وقت هایی که کوچیک تر بودم و مریض میشدم، تجویز دکتر هر چیزی که بود، مامان کنارم بود. اگر قرار بود آمپول بزنم مامان دستم رو میگرفت، اگر سرم داشتم کنار تختم میموند، اگر باید آزمایش میدادم، مامان کنار صندلی بود و میگفت:”اونو نگاه نکن منو ببین”.
با خودم فکر میکنم درسته که همیشه بود، اما حضورش تاثیری نداشت. یعنی بودنش از درد اون لحظه چیزی رو کم نمیکرد، بودنش باعث نمیشد کمتر استرس بگیرم یا بترسم. بودنش باعث نمیشد شجاع تر یا قوی تر باشم. اما اون بود، همیشه بود.
روزی که اومدن و بی مقدمه تخت چرخ دار بزرگ رو هل دادن به سمت اتاق عمل، سرم رو به سقف بود و چراغ های راهرو مثل قطار حرکت میکردن. مامان پا به پای تخت راه میاومد. تا جایی که رسیدیم به آسانسور. مامان اجازه نداشت بیشتر بیاد. دیگه نمیتونست کنارم باشه، بهم بگه به سوزن نگاه نکنم، بهم بگه نفس های عمیق بکشم یا چشمام رو ببندم. باید تنهایی ادامه میدادم، بدون مامان.
بدون اینکه فرصت کنه ازم خداحافظی کنه تخت آهنی با یک هل محکم وارد آسانسوری شد که مستقیم به بخش جراحی میرفت. نمیدونم چند طبقه پایین تر از جایی که ما قبلا بودیم رفت، اما انگار تا ابد ادامه داشت، تو قعر تاریکی پایین میرفت. انگار با هر طبقه دور شدن از مامان قلب من سنگین تر میشد.
مامان نبود، هیچ کس نبود. بودنش از درد اون لحظه چیزی رو کم نمیکرد، بودنش باعث نمیشد کمتر استرس بگیرم یا بترسم. بودنش باعث نمیشد شجاع تر یا قوی تر باشم.
میدونستم بودنش چیزی رو عوض نمیکرد،
اما نبودنش، همه چیز رو بدتر کرد.
لباسش را تکاند و گرد آشنای تنفر چکید و در هوا محو شد. آلت قتاله به دور دست پرت کرد و به مقصود کنار زدن پرده اشک، دست خونین، بر صورتش کشید. الفبای اشک ولی، قطره شد و بر گونه خندان لغزید. پایانی در کار نبود. هر پایان آغاز دیگری بود؛ عاقبتی نافرجام برای شروعی مایوس.
از زاویه ای نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک بر جسدش خیره شد. به یاد آوردن اما آسان نبود. نمیدانست این، بار چندم است. نمیدانست این، چندمین بار است که با سرخوشیِ پوچ، بر خودی که کشته بود خیره میشد. شاید لبخند میزد ولی شاد نبود. شاید گریه صدایش را خش میزد ولی غمگین نبود. به این فقدان احساسِ تعلق عادت کرده بود، اما به این پایان بندی مکرر هرگز.
همواره به اینجا ختم میشد. هر مسیری که میگزید، به همین مقصد برمیگشت. به لحظه ای، که به پیکری بی جان از خودش که دیگر از عدم هویت رنج نمیکشید نگاه میکرد. به لحظه ای که بار دیگر، شخصیت ساختگی اش کافی واقع نشده، طرد شده بود. به لحظه ای که مصمم بود دوباره و دوباره انزجار از روحش را با قتل جسمش خاتمه دهد.
اما اینبار فرق میکرد. اینبار چیزی در قلبش لرزید و تکان خورد. اینبار عمیقا دلگرفته بود. با دست های لرزانِ سرخ رنگ صورتش را پوشاند، بر زمین آوار شد. رعشه بر جانش افتاد. نگاهش بر دیوار های کوتاه اتاق بزرگ چرخید: پر بود از نقاشی. چهره هایی از خودش؛ خودنگاره هایی خندان، بعضا گریان و گاهاَ ترسان. شمار چهره ها قابل تخمین نبود و با خودش فکر کرد، چندبار دیگر عکسِ بخشی مرده از خودش را به دیوار خواهد زد؟
صدای گریه وسط اتاق شکست و بالا گرفت. بغضی دیرینه منفجر شد. در خودش مچاله شد و چشمانش را بست. نمیخواست، ختم شدن هرباره به این صحنه جرم را نمیخواست. دوست نداشته شدن را نمیخواست. تنهایی را نمیخواست. ترس را نمیخواست. قاتل خویش بودن را... نمیخواست.
