اون از مرموز بودن خوشش میومد ۱۷:۰۰

ناخن هاش انقدر جویده شده بودن که چیزی به اسم "ناخن" روی نوک انگشت

هاش باقی نمونده بود.

گردالی های کبود زیر چشم هاش نشون میداد با خواب نسبتی نداره.

لباس هاش چروک بود،همین کافی بود که بگی اون تنها ترین آدم اینجاست.

با این حال چشم های کشیده و لب های قشنگی داشت.

لب هاش بسته بودن،حتی هوس نمیکردی که برای حرف زدن بازشون کنه،اون غنچه صورتی بسته قشنگ تر بود.

چشم هاش،دوتا سیاهچاله عمیق.میشد تا ابد تو سیاهی اون تیله های براقش غرق شد.

اون درد میکشید،زیر باری که رو دوشش بود شکسته بود ولی صداش در نمیومد.

اون ترسیده بود ولی نمیگفت.

اون غمگین بود و گریه نمیکرد.عصبانی بود و به دیوار مشت نمیکوبید

   

اون میخواست بره.من نمیخواستم.

فقط نگاهم کرد..

چشم هاش پر از اشک شد.

بهش گفتم چشم هات نباید ببارن.

باز نگاهم کرد..

.صدایی ازش در نمیومد.

موج های خیس از چشم هاش سرازیر شدن.

سکوت کرده بود،نگاهم میکرد و رو سرم میبارید.

گریه کرد.موج ها اومدن،سیل بارید،طوفان زد و دریا منو با خودش برد.

اون از مرموز بودن خوشش میومد.