بچه که بودیم؛یه بازی دو نفره داشتیم به اسم "هیشکی مارو نبینه".

بازی قوانین سختی نداشت.فقط یه پیش نیاز داشت،اونم این بود که باید وقتی خونه مامان بزرگ پر از مهمون و آدم و رهگذر بود انجام می شد.

خود بازی اینطوری بود که بین طبقه ها،تو کمدا،تو اتاقا و ... حرکت می کردیم و هیچ کس نباید مارو میدید.

یکی از قوانین این بود که نمی شد ساکن باشی و مثلا تا آخر بازی بمونی تو کمد تا هیشکی تورو نبینه!.باید حرکت میکردی.

من بزرگتر بودم پس جلو حرکت میکردم و وظیفه ام علامت دادن به نفر پشتیم بود تا حرکت کنه.

این بازی رو حتی در حالی بازی میکردیم که وقتی اشتباهی هم لو میرفتیم،کسی بهمون توجه نمیکرد.

وفت هایی که بازی خطرناک میشد و تو موقعیت هایی قرار میگرفتیم که نزدیک بود لو بریم،از خنده دستمون رو جلو دهنمون میگرفتیم یا مثل مرده ها سکوت میکردیم.

بازی میتونست هر زمانی از شب و روز شروع شه و هر وقت خواستیم تموم شه.

                         

بهش که فکر میکنم،میبینم این روزا؛واقعا احتیاج به همچین چیزی دارم.

دلم میخواد بین آدما حرکت کنم بدون هیچ ترس و مسئولیت ایی.

نه تنها آدما..

گاهی تصور میکنم خونه مغز منه و آدما؛هر کدوم یه فکر.

گاهی دلم میخواد با مغزم همین بازی رو بکنم. تو قسمت های مختلف مثل روح حرکت کنم،

و هیچ فکری منو نبینه!