نکنید،سکوت نکنید"

چشم هاش کمی خیس شد:"بعد ها وقتی بزرگ بشید بزرگترین خشم و عذاب هایی که می کشید از همین سکوت هایی عه که امروز کردید،شما اگر به درونتون گوش ندید،مثلا من مریم ام،اگر من به مریم گوش ندم و قبولش نکنم،همین فردا مریم یه هیولایی میشه که وجودم رو ذره ذره از بین میبره."

 

۲۵ مرداد:

 

 امروز تولد الیسا بود،هندبال که تموم شد،مثل همیشه نشستیم رو سکو ها تا خستگی در کنیم،نمی شد اسم مون رو "اکیپ" گذاشت،خصوصا تا وقتی منم کنارشون بودم.بچه ها یهویی شروع کردن به دست زدن و آهنگ تولد خوندن،استاد یکم براش رقصید و ما هم از خنده غش کردیم صدامون واقعا بلند بود.باشگاه رو گذاشته بودیم رو سرمون.ریحانه دوید و کیک شکلاتی کوچولوش رو با یه شمع "1" آورد و الیسا فوت کرد.سر فوت کردن و بریدن و تقسیم کردن کیک کلی خندیدیم.

میون اون تشویق و سوت و جیغ ها،مثل همیشه،همونطوری که همیشه برام اتفاق میفته،گیر کردم.یا شایدم نه..رها شدم؟پرواز کردم؟ یا یه همچین چیزی مثل اینکه در یک آن،انگار دیگه روحت اینجا و پیش این جمع حضور نداره،و جسم تو خالی ت عه که داره دست میزنه و لبخند رو لب هاش عه.

این چند روز به شکل استثناً خاصی غمگینم.خیلی غمگین،یه چیزی خیلی خیلی بیشتر از summer depression عادی.و نکته ای که ناراحت کننده ست اینه که تحمل کردن درد و رنج هایی که باعث ش خودت باشی خیلی راحت تر وآسون تر از گذروندن غم و حسی عه که اطرافیان بهت تزریق می کنن.

۲۹ مرداد:

این غیرقابل باورترین اتفاقی بود که می تونست بیفته،از سوجو زدن با آدم فضایی ها هم غیر مترقبه تر.فکر کن،کسی که اصلا فکرش رو نمی کنی،کسی که فاصله ی معنوی ت(!!!) باهاش بیشتر از هزاران کیلومتر به نظر می رسید،نصفه شبی بشینه برات قصه تعریف کنه،بهت بگه صحبت کردن باهات براش لذت بخشه و وقتی حرف ها ته می کشه،آهنگ بفرسته که یه وقت ول نکنی بری.==))) 

دوره و زمونه عجیبی شده.دیگه با هیچ معیاری از علم نمیشه روان آدما رو سنجید:) 

 

۳۱ مرداد:

یه معلم ادبیات بازنشسته داریم اسمش شادکام عه،که شاید بشه گفت *** خودمون که مثلا داور جشنواره خوارزمی بود و فلان و بهمان و کل مدرسه براش احترام قائل بودن اندازه بند انگشت شادکام هم ارزش نداره.امروز سر کلاس که گفت آثارش رو با فامیلی همسرش منتشر می کنه یاد پویا کاشانی افتادم،البته که اون یه دکتر بود و سر مشکلات چاپ مجبوربه این کار شده بود،ولی دلم میخاد یه روز مثل کاشانی،از شادکام هم یادداشت داشته باشم.

 

توی این دو جلسه ای که با خانم شادکام کلاس داشتیم،همه کلاس رو صرف "ما" کرد.جلسه اول،یه فرم کامل داد دستمون،ازمون خواست هرچی افتخار و جشنواره و هر دانایی ای داریم-حتی در حد کلاس آشپزی یا مهارت کشتی گیری- بنویسم.بر طبق گفته هاش،شناخت ما و علایقمون بهش کمک می کنه که به چه شکلی به ما درس بده،مارو تکلیف بده و ارزیابی مون کنه.

 

امروز که سرکلاس،قصدش این بود که با سبک نوشتاری مون آشنا بشه،نفری یه برگه ی آ چهار داد دستمون و گفت با موضوع آزاد،پرش کنید.و من از تو نوشتم،از سه شنبه ها،از سه شنبه هایی که تو قرار بود درش حضور داشته باشی.

یاد گرفتم که بلاک ذهنیم تو نوشتن،با فکر کردن به تو از بین میره،ای فرشته لعنت شده.

 

ولی حقیقتا حس می کنم خیلی جالبه که مثلا یه سال دیگه در حالی که شادکام دو تا کتابم رو چاپ کرده،رتبه سوم فلان مسابقه شدم و بیام اینو ببینم چه حسی پیدا می کنم.

البته،سیمین می گفت که چیزی چاپ نکرده بود،چون ترسیده بود از خود دبیرستانی ش چیزی به جا بزاره،می گفت بقیه ی رفقاش هم که کتاب چاپ کردن،الان پشیمونن و به قول گفتنی،با دیدن نوشته های دبیرستانشون،کرینچ میشن.

 

بیشتر کاری که سر کلاس انجام میدم،خواب بودن تدریجی،نقاشی و خط خطی کشیدن و لعنت کردن زمین و زمان تو دلم خلاصه میشه.یه صفحه ی دفترم پر از ریک عه،دوست داشتم نشونتون بدم.

 

جامعه به جایی رسیده که ادمای باهوش نمیتونن نظرشونو بدن چون به آدمای احمق برمیخوره

اصرار کردن بیش از حد به شدت رو مخه و فقط شخصیت خودتونو میاره پایین

صمیمی بودن دلیل نمیشه تو توی هر چیزی به طرف مقابل اصرار کنی 

اینجوری فقط از خودت یه بی درک میسازی 

 :)

 

یکی از اتفاق هایی که شاید بشه گفت حتی از قبل از مرداد درگیرش بودیم،تعیین کردن زمان قرار برای دیدن آرتی بود.فکر کنم نزدیک به چهار بار به کنسلی خوردیم،و واضحا این موضوع به قدری غمگین و کلافه م کرده که قبل از منتشر کردن پست "همو دیدمممم!" دارم این شکلی غر میزنم.

 

ولی خب من که هیچی،امیدوارم حداقل آرتی شبیه پنت هاوس دیدنش این کنسلی ها رو بدشگونی تلقی نکنه و به این نتیجه نرسیم که بهتره فعلا همو نبینیم.

البته که ته دل خودم هم همچین خبرایی از نا امیدی میجوشه.

 

از اینکه تقریبا یه هفته پیش این پیش نویس رو باز کردم،بگی نگی راضیم،کار راحت و جالبی بود،و اینکه اگر دوستش داشتین بازم این شکلی بنویسم:D

 

+جدیدا بیان روح گرفته و امیدوارم که شبیه قبل روح ها پستم رو نخونن،بیاین باهم حرف بزنیم،قول میدم دختر خوبی باشم(=

++چی میخواستم بگم!؟

+++یادم رفت.

++++مراقب خودتون باشین هوا خیلی گرمه.