تو راهروی ساکت و خلوت خوابگاه قدیمی و فرسوده ته جنگل قدم برمیدارم.
فرش قرمز کهنه رنگی سرتاسر راهرو رو پوشونده. صدای برخود کفش هام با کف چوبی و لرزون زمین تو کل راهرو میپیچه.
به دنبال اتاقت می گردم، تصورت میکنم، تصورت میکنم که منتظرمی، در حالی که دستت رو روی پاهات گذاشتی و لحظه ها رو با عقربه ثانیه شمار دنبال می کنی.
"505"
در اتاق قهوه ای رنگه و پر از خراشیدگی هایی که چوب کهنه رو خط انداختن.
دستم دور دستگیره سرد فلزی میگرده.
باید برمیگشتم، حتی اگر این رانندگی چهل و پنج دقیقه ای تا جنگل به اندازه هفت ساعت پرواز طول می کشید.
مهم نیست این بار چطور من رو پس بزنی، مهم نیست چطور باز به چشم هام خیره بشی و بگی که من رو نمیخوای. احتمالا حتی وقتی که دست هات رو برای خفه کردن دور گلوم محکم کنی، من کسی باشم که تحسینت می کنه.
همیشه این کار رو کردیم، تو به روحم مشت میزدی و من نگران دست های ظریف و شکننده ت بودم.
به خودم جرات میدم و دستگیره ی پیر رو می چرخونم. عجیبه که در رو قفل نکردی.
وارد اتاق کوچیک که میشم دیوار ها حصارشون رو تنگ میکنن و من رو با خاطرات احاطه می کنن.
تو روی صندلی چوبی همیشگی ت نشستی و در سکوت نگاهم می کنی.
نمی پرسی. نمی پرسی. نمی پرسی که چرا برگشتم.
وقتی اونطوری بهم نگاه میکنی
چه انتظاری ازم داری؟
نمیپرسی. نمیپرسی. چون میدونستی، چون میدونی که بر میگردم.
تو خیلی خوب میدونی که من همشیه به این اتاق بر میگردم تا عطر خاطراتت رو نفس بکشم.
اما وقتی گریه میکنی..نمیخوام به یاد بیارم.
هر بار به این به این اتاق بر میگردم و نمیخوام که به یاد بیارم.
مچاله میشم. به خاطراتت التماس ترک کردن میکنم اما هیچ وقت من رو تنها نمیذارن.
و من هربار در خودم مچاله میشم.
وقتی گریه میکردی...نمیخوام به یاد بیارم.
دیگه از شعله ها نمیترسم، بعد از چشیدن آتیش سوزان اشک های تو، از هیچ سوختنی نمیترسم.
شاید میون اون گریه های پایان وقت خوبی برای شروع بود. اما من خرابش کردم.
به این اتاق برمیگردم و نمیخوام به تو فکر کنم.
به این اتاق برمیگردم تا شاید تو اینجا باشی. درحالی که بهت فکر نمیکنم و نمیخوام یاد بیارم.
شاید اینجا باشی و با یک خداحافظی ازم استقبال کنی.
اما وقتی با اون چشم ها بهم نگاه میکردی..
چه انتظاری داشتی؟