سلام !

حالت چطور است!؟

این روز ها سخت درگیرم در حالی که هیچ کار مفیدی از خود بر جا نمیگذرام ! عجیب است نه؟

به قول خودت من همیشه عجیب بوده ام! 

امروز هم بیشتر به عجیب بودن خودم پی بردم! می دانی چرا! بگذار تعریف کنم:

بر روی تخت ام دراز کشیدم بودم. به سرم زد کتاب بخوانم. از آن جایی که رمان هایم ته کشیده اند و تنبیه به نخریدن کتاب شده ام.به ناچار یکی از کتاب های فلسفی ام را بیرون کشیدم:"فرزانگی".

سه چار صفحه ای پیش نرفته بودم که کتاب را در هوا بستم و به میزم و پنجره ی بالایش خیره شدم.

همان پنجره ی بزرگی که دادنش به من که کارهای به اصطلاح چرت و پرت هنری ام را رویش بچسبانم/.

به نخی که رویش کارهایی که باید انجام بدهم می چسبانم خیره شدم.یادت بی اندازم که خیلی وقت است هیچ کار جدیدی روی کاغذ ننوشته و با گیره به این نخ اضافه نکردم!

ناگهان یکی از همان کاغذ ها بد جوری در چشمانم جلوه کرد. رویش این چنین نوشته بودم:

HOME WORKS

{"تکالیف"}

و زیرش هم یک مربع تو حالی کشیده بودم که هر وقت بهشان چیره شدم و انجامشان دادم مربع خالی را پر کنم به نشان پایان! به نشانه آزادگی! به نشانه رهایی!

برای تشویق خودم و زیبایی اش نیز دورش را با روان نویس های آبی و صورتی حاشیه نویسی کردم و زیرش هم یک نوار کاست با آبرنگ کشیدم.!

اما همه و همه اش بی فایده بود! باورت نمی شود که هر چقدر به کله ام فشار می آورم حتی یادم نمی آید کی نوشتمش!

یک ماه پیش!؟ دو ماه پیش؟! سه ماه پیش؟! نمی دانم..!

احساس می کنم در بند زمان گیر کرده ام ! زندانی شده ام!

زمان با من مسابقه گذاشته و من عاجزانه در ابتدای مسیر با تمام توانی که برایم باقی مانده فریاد می کشم:"صبر کن!" اما مگر می ایستد!؟

مدت هاست در جستجوی معنای زمان مانده ام!

روزی ؛کفش های آهنی ام را به پا کردم و دنبال معنی زمان گشتم!

کفش های اهنی من پاره شده و من هنوز خامم! هنوز معنایی از زمان نیافته ام! همان طور که ازعشق نیز نیافتم! همان طور که برای یافتن معنای عشق کفش های آهنی ام سوراخ گشتند اما من هنوز خام بودم! هنوز هم در عشق همچون کودکانی ناشی!

 

من زیاد فیلم تماشا نمیکنم! در واقع هیچ کاری نمی کنم! ولی تو هم باید بدانی که هر داستانی یک فهرمان حفن دارد!

همان قهرمانی که دخترک داستان را از دست دزد ها و شروران قصه نجات میدهد!

به نظرت زیبا نمی شد اگر قهرمان داستان من می شدی؟

اگر مرا از دست قفس زمان نجات میدادی من میشدم دخترک ریز نقش و زیبا و لطیف قصه و تو هم قهرمان شجاع و دلیر من!

قهرمان خود خود من!

گرچه بعد ازاین که نجاتم دادی محکم مشتم را حواله ی آن چانه ات میکنم تا تلافی آن نبودن هایت را در بیاورم!

ولی اگر قول بدهی دیگر ترکم نکنی شاید از آن صرف نظر کنم.

یک بار دیگر پیشنهادم را تکرار میکند که فراموشت نشود:

 

قهرمان من می شوی؟!