سلاممم! 

اومدم که خیلی راحت چند کلمه حرف بزنم و نرم.بشینین همین گوشه روی این بالشت های چهارخونه و گل گلی،براتون شیرکاکائو گرم میارم.و راستی! قرار نیست چیز خاصی بگم یا راز پنهانی رو فاش کنم،پس اگه علاقه ای ندارین نیازی به خوندنش نیست.اینم یه هشدار نیست که بگم "این از اون پست غمگیناست" پوف،نه بابا اینطوریا نیست،

از اونجایی که نمیخوام رشته کلام از دستم در بره بند به بند مینویسم.بدون هیچ ویرایش و کوفت و زهرمار دیگه ای.

          

_وبلاگ

.این مدت اتفاقات زیادی افتاد که خب بخشیش برمیگشت به وبلاگ.

یه چیزی خیلی ذهنم رو مشغول کرده،خیلی از بچه های کوچیکتر از من،تو اینستاگرام و هرجا دیگه ای که از نظر والدین"ممنوعه" است اکانت دارن،و پدر و مادرشون هم خیلی راحت و معمولی برخورد میکنن.اما نمیفهمم که چررررا بلاگرا انقدر سر وبلاگ نوشتنشون با خانواده مشکل دارن.خودتون میدونین لازم نیست فضای "سیف/safe" اینجا رو با بقیه جاها مقایسه کنم.

.شاید فکر کنین چون یدفعه نجوم درونم گل کرد آدرسم رو عوض کردم.خیر.مبرهنه که دچار "ناامنی نویسندگی" شده بودم.و به احتمالاتی میخواستم خبر بدم که قصد دارم باز عوض کنم.این دفعه به جای اسمم و فضا پیما،کشتی و قایق رو امتحان میکنمxD

.نمیدانم متوجه شدید یا نه،اما وب رو بستم،قرار بود بسته بمونه اما داشتم در فقدان جان میدادم.

اگر یکی از اون آدم های infj درونم نبود تا چند ساعت دیگه اینجا،تمام کامنتاش و خاطره هاش برای همیشه از بین میرفت.

آره دیگه جدی جدی برای بار دوم میخواستم حذفش کنم،اما خب نتونستم انقدر بیرحم باشم.چون نمیتونستم بهتون خبر بدم عذاب میکشدیم و تصور اینکه قراره تا همیشه فکر کنین از روی خودخواهی یا عوارض هورمونی اینکار رو کردم آزارم میداد.

اما خب بستمش،تو اهدافم این بود که حداقل تا تولد وبلاگ بسته بمونه.

جاهای دیگه رو هم امتحان کردم،سعی کردم ولاگ درست کنم،اما دیدم نه..من آدمی نیستم که از تک تک لحظات زندگیم،اینکه چی میخورم،کجا میرم و غیره و غیره فیلم بگیرم و به یه مشت غریبه عرضه کنم. و این اولین باری بود که واقعااااا..دلم برای نوشتن اینجا تنگ شد.

یه بار آرتی بهم گفت انقدر هی رفتم و برگشتم دیگه رفتن هام عادت شده.راستش این قلبمو فشار میداد و میده.

هیچ وقت از رفتن و بستن وبلاگ سواستفاده نکردم تا احساس بقیه رو جریجه دار کنم..و خب این حس که "باشی یا نباشی فرقی نداره،چون به نبودنت عادت داریم" آزار دهنده بود.

       

_روابط

"این بخش رو یه بار نوشتم،لبتاب خاموش شد،انقدر هوار کشیدم که حد ندارهXD"

.فارق از همه اتفاقات ناخوشایند،اتفاقات خوبی هم افتاد.مثلا با بچه های مدرسه گرم تر گرفتم.و روابطم با آیلین نود درصد بهتر شد.

درسته گذروندن وقت با آیلین کل شب و روزم رو ازم گرفت اما ارزش داشت.این چند وقته هر وقت لب و لوچه ام آویزون میشد،آیلین اداهای کیوت جین که باهم دیده بودیم رو در میاورد یا سعی میکردشکل تهیونگ برام حرف بزنه:"مجبورم میکرد بخندم".حتی الان داره با باتر همخونی میکنه،دوست داشتنیه.گاهی فکر میکنم آشنا کردنش با سرگرمیا و تفریحات مورد علاقه ام بیرحمیه،و هست.بابتش از خودم متنفرم.و مدام میترسم که مجبورش کرده باشم برای همراهی با من مجبور باشه بزرگتر از سنش رفتار کنه.سعی ام رو کرده توجه ش رو کم کنم و بیشتر سعی کنم با تمرین دنس ها گوش کردن آهنگا شاد نگه ش دارم.

و خب فعلا جفتمون خوشحالیم.اینکه آیلین انقدر بهم علاقه نشون میده اینجوریه که"تو واقعا خواهر منی؟واقعا انقدر عاشقم بودی؟"

.یکم قبلا تر با مامان یه بحث و مکالمه طولانی داشتم،کلی حرف نگفته و مشکل حل نشده بینمون بود.

اثر داشت،خوب بود اصن عالی بود.حس میکردم دنیا گلستون شده،اما چندین روز بیشتر طول نکشید.

.نامردیه اگه بگم رابطه های بیان رو زندگیم تاثیر نداشته،-به درک که اونایی که نباید میخونن،من میخوام این خوشی ها رو هم بنویسم-اگه دوست صمیمی داشتن اینجا با این تعریفه که"اون کسی که بیشتر با اهداف و سلایقش همسویی و بیشتر باهاش حرف میزنی" خب دوتا از این دوست های من عشق کتاب و آرتمیس بودن و هستن(؟!).

