یه بخش جدیدی تاسیس کردم تو دسته بندی موضوعات-هرچند بقیه موضوع هام کاملا چارچوب غلطی دارن- تصمیم گرفتم هرچقدر هم سخت و زننده،روزانه نویسی کنم.یجورایی همون چالش "شکستن یخ بیان" میخک،فقط دنباله دار تر.

از اونجایی که قوانین چالش خیلی راحته،تصمیم گرفتم این وسطا چندتا ادیت لیریکی(!) بگنجونم.

اگر همه چیز مهیا بوددد،شب تمام اتفاقات امروزم رو یادداشت میکنم،به همین خوشمزگی:دی

Song details:Epiphany-Jin of BTS

       

_هیوسین دل درد رو شفا نمیده  ۱۴:۴۰

اگه بخوام از غم بگم،این غم نیست.رگه هایی از خشم هم داخلشه.

هلن لینک یه پستی رو برام فرستاده بود،خیلی زیبا بود. بقیه پست های نویسنده رو هم خوندم.

تو یکی از پست ها نوشته بود که افرادی که دچار افسردگی میشن،همیشه دچار بالا و پایین ان.

اینجوریه که وقتی خوشحالن یه حس عجیبی توام با گمشدگی دارن و نمیتونن قبولش کنن.

راستش از اینی آدمی که تو آینه میبینم نفرت و ترس ندارم.اما واقعا گمش کردم.

اینجا چالش های خودشناسی سی روزه زیاد هست.میخواستم ازشون استفاده کنم،اما وقتی جوابی برای سوال ها نداری،چه فایده؟

این حس سردرگمی که نمیدونم چی خوشحالم میکنه چی ناراحت،کلافه کننده ست.

به تازگی این حسم تو روابطم قاطی شده.

قبلانا اینجوری بودم که اوکی من راجب خودم نمیدونم اما این رو ارتباط و احترامم با بقیه تاثیر نمیزاره و نمیزاشت.اما فکر میکنم داره بیشتر میشه چون تو روابطم هم قاطی شده.مثلا نمیتونم آدم ها رو تشخیص بدم.اینکه مقصر واقعی منم یا اونا برام درست در نمیاد.یا تشخیص اینکه این آدم الان مفیده یا سمی،باید تو زندگیم بمونه یا بندازمش دور؛سخت شده.

من همیشه اعتقاد داشتم اصلا بچه استرسی نیستم.تو تصوراتم استرس یه چیز بدیهی بود که بعضیا تو وجود خودشون پرورش میدادن و کنترل افکارشون رو به دستش میدادن.اما بعد از این دو سالی که تو خونه گذروندم.فهمیدم اتفاقا من آدمیم که بدنم زودتر از مغزم به استرس واکنش نشون میده.فقط من نمیفهمیدمش.

مثلا فهمیدم چرا سر اکثر امتحانا ناخن جویدن گرفته بودم یا چرا همیشه معده درد رو تجربه میکردم.اون موقع ها خونسرد بودم و به این درد ها محل نمیدادنم.

استرس تو وحودم جای خودش رو داشت.اما من قبل،آدم منظمی بود.کارهام رو زودتر از اینکه نگران کننده بشن انجام میدادم.برای امتحان خودم رو میکشتم تا استرس نیاد سراغم.و نمیومد.واقعا نمیومد.یه ایمان محکمی نسبت به خودم پیدا کرده بودم.

اما تو این دو سال تغییر کرد.ایمانم سرجاش بود اما محکم کاریام نه.

برای امتحان تلاش نمیکردم چون ایمان داشتم از پسش برمیام و..گند میزدمxD

و امروز تو این ساعت،از تمام دوست هام که وقتی استرس صورتشون رو قرمز میکرد با یه نگاه" پوف پاشو خودتو جمع کن روانی" نگاهشون میکردم معذرت میخوام.

چرا که چند روز دیگه باید با یه سال تحصیلی جدید و چیزای جدید و سخت رو به رو بشم و این دل درد رو هیوسین شفا نمیده.

                     

  

_بارون نقاشی رو خیس کرد   ۱۹:۲۰

تو اولین بند قوانین سرزمین،خوشحالی ممنوع شده بود.

تو بند دوم،شادی ممنوع شده بود و در بند سوم سرخوشی ممنوع شده بود.

تصمیم گرفت از سرزمینش فرار کند. تنها چیزی که نیاز داشت خوشحالی بود‌‌.

تنها کمبودش شادی و پر از نیاز سرخوشی.

