۱۲ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

یک روز..یک روز اوژنی!

 

ولی اوژنی هر دوی ما،همه ی ما یک روز خوب خواهیم شد،لبخند خواهیم زد.

یک روز از صلابت خوشحالی قهقه خواهیم زد.

یک روز پیروز خواهیم شد.یک روز موفقیتمان را جشن خواهیم گرفت.

یک روز تا طلوع خورشید بیدار خواهیم ماند.یک روز در حالی که به چشم هایت خیره شده ام لبخندت را خواهم دید.

یک روز محکم دست هایت را میگیرم.کت های بلند قهوه ای مان رو پوشیده در خیابان های مارسی قدم خواهیم زد.

یک روز با موسیقی خیابانی خواهیم خواند،بدون چتر میان بارونِ بی نهایت ،خواهیم رقصید.

روزی در کتاب فروشی ها میدویم و من برایت شکلک های خنده دار در میاورم.

روزی من تنها دلیل خنده ات میشوم و تو تنها دلیل زندگی من خواهی شد.

 

یک روز تو را در آغوش خواهم گرفت،از آنچه بر من گذشت میگویم.تو به من گوش خواهی کرد،شنونده ام خواهی شد.

یک روز برای همیشه کنارت خواهم ماند،تا ابد مراقبت خواهم بود.

یک روز برایم از روزت تعریف خواهی کرد و من برایت قهوه خواهم ریخت.

یک روز در کنار یکدیگر کتاب خواهیم خواند،به دنیای مورد علاقه ی مان پرواز خواهیم کرد.

یک روز نمیگذارم،نمیگذاری شب هایم تنهایی سر شود،زیر سقف آسمان به صدای ستارگان گوش خواهیم داد.

یک روز اشک هایت را با دستانم پاک خواهم کرد،یک روز،یک روز هنگام گریه سخت در آغوشت خواهم گرفت.

روزی پناهت میشوم و تو تکیه گاه من خواهی بود.

 

یک روز از درختی آویزان شده،بستنی های قیفی مان را لیس خواهیم زد.

یک روز تا امتداد غروب دوچرخه سواری میکنیم،روی جاده را کم خواهیم کرد.

یک روز از تو میخواهم برایم آواز بخوانی و آن روز دنیا به زیبایی صدایت ایمان خواهد آورد.

یک روز روی چمن ها دراز میکشیم آبنبات های چوبی مان را لیس زده،جمال رخسار ماه را تحسین خواهیم کرد.

یک روز با همین کفش های آلستار زرد رنگ دنیا را زیر پا خواهیم گذاشت،جواب سوالاتمان را کشف خواهیم کرد.

روزی تمام دنیا را به تو میدهم و تو دنیای من خواهی شد.

 

یک روز خوب خواهیم شد،لبخند خواهیم زد.یک روز..یک روز اوژنی!

من تا آن روز عاشقت خواهم بود و تو تا آن روز کنارم بمان.

  • ۳۳
  • نظرات [ ۴۰ ]
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۲۷ مهر ۰۰

    نه از همونا،اما شبیه ش

    صدای بیرحمانه ساعت شروع به بلند و بلندتر شدن میکنه.با خودم فکر میکنم کار من از اون ساعت بیرحمانه تره،همچین ساعتی رو نباید بچسبونی به گوش ت.

    هفت صبحه،همه جا تو سکوت مطلق و دلپذیری فرو رفته.

    هفته و نیم صبحه،ساعت رو خاموش میکنم.خودمو لا به لای پتو گم و گور میکنم و بعد چند دقیقه خودم رو از آغوش تخت بیرون میکشم.

    سکوت رو با صدایی که از هندزفری خارج میشه تو گوشام پر میکنم.صبحونه و ناهارم رو از الان آماده میکنم.

       هشت صبحه،کلاس ها دونه به دونه شروع میشن. و..تموم میشن.

    آه هنوزم کلی تکلیف تحویل نداده و کار انجام نشده هست.

    حوالی یازده صبحه،ریاضی تموم شده و همه آروم آروم در حال آفلاین شدنن.

    نوتیف کانال پروروشی صدا میکنه.اهمیت نمیدم،حتما بازم یه مشت چرت و پرته.

