همه چیز خوب و فرح بخش بود.تا اینکه غم اومد.غم اومد و دیوار ها رو شکست.بدون اجازه وارد شد.هرج و مرج راه انداخت.بارون بارید.غم پیشروی کرد.خونه ها رو خراب کرد.آدم ها رو ترسوند.جیغ زد.فریاد زد.گریه کرد.هرکس می تونست فرار کرد.هیچ زنده ای تو دهکده باقی نمونده بود.غم همه رو کشت.

غم همه جا رو به خاک و خون کشید،دهکده بوی آتیش و خون گرفته بود،آتیشی که طوفان بر سرش خراب شده بود.غم تنها شد.وسط دهکده سوخته نشست و بارون بی رحم تر از همیشه به سرش کوبید.غم چنگ انداخت.تقلا کرد.تو آتش خودش سوخت و در بارون خودش غرق شد.

هیچ کس نفهمید چه اتفاقی برای غم افتاد.

 

مردم قبیله از هم دور افتاده بودن و خبر زنده بودن هرکس،همه چیز بود.

تنهایی روح افراد جا مونده ی قبلیه رو می خورد.ولی هیچ کس به کمک نیومد.

ما فکر می کردیم،حتی اگر روزی همدیگه رو نبینیم،صدای هم رو می شنویم.

صدای هم رو می شنویم و به داد هم می رسیم.

من فکر می کردم شبی که غم بر سر زندگیم خراب بشه،صدام رو می شنون،ولی هیچ کس نشنید،هیچ کس ندید.

به هم قول داده بودیم تا وقتی زنده ایم،تنها نمیمونیم.تا وقتی زنده ایم غم زهره ی آسیب زدن بهمون رو نداره.

ولی داشت.همه فرار کردن،و گذاشتن من زیر اون سقف سیاه جا بمونم.

هیچ کس نفهمید چه اتفاقی برای غم افتاد،ولی من فهمیدم.

من تمام شب به شیون های غم گوش کردم و گریه کردم.

تمام روز غم من رو بغل کرد و با صدای گرفته ش زیر گوشم درد پاشید.

آره،هیچ کس نفهمید ولی من می دونم.

من تنها کسی بودم که ناخواسته شنونده ی همه ی قصه ها و غصه های غم شدم.

و هیچ کس،هیچ کس،صدای من رو نشنید.