آه دوباره نصفه شبه.خوابم نمیبره.دوباره برنامه هام بهم ریخت.فردا هم خراب کردم.باشه یکم دیگه میخوابم.اگر نشد هم بزور.سعی مو میکنم بخوابم.میرم آشپزخونه.ساکته.در یخچال باز میکنم.نه چیزی نمیخورم.یکی از بطری هارو برمیدارم.بی توجه به قوانین، بطری آب سر میکشم.پنجره رو باز میکنم.آخیش.امشب هم دیده میشه.بهش لبخند میزنم.بهش میگم امشب نیمه اییا!.ولی بازم خوشحالم هنوز از پنجره میشه تو آسمون پیدات کرد.بطری رو دوباره سر میکشم.آب ختک وجودمو پر میکنه.در کمال تعجب صدای چنتا بچه از تو کوچه بلند میشه.اول حس میکنم شاید با آب مست کردم و توهم زدم.ولی نه.دوباره صدا میاد. ساعت مچیم کوش؟.اینجاس.ساعت از دو شب هم گذشته. 

چنتا بچه هفت و هشت سالن.آخه این وقت شب از مهمونی برمگیردن؟.واقعا دیره.انگار یکی از بچه ها و خانوادش دارن میرن.بقیه بچه ها دارن باهاش خدافزی میکنن.از جیغ هاشون معلومه اونی که داره میره اسمش علی ئه.صدای "خدافز علی" تا اینجا هم میاد.دو سه تا پسر و دو سه تا دختر مدام فریاد میکشن "خدافز علی"/"علی خدافز". بهش نگاه میکنم.میبینی؟.میدونم توهم علی رو میبینی.تو ذهنم به این فکر میکنم که علی چقدر طرفدار داره.چقدر این رفقاش دوستش دارن.نکنه علی مریضه؟.شاید آخرین دیدارشونه.شاید دارن به علی دلگرمی میدن.یا اصلا شاید علی داره میره یه شهر دیگه.یه کشور دیگه.نه.شاید فقط دوستش دارن.همین.نمی دونم.به هرحال،خوشبحالت علی.

اصلا شاید علی بیست و سه سالش باشه.شاید هم نه سالشه.اما دوست دارن علی.واضحه.به بطری خیره میشم.یه نفس تمومش کردم.

خودمو تا اتاق رو زمین میکشم.پشت مانیتور ولو میشم.نه.حوصله شو ندارم.آهنگ پلی میکنم.میرم سمت تخت.جوری روش میپرم که انگار تشک نجات آتش نشانیه.توش فرو میرم.پتو رو تا دماغم بالا میکشم.چشامو میبندم.خداحافظ علی.