    اما خب اینبار،دوتا عکس بود.

     افتخار آفرینان دبیرستان فلان تبریک بابت رتبه های کسب شده در مسابقات فرهنگی هنری،قرآنی،پرسش مهر و خوارزمی مایه مباهات و سرافرازی همه دانش آموزان،کارکنان،دبیران و اولیای مدرسه میباشد.

    عکس خودم رو تو ردیف اول بنر بزرگی که چاپ کردن میبینم؛رتبه اول؟ من؟ رتبه اول چه رشته ای اصلا؟*

    اوه،داستان کوتاه.

    *ولی من کی چیزی نوشتم یا تحویل دادم؟

    با نیروی ناخودآگاهی از اتاق میرم پیش مامانم و با یه لبخند مضحک که نمیدونم از کجام نشات میگیره عکس رو نشونش میدم.

    مامان خوشحال میشه و گوشی رو ازم میگیره و عکس رو استوری میکنه-که اصلا این اتفاق رو دوست ندارم-.

    گوشی رو ازش میگیرم و بر میگردم به اتاق.

    پنجره رو باز میکنم و به پشت خودم رو پرت میکنم رو تخت.هرچند هوای به شدت سردی از بیرون میاد ولی حداقل باید یه چیزی حس کنم.

    با تاسف دوباره غرق فکر میشم.

    خب من الان باید خوشحال باشم،رتبه اول یکی از رشته های جشنواره نمیدونم‌چی چی رو آوردم.

    اما نیستم.چرا..ذوق کردم ولی بلد نبودم ذوقم رو نگاه دارم،ذوقم فرار کرد و رفت.

    یه وقت هایی جدا میترسم.نکنه دیگه هیچ وقت خوشحال نشم؟

    نکنه دیگه هیچ وقت هیچ چیزی حس نکنم؟

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۲۷ مهر ۰۰

    این پست فقط حاوی‌ ص.ش.ن.ا.و است.

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • آیســـ ــان
    • جمعه ۱۶ مهر ۰۰

    #5

    اون از مرموز بودن خوشش میومد ۱۷:۰۰

    ناخن هاش انقدر جویده شده بودن که چیزی به اسم "ناخن" روی نوک انگشت

    هاش باقی نمونده بود.

    گردالی های کبود زیر چشم هاش نشون میداد با خواب نسبتی نداره.

    لباس هاش چروک بود،همین کافی بود که بگی اون تنها ترین آدم اینجاست.

    با این حال چشم های کشیده و لب های قشنگی داشت.

    لب هاش بسته بودن،حتی هوس نمیکردی که برای حرف زدن بازشون کنه،اون غنچه صورتی بسته قشنگ تر بود.

    چشم هاش،دوتا سیاهچاله عمیق.میشد تا ابد تو سیاهی اون تیله های براقش غرق شد.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • آیســـ ــان
    • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰

    ایگو #2

    تازه این رو هم فهمیدم که دست خطم نسبت به مال شماها خیلی افتضاحه:">

    و چالش هاتون رو خوندم.ممنون که شرکت کردین یا گفتین شرکت میکنین؛حیقیتا ذوق زده ام کردینT_T

    آه این چند روزه خیلی فشار بر روم وارده*-* خیلی:دی

    نمیخوام جا بزنم.میخوام ثابت کنم از پسش بر میام..

    پس اگه یکم محو ام،هستم والا*-*

    تمام تلاشم رو میکنم به پست ها برسم،و اینکه میام زیر پست هاتون کامنت میدم*-*

    #صبوری را با ما بیاموزید.

    اگه بخوام برای امروز یه عنوان بزارم،:"دووم بیارین" 

    =")

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • آیســـ ــان
    • يكشنبه ۱۱ مهر ۰۰

    ایگو #1

    سلام بر همه ی شما عزیزان!D:

    خوبین‌؟ خوشین؟ 

    اهم..داشتیم با چند تن از بازماندگان راجب اینکه بزهس کم حرف شدن صحبت میکردیم.

    نگار پیشنهاد داد که یه چالشی راه بندازیم که دوباره بیشتر پست بزاریم و خصوصا باهم حرف بزنیم.