بعد از شروع امسال ارتباطم با عشق کتاب محدود شد و خب اون دوران زیاد شرایطش هموار نبود،سعی میکردم تنهاش بزارم و به قول خودمون"اگه کمک خواستی من همینجام/حواسم بهت هست" باشم. 

اولا اینجوری بود که کل حرف زدنامون به کامنت های زیاد من زیر پست های آرتی خلاصه میشد،بعد ها رفتیم پینترست،و شاید چهار پنج ماهی اونجا حرف میزدیم،بعد خیلی اتفاقی سروش رو پیشنهاد دادم،آیدیم رو بهش دادم و نقل مکان کردیم اونجا،سروش هم از شیرین ترین خاطره ها میشه،ازش ممنونم،همونجا چندین بار باهم صوتی حرف زدیم. همین اخیرا تصمیم گرفتیم بریم واتساپ،یعنی دقیقا برسیم به لیمیت خودمون،شماره هم رو گرفتیم و دیگه اونجا همه چی فرق کرد.بهتر شد اما تا همین چند شب پیش.

        

_تمام روابط قطع

.خب شاید این بند غمگین ترین بخش این پسته.رودروایسی که نداریم،گوشی مامان تو این خونه مشترکه.

بعد از یه سری جریان های مسخره،به زبون راحت:"یا تمام اون چرت و پرت ها واتساپت رو پاک میکنی یا خودم شب پاکشون میکنم،و همینطور همه آهنگات." خلاصه تر ترش:"فقط یه شاد مدرسه ات رو گوشی من بمونه".

خیلی خلاصه تر:بیشتر مشکل با روابط و برنامه های سوشال مدیا بود.

و..مجبور شدم،ادیت ها فیلم عکس ها و همه چی رو پاک کنم.تو واتساپ و غیره،اونایی که میدونستم بهم پیام میدن رو بلاک کردم،شاید برای اینکه پیام ندن و جواب نگیرن و نگران نشن،شاید برای اینکه واقعا ارتباط ها رو قطع کنم،شاید برای اینکه مامانم پیام هاشون رو نبینه؟

و اگه فقط بخوام بنویسم که بمونه...آره اون لحظه اون شب،واقعا آزار دهنده بود.پاک کردن همون چندتا شماره،و همون چندتا ام وی و ادیت و ایده نقاشی..شاید مضحک باشه اما داغون کننده بود.

و خب بستن وبلاگ هم به همین موضوع ربط داشت.الان هم نمیدونم نوشتن این پست،باز کردن وبلاگ چقدر عواقب داره.

سر خودم رو با یه سری چیز گرم کردم اما نمیتونم مثل یه زندانی احساسی-عاطقی درس بخونم.

             

_بلوساید زیادی قشنگه،اعتراف کنید شماهم معتاد شید.

            

_گارد دفاعی

این موضوعات باعث شد گاردم به مسائل عاشقانه برگرده.شاید تصور شما یا تصور خودم از خودم یه انسان احساسی که عاشق محبت کردنه باشه.اما اینطوری نیست. من به شکل واقعی نسبت به هرچیز دو نفره-عاشقانه یا هرچیزی گارد دارم.

اینجوریه که یکی از همکلاسی ها پیام میده و میگه چرا واتساپت رو پاک کردی،جواب میدم.و وقتی بهم میگه "خیلی شیطون شدی بیبی گرل" تمام بدنم میلرزه.دلم میخواد بلاکش کنم.تمام دوستیم رو باهاش بهم بزنم.گاهی فکر میکنم دوست دارم مورد توجه قرار بگیرم،مورد محبت قرار بگیرم،اما میترسم.دستپاچه میشم،وقتی یکی بهم محبت میکنه،عشق میورزه دستپاچه میشم.همیشه فرض رو این میزارم که داره شوخی میکنه.نمیخوام.باورش کنم.

یه مدتی به کمک بیان خوب شده بودم،یه میانجی گر واقعی.اما نه..دوباره برگشت.حالا میفهمم چرا هرچقدر زور زدم نتونستم رمان های عاشقانه معروف رو تا انتها بخونم،یا اگه خوندم دوسشون داشته باشم،یا حتی موقع دیدن فیلم های عاشقانه اینجوریم که:"هی این پسره سوهو داره کل وقت و پولشو با این دختره هدر میده/اه حالم بهم خورد/وای دیگه نمیبینم/ایـــــــــــح/چقدر همو میبوسید؟/اصن میرم دوباره شرلوکو ببینم/نویسنده داستان های عاشقانه توهمین/ و...."

و شاید لحظه پاک کردن ناچیز شماره هایی که داشتم گریه کردم و غمگین شدم،اما یه حس آزادی بیرحمانه تو وجودم وول میزد.

نمیدونم چه مرگمه.   

              

_مدرسه

چند روز پیش-دقت کردین اصلا حساب دقیق روزا رو ندارم؟- رفتم مدرسه،فقط کتاب هامو گرفتم.کتاباشو دوست دارم،علومش قشنگه.جدای از بوی کتاب ها و سال نو و غیره،یه حس گنگی دارم،یجوری که:"من کی انقدر بزرگ شدم؟" منظورم این نیست که وای من اصلا بچگی نکردمو اینا.اما من..واقعا باورم نمیشه که آخرین grade راهنمایی رو میگذرونم از اون مورمور کننده تر اینه که سال بعدش رسما رسما رسما یه دبیرستانیم.به این نتیجه رسیدم که بزرگ شدن ترسناک نیست،اینکه نفهمی کی و چجوری بزرگ شدی ترسناکه مثل الان.