میدونی چرا میگم آدما عجیب ان؟ یا حتی میدونی چرا میگم خودم عجیبم؟
اینطوریه که با هر آدمی آشنا میشم،کمی باهاش حرف میزنم. و برای همه ما یه مدل آدمایی هستن که از معاشرت باهاشون لذت میبریم مگه نه؟
خب وقتی با اینطور آدما حرف میزنم و کم کم میفهمم که آره! من از لحنش خوشم میاد،از حرف زدنش،از کارهاش،اخلاقش.آره من دوستش دارم.دقیقا از اون تایپ آدماییه که میتونن خوشحالم کنن.از اون مدل آدمایی که برای هرکدوم از ما ملاک مختلف و چارچوب مختلفی وجود داره تا دسته بندیشون کنیم.
خب؟تا اینجا اوکی؟آندراستند؟.
و بعد یه دوره نسبتا کوتاه که دیگه میشه گفت می شناسمشون،شروع میکنم به دوست شدن.میتونه هرکسی باشه،همکلاسیم،اعضای خانواده یا هرچی.
و بعد یه کنفراس خبری تشکیل میدم.کجا؟ درون خودم.
با خودم میشینم و راست و ریس میکنم. با خودم اندازه میگرم که چقدر دوستش دارم؟
بعد دو حالت داره.اگه نتیجه خیلی قابل قبول نباشه که دیگه به رابطه ادامه نمیدم،یا تمومش میکنم یا کم ش میکنم.
اما اگر نتایج مثبتی دستگیرم بشه.اینجوریه که اوکی تو دوستش داری.
بعد کم کم سعی میکنم باهاش صمیمی تر بشم.سعی میکنم رنگ خودش رو بگیرم.(این خیلی جای تامل داره)
به علایق و سلایقش توجه کنم و براش خواسته های عاطفی،روحیش رو -در حد توانم- فراهم کنم.
اگه حالش بد باشه صددرصد سعی میکنم تنهاش نزارم و کلی چیزای دیگه.
و خلاصه که آره اینجوری.