اتاق در قعر دریا یا شاید بر بلندای آسمان محفوظ بود. کسی صدایش را نمیشنید. تنها او بود که هر دفعه متوجه صدای طعنه و شکایات مردم خودخواه میشد. جیغ میکشید تا صدا خاموش شود. فریاد میکشید تا صدا، صدای همیشه ناراضی خفه شود. اما، نمیشد.
خسته بود. از این تکرار تا مرز جنون خسته بود.
خنجر را پیدا کرد و برداشت. به دست لاشه تکه پاره اش داد. صورت خیس از غمش را به لبخند نشاند و رو به رویش نشست.
ناگهان چاقو به دسته همه، نقاشی ها دید. خود را در میان اتاق آزاد کرد و به گذشته، اذن انتقام داد.
منطق در این لحظه به سختی رنگ باخت و او، تنها خواستار پایان بود. پایانی ابدی. پایان ابدی وجود منسوخش، آخرین خواسته اش بود.
از کشتن عاجز و آزرده بود و حالا، وقت رفتن بود. تبسم بر لبان کبود نگاشته شد و چشمان با بی رمقی بر خلا گشود.
او آخرین مقتول خودش بود.
و صداها به یادش نوشتند:" کودکی که هرگز زاده نشد."
فرار کردن همیشه بهترین سیستم دفاعی در مقابل هرچیزی که ازش می ترسیدم و فکر می کردم ممکنه بهم آسیب بزنه بود.اون هیولای لعنتی تو کل خونه سرگردون دنبالم میگشت و من تو تاریکی زیر شیروونی تو خودم چنبره زده بودم و مراقب بودم صدای گریه هام رو نشنوه.
از ترس هیولای زیر تخت بیدار موندم و از ترس تاریکی تو روشنایی خوابیدم.
همیشه از سایه های پشت سرم ترسیدم و تو کوله پشتیم چراغ قوه نگه میداشتم.
چون اون همیشه اونجا بود.اون ابر سیاه طوفانی همیشه دنبالم میومد و روی سرم می بارید.هربار که فکر می کردم آفتاب بهم می تابه اون هنوز سر جاش بود و همه چیز رو سیاه می کرد.
هر روز صبح از خواب بیدار می شدم و منتظر بودم که دنیا رو سرم خراب شده باشه،ولی همه چیز سر جاش بود.
پست چی نامه میاورد،گل فروش گل هاش رو آب میداد و مردم دنبال پول در آوردن بودن.
زندگی رو نبض قوت خودش بود و هرکس دنبال قلبش می دوید.و فقط من بودم که اشتباهی بودم.
من شبیه اون تیکه نون سنگگ به دیوار تکیه داده شده بودم.وجود داشتم اما بی ارزش بودم.
مثل اون شیر خرابی که چکه می کرد و کسی مراقبش نبود،مثل یتیم گل فروش وسط اتوبان.
مثل نفر سوم توی دوستی های سه نفره. مثل کاغد مچاله شده کف اتاق.مثل خودکار جوهر پس داده ته جامدادی.
مثل کتونی های کهنه ته جاکفشی.مثل ماشین های فرسوده ی تو خرابه.
بی اهمیت بودنم رو قبول کرده بودم.هر روز صبح که چشمام رو باز می کردم منتظرش بودم.
هر وقت که همراه نقابم از خونه بیرون میزدم،تا شب که به چهره ی طرد شده م برگردم می دونستم.
می دونستم که قرار نیست جزوی ازش باشم،من متعلق به هیچ جا نبودم.
به چیزی که حتی غم هم نبود عادت کرده بودم.آدم های عادت کرده وحشتناکن،نمیشه بهشون آسیب زد چرا که حتی به دردی که بهشون تحمیل کنی هم عادت می کنن.
آدمایی که به هیچ چیزی اعتقاد ندارن توی سختی ها نابود میشن، اونا به پوچی رسیدن و میدونن که نه فرشته ای میاد نجاتشون بده نه بهشتی هست که حداقل پایان خوبی داشته باشن و نفسی تازه کنن.
و نه معجزه ای از آسمون میافته رو زمین جلوی پاشون.
ولی وقتی اعتقادت رو به آدما هم از دست داده باشی دیگه حتی از کسی درخواست کمک هم نمیکنی، اونا هم نمیتونن حالت رو به حالت اول برگردونن.
برای عیب یابی خودم هزارتا انگ به خودم زدم،هر برچسبی که بهم میخورد رو امتحان کردم اما مشکل این بود که حتی عیوب معرفی شده هم مخصوص دنیای انسان ها بود.دنیایی که هیچ چیزش با من رابطه ای نداشت.من با آدم ها سنخیتی نداشتم و به سختی خودم رو جزوی ازشون معرفی می کردم.
هیچ وقت نمی دونستم باید چیکارش کنم.هیچ وقت یاد نگرفتم باید با خودم چیکار کنم.حتی حالا که این رو می نویسم هم نمی دونم باید چجوری تمومش کنم.
