مروارید های کوچک همبستگی.
ریسمان نامرئی وابستگی.
و این گردنبد زیبایی که بر گردنم انداخته ای.
مروارید های کوچک همبستگی.
ریسمان نامرئی وابستگی.
و این گردنبد زیبایی که بر گردنم انداخته ای.
ولی من عاشق اینم که بعد یه مدت طولانی دوباره گوش میدمش، و از نت اول تا آخرین زمزمه، لبخند ملیحی صورتم رو پر میکنه
خورشید دوباره مست و بی قرار شد.
برگ های سبز شروع به ریختن کردند.
تابستان سرد شد.
باران پاییزی نبارید اما امشب در تخت من،بی صدا..سیل بارید.
بغض در گلو،شکست و امشب..
من؛
دوباره تنها شدم(:
یه وقت هایی دلت میخواد بری،بری،بری،بری،بری...
انـــقدر بری تا گم بشی.
انقدر بری تا از آدما دور بشی.
انقدر بری تا هیچ کس پیدات نکنه..
همین!
همه مون یک خاطره هایی داریم یا کار هایی انجام دادیم یا داریم می دیم که هیچ وقت نمی تونیم به هیچ کس تعریفشون کنیم.
به اصطلاح خصوصین..
اما جالب اینجاست تا وقتی تو همون سنی در صورت لو رفتنشون نمیتونی شب ها بخوابی یا پوست لبتو انقدر می کنی که کل ماهیچه های صورتت جای پوست رو بگیرن یا ناخنات رو انقدر می جوی که تو تاریکی نشه انسان بودنتو تشخیص داد.
سه چار سال که بگذره اگه لو برن تا سال ها نمی تونی از خجالت و شرم «افکار بچگونت» تو چشم اون کسی که فهمیده نگاه کنی.
یا حتی می شینی بهشون می خندی.
یا مثل خاله الف، وسط اثاث کشی تو منقل تند تند دفترهاتو آتیش می زنی تا آبروت جریجه دار نشه.
یک وقتایی دلم می خواد ذهن خودم رو بخونم ببینم اون تو چی می گذره!؟
درک نمی کنم این همه تفاوت را !
من برای هر کلمه سخنم در به در به دنبال تشبیهی ادبی می گردم..
تو برای هر ثانیه عادی حرف زدنت مرا لغت نامه نیاز می کنی..!
مگر مجبوری صبح تا شب کلماتت را به فحاشی آمیخته کنی دوست من؟!
به خدا قسم فحش های نا آشنا ی درون هر کلمه ات برایت ارج و عزت نمی سازد!
حس می کنم این همه تصویر از کسی که دیگه وجود نداره عجیبه.
فیلم هایی هم از او داریم که هر وقت فیلم های او را می بینم و صدایش را می شنوم ,کمی می ترسم.
صدایش از اون صداهایی بود که تا عمق وجود آدم نفوذ می کنه.
کاش دیدن فیلم و عکس آدم هایی که نیستن یا به قول مامان بزرگ اونایی که از بین ما رفتن ,ممنوع می شد..
_دختر پرتقال×یوستاین گاردر
من اعتراف میکنم که توان عاشق شدن دارم، اما توان عاشق ماندن را ندارم. عاشقی تحمل میخواهد. تحمل اینکه یک روز به خودت بیایی و ببینی آنچیزی که فکر میکردی در وجود طرف مقابلت کشف کرده ای، فقط به درد اوهامت میخورد، از لحظه کشف به بعد باید نقش بازی کنی و من تحمل قسمتِ نقش بازی کردنش را ندارم!
×تاریکی معلق روز، زهرا عبدی