«اگر قدرت متوقف کردن زمان رو داشتی، و زمان متوقف می شد.چیکار میکردی؟»
«اگر قدرت متوقف کردن زمان رو داشتی، و زمان متوقف می شد.چیکار میکردی؟»
میرفتم خونه پرسون و ترنم و نیکتا، بغلشون میکردم و میومدم:">
میرفتم رمز وای فای مردمو بر می داشتم
یا میرفتم سوالات آزمونمونو کش میرفتم :``
جوری که میخواستم زندگی میکردم:>
اول میرفتم یه لپ تاپ و یه گوشی و دوربین خفن برمیداشتم و بعد دور دنیا رو میگشتم.
اگه دور دنیا نمیگشتم میرفتم یه خونه کنار ساحل که نزدیو جنگل هم باشه و با وسایلی که دوست دارم داشته باشمشون(مثل پیانو یا کتاب و لباس های موردعلاقم)به زندگی موردعلاقم ادامه میدادم
یه لامبورگینی میدزدیدم و میرفتم همه ی کشورایی که میخوامو میگشتم*-*
همه ما الان میگیم زمان رو متوقف میکردیم، می رفتیم وسایل های مورد علاقمون رو بر میداشتیم، مجانی غذا می خوردیم، خوش می گذروندیم.
ولی یه فیلم کره ای تلویزیون نشون داده بود که توش چند تا پسر و با یک دختر یه تخم رو پیدا کردن، بعد از شکستن اون تخم زمان متوقف شد، اون پسرا بزرگ میشدن اما زمان متوقف شده بود اونا هم همین کارا رو کردن، ولی بعد یه مدت از همین کارا زده شدن و دلشون برا اون موقع که زمان متوقف نبود تنگشد:]
پس، آره دیگه. اگه می تونستم زمان رو متوقف کنم، همه کارایی که بهم خوش بگذره و نتونم الان بکنمشون رو میکنم، به شرطی که طولانی نشه...
میرم چیزایی ک میخامو از مغازه ها میدزدم:>
هرچند ک وجدان نعلتی اجازه دزدی نمیده:|
یا شایدم میخابیدم
وقتی هم زمان درس میشد بازم میتونستم بخابم خاب بیشتررر لذت ببشترررXD
ولی من به شخصه نمیخوام کارهای مورد علاقه م رو انجام بدم:" فقط سعی میکنم از سکوت و تنهایی خودم لذت ببرم*-*
بعدش هم برم جلوی اون آدمایی که خیلی حرف میزنن شکلک دربیارم و از اینکه نمیتونن چیزی بگن لذت ببرم:دی!
بغل میکردم همرو شاید.. بدون اینکه برام مهم باشه چی فک میکنن.
ولی تنهایی حال نمیده حتی یه ساعتش یه جوریه.
فکر کن حرف شهربازی باشه و من نباشم D:
ولی چه خوب میشد اگه زمان برای همه به جز بچه های بیان متوقف میشد
بعدش قرار میذاشتیم همه میریختیم تو شهر بازی *-*
عر...
چرا من هیچی به فکرم نمیرسه"-"
گمونم اگه بتونم همچین کاری کنم فقط این ور اون ور ول بچرخم و ملتو نگاه کنم"-"
اتفاقا من زیاد اینو تصور کردم
هممون قطعا کارایی رو میکردیم که الان نمیکنیم
کارای بد مخصوصا😈😂
@-@ دلقک بازی درمیاوردم واس خودم و از ملت در مدل های مختلف عکس میگرفتم و روحم شاد میشد XD ولی اگه بخوام جدی باشم از اونجایی که توی حالت عادی ادم نمیتونه همین طوری بره زارت ملتو بغل کنه تو خیابون این کارو میکردم خیلی فانتزی گادیه :") اصلا انقد بغل دوست دارم که نگو XD
میزدم زیر آواز و یوتیوب گردی میکردم
میرفتم بیرون یکم میپرخیدم از مردم عکس میگرفتم یه چیزی هم میخوردم*-*
شایدم یکمی روی بقیه کرم میریختم و بعد میرفتم خانه آبی (یه مغازه لوازم التحریره) و با وسائلش ور میرفتم و کتاباشو میخوندم^^
توی کتاب دگرگونی هم یه هچین چیزی بود*-*
گاد داستانش حرف نداشت
میدونی من برداشتم از توقف زمان همزمان توقف آدما هم هست برای همین میگم :دی
تنهایی یجورایی لذت بخشم هست ولی اگر ادم پایه ای باشه که باهام بیاد خیلی بهتره :))
من میشینم انیمه هامو نگاه می کنم.
