اون شب،من دوباره برگشتم،برگشتم تا ببینم هنوز هم اونجایی یا نه.
بار اولی که اومدم کنارت،نگاهم نکردی،چشم هام پر از اشک بود و تو در مقابل غم هام سکوت کردی،و من برگشتم،دلم طاقت نیاورد و باز به سمتت برگشتم،وارد همون کوچه ی سه متری طولانی و تاریک شدم،
به سمتت قدم زدم،می دونستم این بار هم منو نادیده می گیری،و فکر می کنی بازم مثل همیشه، من،تهش،به سمتت بر میگردم،اصلا هیچ وقت نگران از دست دادن من شدی؟
با همون حال رو به افول،با چشم های خیس و ذهنی پر از سیاهی به سمتت اومدم.
ولی وسط راه اون رو دیدم.فکر نمی کردم اون اونجا باشه،ولی بود،دقیقا میون راهی که من رو به تو می رسوند ایستاده بود.لبخند میزد.عقل شیرینم برای لبخند های اون می مرد.
ایستادم.پاهام،مثل دو تا چوب خشک جوونه زد و ریشه هاش توی زمین فرو رفت.
فاصله م با تو یک قدم بود،و توی همون یک قدمی،اون ایستاده بود،میتونستم ردش کنم،پسش بزنم و به سمتت بدوم.
چشم هام رو بستم،تو رو دیدم که مثل قبلا با دست های بازی که به طرفم گرفتی اونجا نیستی،تو رو دیدم که منتظرم نیستی،تو رو دیدم که حوصله م رو نداری،تو رو دیدم که ازم خسته ای،تو رو دیدم که دیگه ایمانی به عشقم نداری.
اون شب،من،دیگه به دنبالت نیومدم.
درخت پاهام رو در همون نقطه از زمین محکم کردم.
بهش نگاه کردم.به چشم هاش،به همون چشم هاش که همیشه توش ستاره داشت،به آغوشش که همیشه به روی من باز بود،به لبخندی که از روی صورتش محو نمی شد،برای همه ارزشی که برام قائل بود و برای همه ی عشقی که قلبم با دیدنش ازش پر می شد.
خودم رو توی بغلش رها کردم و چشم هام رو بستم،صداش که نگران من بود،مستقیم از گوش هام وارد قلبم شد.هیچی نگفتم تا صدای تک تک نفس هاش رو هم بشنوم.هنوز نگرانم بود،و من به تویی فکر می کردم که هیچ کدوم از این ها برات مهم نیست.
موندم.اون شب،کنار "اون" موندم.
تا خود صبح باهام حرف زد،و من هیچ وقت فکر نکردم ممکن بود با تو راحت تر از این باشم.
و هرگز
به این فکر نکردم که تو هنوزم می تونی بهترین انسان روی زمین باشی.