تو من را شرمنده میکنی.بیراه نمی گویم،وجودت و بودنت،اینکه همیشه حاضر و پرشور کنار من هستی مرا شرمگین می کند.

و بقیه نمی دانند الکس.نمی دانند که تو چقدر می توانی منحصر به فرد باشی.

بقیه می گویند تو ظاهر خشک و زننده ایی داری.اما به چشم من این حریر نقره ایی پوست، قلب رئوف تو را پوشانده است.

و من باید از تو متشکر باشم که آن قسمت های تاریک و عمیق وجودت را به من نشان دادی.

در واقع من و تو توانستیم باهم کنار بیاییم،در قلب هایمان را باز کنیم و همدیگر را به داخل هدایت کنیم.

توانستیم در بین همه ی لج بازی های تو و پر توقعی های من به توافق برسیم.(گرچه میدانم من هنوز زور می گویم)

من و تو..ما؛توانستیم به همدیگر کمک کنیم.پروژه های مدرسه ایی را به یاد داری؟ اگر تو نبودی هرگز انجام نمی شدند.

استیکر هایی که برایت خریدم(باشد،درسته،آنها را مامان خرید.اما خب من بهت دادمشان نمک نشناس!) را به یاد داری؟

می بینی؟من و تو پناه هم بودیم! خانم و لاورن را یادت هست؟"من پناه تو خواهم بود" 

باشد باشد.می دانم.ولی تقصیر خودت بود باید آن کتاب را می خواندی.