    گرچه جا داره از همین جا،تشکرات فراوان خودم از میخک بابت چالش شیب بعمل بیارم.و گفتم اطلاع بدم هنوز هم تو ادامه چالش ش شرکت میکنم و شرکت خواهم کرد.^-^

    پست های بیانی ها رو خوندم و دیدم که چقدر...همه ما..گم‌شدیم!

    برای هرکس متفاوته..یکی تو خودش گم شده،یکی تو احساساتش غرق شده یکی هم تو مشکلاتش.

    حس کردم خیلی وقته یادمون رفته چه کسی هستیم،مگه نه؟

  • ۳۲
  • نظرات [ ۴۰ ]
    • آیســـ ــان
    • پنجشنبه ۸ مهر ۰۰

    یه دلیلی داریم که آپدیت مینماییم دیگهxD

    بیاین اینجا:

    https://space-shuttle.blog.ir/page/%D8%B5%D9%81%D8%AD%D9%87-%DA%86%D8%AA

    یه خبری از حال خودتون بدین..

    بیان خلوت نشه دوباره لطفاTT

    واضحه پنلم نمیزازه چیزی رو لینک کنممم؟xDDDD


    اهم سلام.چطورین؟

    راستشxD

    ببینید عزیزان من همه ی ما باید در وبلاگ های مان راحت و آسوده باشیم،غیر از اینه؟xDD

    خب..

    دوباره نگاه کنید..این ادیت خیلی جذابه.کوتاهه ولی اصلا جذابهxD

    بعد میخواستم عرض کنم که،چالش آلا رو یادتون میاد؟

    خیلی دلم میخواد برای این ادیت سناریو بنویسم ولی خجالت میکشمxD

     

     

    +اصلا تو دفترم‌مینویسم اگر صلاح دیدم‌منتشر نمیکنمTT


    شما اصلا فراموش کردین جایی به اسم صفحه چت تو این وب وجود داره؟:"/

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • آیســـ ــان
    • چهارشنبه ۷ مهر ۰۰

    Fade to this dark blue?

    گفته بودم عاشق این سبک آهنگ های قدیمی ام؟ یه جور دیگه عاشقانه ان.

    عشق رو وصف میکنن.تشبیه میکنن.

    یه جا عاشق میخواد به ماه بره.یه جا با دیدن یه فیلم عاشق شده.

    یه جا وسط رقصیدن و چرخیدن عاشق شده.

    و وقتی میخونه،از معشوقه خودش میخواد که اون کار رو براش تکرار کنه.

  • ۱۶
  • نظرات [ ۳۴ ]
    • آیســـ ــان
    • چهارشنبه ۷ مهر ۰۰

    #4

    فکر نمیکردم انقدر سر نوشتنش تنبلی کنم و خب نشد.اما تلاشم رو میکنم.چرا که الان تو وبلاگم میگردم دلم میخواد نوشته هایی که نشون بدن اون موقع چه حالی داشتم رو پیدا میکردم ک میخوندمشون و خب نیستن یا ننوشتم یا پاکشون کردم:")

    از اونجایی که امروز داره تموم میشه دیگه آپدیتش نخواهم کرد*-*

  • ۱۱
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۶ مهر ۰۰

    #3

       امروز دوم مدرسه رو شروع کردیم،تموم شد.خوب بود.اگر معلم ادبیات رو فاکتور بگیریم به معنای واقعی کلمه ریاضی و علوم شیرین بود:دی.

    از اونجایی که دیدم تو طول این روزانه نویسی ها قطعا قرار ادیت های زیادی از

    ترک های بی تی اس بزنم،گفتم امروز رو یه تنوع بدمD:

    و این آهنگ ته یون:>>>

    از اونجایی که خیلی زیادن و لیریک ها هنوز ارزش اینجا بودن رو دارن،یه قسمتش رو میزارم برای فردا.

    قسمت هایی که بیشتر باهاش همذات پنداری میکردم رو آماده کردم*-*:

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • آیســـ ــان
    • يكشنبه ۴ مهر ۰۰
    قسم به حقارت واژه و شکوه سکوت...
    که گاهی شرح حال آدمی؛
    ممکن نیست...
    _فاطمه حیدری
    آخرین نظرات