"آدم ها میتونن یک شبه تغییر کنن.یک شبه میشه که تموم رویاهایی که خاکشون کردن،زنده بشن و سر از خاک برآرن."

 

و من؛خیلی وقت بود بخشی از وجودم رو تو یک صندوقچه در عمیق ترین نقطه وجودم حبس کرده بودم.

قبل تر از زمانی که به بیان بیام. و؛دلیلش چی بود؟

من..ترسیدم.من از رویاهام ترسیدم.از دور بودنشون ترسیدم.از راه سخت دستیابی بهشون ترسیدم.

و ازشون دور شدم.حتی یادم رفت یه زمانی دوستشون داشتم.

 

لباس های آبی رو تو کمد حبس کردم،کتاب های شناخت سه بعدی فضا رو همیشه تو آخرین طبقه و ته همه کتاب ها نگه میداشتم.

از رنگ آبی استفاده نمیکردم.نقاشی های کهکشانی کشیدن رو تموم کردم.آهنگ هایِ با مضنون ماه رو پاک کردم.

به جای شرکت تو فوق برنامه های نجوم یه کلاس مسخره رو برداشتم.از ریاضی متنفر شدم.فیزیک برام مثل غول شده بود و..

فهمیدین رویام چی بود نه؟

 

و من ازتون ممنونم.از تو آرتی،انولا و آرام و بیشتر از همه از تو،آرتی. اون بخش وجودم حالا آزاد شده.

ولی نمیدونم خوشحالم یا نه.چون هنوزم میترسم.هنوزم از شکست تهش واهمه دارم.

هنوز هم مرددم و فکرم بیشتر از همیشه مشغوله.

هنوز نمیتونم بگم دوستش دارم.هنوزم ته دلم بهم هشدار میده:

 تو رشته ریاضی نرو..تو نمیخواد رتبه کنکورت خوب بشه تا بورسیه بگیری و یه کشور دیگه ادامه تحصیل بدی.تو نمیخواد هوا فضا بخونی .تو نمیخواد ...تو نمیخواد..

و تو این یه سال من فکر میکردم قراره رشته گرافیک رو انتخاب کنم و رسما هر کس میفهمید ناراحت میشد و میگفت زندگیتو تباه میکنی وقتی نمره هات خوبه.

ولی وقتی اون بخش وجودم آزاد شد،با خودم فکر کردم..تهش قرار بود چی بشه؟ 

اینکه سه سال از هر رشته هنری ای یه ذره بهم نشون بدن و تازه بعد دیپلم میتونم انتخاب کنم چی میخوام..خواسته من نیست.

من نمیخوام برم دانشگاه که تهش بشم یه گرافیست رایانه ای یا هرچی..که چی بشه؟ 

مگه دنیا کم داره؟ با نشستن من تو صندلی هنرستان چی به دنیا اضافه میشه؟

 

و تو این جند روز،لباس های آبیم رو در آوردم.کتاب شناخت فضا رو از ته کتابخونم کشیدم بیرون.

با مداد رنگی آبی و بنفش آشتی کردم.میخوام نقاشی های کهکشانی بکشم.آهنگ هایی با مضنون ماه دانلود کردم.

از دوشنبه میخوام تو وبینار های نجوم شرکت کنم.ریاضی رو با عشق بیشتری حل میکنم و میخوام تو فیزیک حل شم.

دیدن فیلم های علمی تخیلی سفر به مریخ رو از سر گرفتم.با شبکه چهار اخت پیدا کردم.رفتم سراغ فلسفه و تئوری ها.

 

با این حال نمیتونم بگم چی رو دوست دارم.بیست و دو رو یادتونه؟ منم فکر میکنم هیچی جرقه من نیست.

حتی بهش که فکر میکنم شرکت تو رشته گرافیکم منو خوشحال نمیکنه.من حتی نمیدونم ریاضی رو واقعا دوست دارم؟

ولی وقتی به تهش فکر میکنم.وقتی خودم رو موفق تصور میکنم خوشحال میشم!

و بیشتر هم که فکر میکنم شغل دیگه ای برام جذاب نیست..

میدونین؛من دوست ندارم همه چیز ساده تموم شه! کمال گرایی نه!

اما دلم میخواد یه آدم معمولی نباشم.نه یه سوپر استار!

حوری که وقتی پیر شدم و تو کلبه م روی صندلیم نشستم و با خودم فکر کردم..

با خیال راحت بگم که هی..اینجاشو موفق بودم..اینجاشو به یکی به چیزی کمک کردم و مفید بودم.

من زندگی ای رو دوست دارم که بیهوده نباشه.بیخود نباشه.

لازم نیست حتما کارهای بزرگ بکنم.من اگه همین امروزم یک کتاب بخونم فرداش با خودم میگم هی..جه خوب شد یه کتاب جدید خوندی.یه چیزی بهت اضافه شدا..

و اینا همش از دیدن اطرافیان میاد..وقتی میبینم مامان خودم با اینکه تجربی خوند مثلا و فلان و بهمان..الان از این همه وابسته بودن خودش پشیمونه؛چشمام باز میشه.

نه اینکه فقط مامانم.همه.

میدونین من از روتین بدم میاد.از اینکه یه برنامه رو دنبال کنی بدم میاد.و عاشق تنوع ام. عاشق شور و هیجان دادن.

و هیچ وقت نمیتونم با زندگی ای که دوازده سال مدرسه رو تموم کنی،یه کنکور بدی..حالا رفتی دانشگاه،یه لیسانسم میزارن زیر بغلت..نرفتیم با همون دیپلم میفرستنت خونه بخت و تهش خونه داریو و بچه داری و مراقبت از نوه هات؛کنار بیام.

پس میخوام زندگیمو بسازم.درسته هنوز نمیدونم از جون زندگی چی میخوام.

ولی میدونم که تهش قراره کتابمو چاپ کنم،تالار نمایشگاه آثارمو باز کنم،آهنگ هایی که زدم یا ساختمو تو گوشی مردم ببینم؛روی ماه قدم بزارم ،همه ی زبان هایی که مد نظرمه رو یاد بگیرم و بهرحال تهش یه آدم دوست داشتنی از خودم و زندگیم بسازم :)


قالب رو دیدین؟ نتیجه آزادی رنگ آبی وجودمه (((=

پروفایلمو چطور؟ ادا بازیم در نیارین که عادت ندارینو اینا*-* عادت میکنین:>>

و از من براتون کیوت در نمیاد بیخیالش شین :")

و این دفعه جدا یه دستی به همه جا کشیدم،کلی پست حذف کردم و عکس همه پست ها رو هم تغییر دادم.

و ناشناس بازیا هم تموم شد،تو منو پیداشون میکنین.فقط موندن برای یادگاری.

نامه های جانانم حذف شد.اصلا از اولش نباید برای یه مرد خیالی نامه مینوشتم،دوست خیالی خودم بهتر بود..

ناسلامتی از بچگی باهمیم منو نانا :"))

و این قالب منه؛هر جاشو ببینین بخشی از منه.حس میکنم دارم خود واقعیمو پیدا میکنم.((:

اون متن اون پایین،زیر گیفه ئه..واقعا نمیدونم چی بنویسم برای توضیح وبلاگ =/ شاید آپدیتش کنم.

"حس میکنم الان یه سریا ستاره رو میبینن و میان و اصلا نمیشناسن اینجا رو "-"..