اما نشد.

وجودش به سرزمین گره خورده بود.جسمش در آنجا ریشه داشت.

پس از بچه ها استفاده کرد.بچه ها رو وارد سرزمین کرد.

بچه اول خوشحالی یادش داد.

بچه دوم شادی و بچه سوم سرخوشش کرد.

بچه ها بزرگ شدند.دیگه بچه نبودند.

دیگه هیچ دوستی نداشت.

غروب غم انگیزی بود.بزرگتر ها خوابیده بودند و او در حالی که به صدای بغض گنجشک گوش میداد. به نقاشی سرزمین رویاهایش نگاه کرد.

سه تا بچه خوشحال و او.

بارون نقاشی رو خیس کرد.

                       

_رب النوع عشق   ۲۰:۳۰

روی آدما خیلی حساب نکنید

آدمها قابلیت اینو دارن جوری ناامیدت کنن که به خودت به دلت به تمام خاطراتت شک کنی

آدمها آدمن نه بیشتر

از هیچ کس رب النوع عشق نسازید.. 

+بریده از چنل آپارات

           

_فرا رسیدن شب تاریک  ۱۲:۰۶

آیسان عزیزم،میدونم حسی که داری احساس تنهایی نیست.

میدونم که امروز از لحظه ایی که بیدار شدی احتیاج داشتی با یکی حرف بزنی و بار سنگین روی دوشتو یکم کم کنی.

امروز زیادی اضطراب رو تجربه کردی،هر چند انتهای روزه و به تارگتمون نرسیدیم.

اما..دمت گرم ممنون که دووم آوردی.

آیسان..امروز منم گشتم.باور کن وقتی داشتی ناخون هاتو میخوردی تو لیست شماره های تو ذهنم،دنبال یکی که بهت التیام بده گشتم.اما نبود.

بیخیال. به جهنم که هیچ کس نبود مگه نه؟

من که هستمD":

در کل..میدونم نشد. اما نیمه پر لیوان رو ببین،زنده ای..نفس میکشی و..

خب در کل سالمی.

حالا میدونی که من بهتر از همه میتونم کمکت کنم.اون دلسوزی ایی که نیازش داری رو میتونی در من پیدا کنی.

اوکی اوکی.من مثل بقیه نیستم میدونی دیگه‌؟

نمیخوام وقتی مشکلتو بهم میگی؛مقصر رو پیدا کنم.میخوام آرومت کنم و بعد مشکلت رو حل کنم.

آره.هردمون میدونیم مقصر تویی.نباید انقدر کم کاری میکردی.

اما کی به کیه؟ تو هنوز منو داری. 

وقتت خیلی کمه.برای اون اولین چیز تو ذهنت.فقط تا فردا ظهر.

و برای اون دومین چیز تو ذهنت چند ماه.بخوام سخت گیری کنم..تا آخر سال.

و برای سومین چیز تو ذهنت،حدودا تا نه ماه آینده.

اولی.یکم کمال گراییت رو بیار پایین.نمیشه از کیفیت کار پایین زد.

وقت آزمون و خطا نمونده.اگه نشد.نشد.دیگه بیخیالش شو.

بی کیفیت تموم کردنش بهتر از انجام ندادنشه به هر حال.

باشه باشه.بیا اینجا.بیا بغلم.

آروم باش خب؟ دومی رو هم ول کن.از دو سال پیش داری براش زور میزنی.

یه روزی درست میشه.آره فقط با تلاش تو.اما درست میشه.یکم بیخیالش شو.اینجوری داری بدون نتیجه به بدنت و جسمت آسیب میزنی.ما که اینو نمیخوایم.میخوایم؟(:

سومی.الان وقت غصه حوردن براش نیست.بزار همه چی آروم آروم پیش بره.درسته همه دارن از این سال تحصیلی میترسوننت،اما نترس.تو که شجاع منیی!D=

آیسان..یه کوچولو دیگه..یکم دیگه،یه قدم دیگه،یه بار دیگه..

اصن بیا بغلم،سرتو بزار رو شونه هام گریه کن.گریه بد نیست بخدا.

چشم هات،دستگاه تنفسی ت رو شستشو میده.برای سلامتی روحیه هم خوبه.

خب باشه گریه نکن.حداقل با من حرف بزن.ببین من برات وراجی میکنم.

راحت باش بگو هر چقدر هم چرند.من آرومت میکنم.

اصن توهم وراجی کن.مثل من،مثل خودت،مثل هر دومون.