چون حتی نوشتن هم تو دنیای آدم ها هم اصول و روندی داره که من هیچ وقت یاد نگرفتمش.
به یاد بیاور.تمام شب های طغیان بی وقفه چشم ها و ناتوانی از گریختن ت را به یاد بیاور.
به یاد بیاور تمام رنج ها و درد هایی که در راه هیچی پوچ کردی.
به یاد بیاور و یاد بگیر که دفعه ی بعد دیگر از این **ها نخوری.
The scars of your love remind me of us
They keep me thinking that we almost had it all
The scars of your love they leave me breathless
I can't help feeling
We could've had it all (you're gonna wish you)
(Never had met me)
Rolling in the deep (tears are gonna fall)
You had my heart inside
Of your hands
And you played it
To the beat
ما هیچ وقت نمی تونستیم.
ما.هیچ.وقت.قرار.نبود.هیچ.سهمی.از.اون.عشق.داشته.باشیم.
همه چیز خوبه.من حالم خوبه و هیچ دلیلی برای غمگین بودن وجود نداره.
هر روزی که می گذره نفس کشیدن برام سخت تر میشه.تمام تلاشم رو می کنم که به روی خودم نیارم ولی لرزش دستم گاهی انقدر زیاد میشه که نمیتونم یه لیوان آب رو تو دستم نگه دارم.وقتایی که تو مدرسه ام همیشه دستام رو توی جیب هام قایم می کنم.تمرکز کردن بیش از پیش غیرممکن شده.نمی تونم ذهنم رو متمرکز کنم و سر هر زنگی دارم توی سرم گریه می کنم و جیغ می کشم.جلسه های مشاوره کنسل شدن و نمیخوام برنامه م رو براشون خالی کنم چون اون دکتر ترسناک سفید پوش عینکی میخواد برام قرص های افسردگی بنویسه و من نمیخوام این شکلی بشم.
من خودم میدونم که خیلی وقته خوب نیستم و آدم هایی که خوشحالیم رو درشون پیدا کرده بودم تنهام گذاشته ن.
به تنهایی و جنگ با خودم عادت کردم.یه وقت هایی مغزم انقدر اذیتم می کنه که اگه تنها باشم بلند بلند سرش داد میزنم که:بسه،بسه،بسه،بس کن.و اون انقدر گوش نمیده که من به گریه و التماسش میفتم تا وقتی که خسته بشم و خوابم ببره.
بچه ها میخندن و میگن من یه داروخونه تو کوله م دارم ولی توضیحش برام سخته که اگه قرص هام نباشن از سردرد و اضطراب تشنج می کنم.
از آدم ها خیلی می ترسم و از عمیق شدن هر رابطه ای بیشتر و بیشتر.دلم تنگ شده و نیازمند چیزهایی ام که دیگه ندارمشون.دلم برا جوونایی که دارن کف خیابون کشته میشن پر می کشه و اگه من یکی از اون ها بودم،الان حالم خیلی بهتر از این بود.
بروز دادن خودم بیشتر از هر وقت دیگه ای ترسناکه،آخرین نفری که همه چیز از وجودم رو براش به نمایش کشیدم،تنها نگاه انتقاد به تک تک رفتار هام انداخت.می ترسم همه شبیه اون نگاهم کنن،می ترسم مثل اون ازم متنفر شن و تنهام بزارن.می ترسم مثل اون براشون کافی نباشم.می ترسم از اینکه چیزی بگم،می ترسم بگم دارم از بین میرم و لبخند میزنم و هر روز صبح تو حیاط دیوونه بازی در میارم،بدو بدو می کنم و به بچه ها میگم بیاید بازی کنیم،اونا هم می خندن و میگن که دلم خیلی خوشه و یه چیزی زدم.می خندن.می خندن،اونا همیشه می خندن.
کسی نمیدونه و من دارم به جای زندگی کردن،دووم میارم.
و با این حال،همه چیز خوبه.همه چیز خیلی خوبه و من هیچ دلیلی برای غم گین بودن توی زندگیم ندارم.
این فقط یک درهم برهمی نامشخص و بی هدف و تلاشی برای نوشتن و کم نیاوردن است.
زیر کتری را کم می کنم،غذای از دهن افتاده را در یخچال می گذارم،پرده را می کشم،چراغ ها را خاموش می کنم،به رخت خواب پناه می برم،نشسته ام،دراز می کشم،برای هزارمین بار امتحان می کنم،حالم از دیدن نوتیف "you may have new messages..." بهم می خورد،خودم را زیر پتو قایم می کنم..
محکم زبانم را گاز می گیرم،به خود تحمیل می کنم که در سر نیز سکوت کنم.
دیگر،از هیچ چیز بوی امنیت نمی آید.