و مانگاهامو میخونم.
و کتابام.
و برای اینکه الان Literally ، دیگه هیییچوقت فصل پنج هایکیو و قسمت بعد آکادمی قهرمانی من و جلد بعدی شاهکش و نغمه نمیاد می گریم :_)
اول از همه، اهنگامو و پلی لیستمو آماده میکردم.
از همون اول شروع میکردم بلند بلند خوندن
با خوندن آهنگ ها، تو خیابونا قدم میزدم و به مردم هم میخندیدم ! چون همونایی که دست از حرف زدن برنمیداشتن الآن نمیتونن این کار رو بکنن و این خیلی خوبه !
بعد، راستش میرفتم بستنی فروشی، خودمم نمیدونم چرا، ولی خودم بستنی اسکوپی برای خودم میزاشتم، با خامه ی زیاد *-*
بعد هم میرفتم باغ وحش، میدونی... خیلی دوست دارم حیوونا رو ناز کنم، و در اون صورت چون زمان متوقف شده، حتی شیر رو هم میتونم ناز کنم، پس میکنم !
و در نهایت، چند تا عکس میگیرم از آدما و میرم میخوابم ، شاید بیدار که شدم زمان دوباره به جریان افتاده بود. :)
دوست داشتم زیر بارون برای چند لحظه زمان رو متوقف کنم، حالا یه قطره درست بالای پلکم باشه و وقتی که تند پلک زدم درست روی مژهم احساسش کنم، بعد هم قطرهها رو با دستم بگیرم و به اینطرف و اونطرف هل بدمشون ^^
اما بارون میاد، بوی خاک بلند میشه، بارون میره و زمان هم... :")
کتاب میخوندم
همه کتابایی که عقب افتاده و نتونستم بخونم، و انیمه و سریال هم در کنارش
نه اتفاقا جذاب تر هم هست:))دیگه کسی هم نیست مزاحمم بشه
آره تا ابد متوقف بشه زمان:")
چی میشه خوب؟:"
۱- یک دل سیر میخوابیدم.
۲- هرکاری که نتونستم بکنمو میکنم.. آدم کشتن مثلا؟ یا دزدی؟ اینا خیلی تو ذهنمه.
بدون اینکه کسی بفهمه ساعت ها انیمه میدیدم و خوراکی میخوردم....
یا میرفتم وسط مغازه ها میشستم و هرچی خوراکی توشون بودو با حوصله میخوردم و میرفتم بیرون...
هرکاری که بقیه باهاش مخالفن ولی خیلی دوسشون دارمو انجام میدادم یا اینکه همینجوری توی سکوت و تنهایی دراز میکشیدم و انقدر به داستانام فکر میکردم که خسته شم...
یا سازامو تمرین میکردم و بلند بلند آهنگ میخوندم...
درنهایت دیگرانو مجبور میکردم اون ژستی رو بگیرن که من دلم میخواد*-* این بیشتر از همه کیف میده
منم اون فیلمی که آرتمیس گفت رو دیدم ...
دوست دارم زمان بایسته ولی برای یه مدت طولانی
تا وقتی که من از خوشی هام زده بشم
میخواستم وقتی پیش کسی هستم که دوسش دارم، زمانو برای همیشه متوقف کنم :دی