دریافت

بالاخره اون روز رسید!

شاید باورت نشه ولی کل پست های تبریک و هرچی پیام تبریک تولد که بود رو زیر و رو کردم و در آخر فهمیدم در نوشتن پست تبریک تولد یا حتی تبریک گفتن تولد هیچ استعدادی ندارم!.

از چی بگم؟از نشستن زیر نور ماه و نوشیدنی و کازابلانکا..

یا از قهقه خنده و مسخره بازی و رمز و رموز ها..

از اینکه بین هزاران کتاب با دیدن دو جلدی دزیره میون جمعیت میخکوب میشم..

یا از اینکه با شنیدن فوجیان منفجر؟

از بیداری ها تا پاسی از شب و تغییر مودمون به حال و هوای شاعرانه و غمگین بگم..

یا از لنگ ظهر هایی که با چارتا حرف ساده انقدر میخندیدیم که قاطی میکردیم..؟

راستش زیاد فکر کردم؛دیدم چی قشنگ تر از اینکه این پست رو مثل یه آلبوم خاطرات کنم!؟

آلبومی تاریخ متولد شدنش این بود:11 فروردین 1400/تولد ونسان ونگوگ.

میشه شمرد چند بار جمله "Duŕïnģ!! fĥýmē "  تکرار شده؟

یا حتی "*éçēňþiņ *fťĵ9m " ؟ 

شاید این ها جملات نجومی ای نباشن ولی یاد آوری شون از اون لبخند های گنده رو لب هامون میسازه:)

بزار بازم بگم!

  • 🦋
  • 🌌☄️ 1400/11/1
  • 🎨💛
  • 🌙🖼️
  • ✨📷 

این چطور؟

همه ی چیز هایی که فقط و فقط خودت معنی شونو میدونی:")

*میدونستی یا نه این رو ماه هاست نگه داشته بودم برای همچین روزی:)*

از طرف فاطمه~


و رویا هامون!
به قول خودت؛همون هایی که با خوندن این همین الان به ذهن ت رسید:)
و چرا بهشون نرسیم؟
فقط من این رو نمیگم؛همه مطمئنن تو به رویاهات میرسی :


از طرف پری~
و مثلاً دردی نداری 
روز مثلاً آفتابیست. 
تو مثلاً شادمانی 
در گذری، 
مثلاً نمی‌بینندت.
 
همه مثلاً خوشحال. 
همه مثلاً آسوده. 
همه مثلاً خشنود. 
و تو هم مثلاً خوشحال.
 
زندگی ادامه دارد، 
مثلاً در صلح. 
پرنده‌‌ها مثلاً آزاد. 
آینده مثلاً روشن، 
بسان کف دست.
وجدان مثلاً پاک. 
و برای خورشید هم همه‌چیز مثلاً روشن. 
آه ای دل، آوازی بخوان، مثلاً.
 
همه مثلاً به فکر همه. 
هر کسی دوست، مثلاً. 
همه مثلاً به فکر تو 
و به فکر جهان.
 
و روز مثلاً می‌‌گذرد. 
و تو مثلاً می‌‌خندی! 
و دردی نداری، 
مثلاً.
از طرف شیفته~
"یه درسی که زندگی بهم یاد داد
این بود که هروقت خسته ای؛
خب فقط برو بخواب!
خواب همه چیو حل می کنه.
بهتر از زمان"
تنها یادداشت بود خب:")

بازم طرف پری~