هیشکی مارو نبینه!

بچه که بودیم؛یه بازی دو نفره داشتیم به اسم "هیشکی مارو نبینه".

بازی قوانین سختی نداشت.فقط یه پیش نیاز داشت،اونم این بود که باید وقتی خونه مامان بزرگ پر از مهمون و آدم و رهگذر بود انجام می شد.

خود بازی اینطوری بود که بین طبقه ها،تو کمدا،تو اتاقا و ... حرکت می کردیم و هیچ کس نباید مارو میدید.

یکی از قوانین این بود که نمی شد ساکن باشی و مثلا تا آخر بازی بمونی تو کمد تا هیشکی تورو نبینه!.باید حرکت میکردی.

من بزرگتر بودم پس جلو حرکت میکردم و وظیفه ام علامت دادن به نفر پشتیم بود تا حرکت کنه.

این بازی رو حتی در حالی بازی میکردیم که وقتی اشتباهی هم لو میرفتیم،کسی بهمون توجه نمیکرد.

وفت هایی که بازی خطرناک میشد و تو موقعیت هایی قرار میگرفتیم که نزدیک بود لو بریم،از خنده دستمون رو جلو دهنمون میگرفتیم یا مثل مرده ها سکوت میکردیم.

بازی میتونست هر زمانی از شب و روز شروع شه و هر وقت خواستیم تموم شه.

                         

بهش که فکر میکنم،میبینم این روزا؛واقعا احتیاج به همچین چیزی دارم.

دلم میخواد بین آدما حرکت کنم بدون هیچ ترس و مسئولیت ایی.

نه تنها آدما..

گاهی تصور میکنم خونه مغز منه و آدما؛هر کدوم یه فکر.

گاهی دلم میخواد با مغزم همین بازی رو بکنم. تو قسمت های مختلف مثل روح حرکت کنم،

و هیچ فکری منو نبینه!

  • ۳۴
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۲ شهریور ۰۰

    مشکل را پیدا کنید.۲۰ امتیاز

    میدونی چرا میگم آدما عجیب ان؟ یا حتی میدونی چرا میگم خودم عجیبم؟

     

    اینطوریه که با هر آدمی آشنا میشم،کمی باهاش حرف میزنم. و برای همه ما یه مدل آدمایی هستن که از معاشرت باهاشون لذت میبریم مگه نه؟

    خب وقتی با اینطور آدما حرف میزنم و کم کم میفهمم که آره! من از لحنش خوشم میاد،از حرف زدنش،از کارهاش،اخلاقش.آره من دوستش دارم.دقیقا از اون تایپ آدماییه که میتونن خوشحالم کنن.از اون مدل آدمایی که برای هرکدوم از ما ملاک مختلف و چارچوب مختلفی وجود داره تا دسته بندیشون کنیم.

    خب؟تا اینجا اوکی؟آندراستند؟.

                          

    و بعد یه دوره نسبتا کوتاه که دیگه میشه گفت می شناسمشون،شروع میکنم به دوست شدن.میتونه هرکسی باشه،همکلاسیم،اعضای خانواده یا هرچی.

    و بعد یه کنفراس خبری تشکیل میدم.کجا؟ درون خودم.

    با خودم میشینم و راست و ریس میکنم. با خودم اندازه میگرم که چقدر دوستش دارم؟

    بعد دو حالت داره.اگه نتیجه خیلی قابل قبول نباشه که دیگه به رابطه ادامه نمیدم،یا تمومش میکنم یا کم ش میکنم.

    اما اگر نتایج مثبتی دستگیرم بشه.اینجوریه که اوکی تو دوستش داری.

    بعد کم کم سعی میکنم باهاش صمیمی تر بشم.سعی میکنم رنگ خودش رو بگیرم.(این خیلی جای تامل داره)

    به علایق و سلایقش توجه کنم و براش خواسته های عاطفی،روحیش رو -در حد توانم- فراهم کنم.

    اگه حالش بد باشه صددرصد سعی میکنم تنهاش نزارم و کلی چیزای دیگه.

    و خلاصه که آره اینجوری.

                      

  • ۱۰
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • آیســـ ــان
    • پنجشنبه ۲۸ مرداد ۰۰

    گیر کردن،غرق شدن،مردن؟

    از قدیم الایام شنیدیم هر چیزی تا حد خودش خوبه.

    اگه بیشتر شه آسیب میزنه،کمتر شه بازم آسیب میزنه.

    به هیچ چیزی خاصی هم بستگی نداره.

    میتونه زیاده روی تو روابط دوستانه/عاشقانه باشه،زیاده روی تو درس خوندن،زیاده روی تو هر چیز مثبت یا منقی دیگه ایی.

    یا برعکس.

    در کل «افراط» و «تفریط».

    و من تو چیزی گیر کردم که هیچ کدوم نیست.

    نمیشه تعریف دقیقی ازش ارائه داد.اما تو زمان گیر کردم.

    تا حالا شده آرزو کنین که زمان معنی نداشت؟ همون جوری.

    برای مثال،یه پروژه ایی از تیر تو ذهنم بوده.از تیر شروع کردم به انجام دادن.اما انقدر عقبش انداخته ام که ناقص مونده.

    و این خیلی حس بدیه که حس کنی تو این چند روز/ماه/سال گذشته از عمرت هیچ کاری نکردی.

    اشتباه نکنین.منظورم "کار مفید" نیست.

    منظورم کاملا "هیچ کاری نکردن" ئه.

    شاید غیر قابل تصور باشه اما از مورد اول سخت تره.

    چون اگه وقتتو به جای ورزش کردن رو انیمه دیدن بزاری،در انتها کمی پشیمونی عایدت میشه.

    اما وقتی مطلقا هیچ کاری نکرده باشی،حسی فراتر از پشیمونی داری.

    کاملا متوجه پراکنده بودن نوشته ام هستم.اما این موضوعیه که شاید مدتیه به شدت درگیرم کرده.

    و باید اینجا نوشته میشد مگه نه؟:دی


    دلم یه پست پر از پی نوشت میخواد،بنویسم این زیر؟

    اوکی شروع میکنیم.

    پی نوشت ها:

    +دلم قالب چلوهفت میخواد،برای این جور پستا خیلی شیک و تمیزه.

    +این مورد بی ربط به پست نیست؛من جدا آدمیم که ممکنه تو هرچیزی افراط کنه.

    +تازگیا به یه استایل ساده ولی خفن علاقه مند شدم."-" یکم دارک جذاب"-" عکس خوبی پیدا کردم نشونتون میدم*-*

    +درک نمیکنم؛درکشون نمیکنم،هیچ وقت.

    +چرا پی نوشتم نمیاد؟:"

    +حس میکنم خیلی از بچه های اینجا دور شدم:> هستین اصلا؟

    +خسته م"-" 

    +دارم برای یه چیزی سخت تلاش میکنم،در اصل"می جنگم" دعا بکنید موفق بشوم:"> عجیبه اما اگه درستش نکنم تبدیل به بزرگترین عامل درد و رنج و غم خودم میشه:دیی

    +اه.شت.

    +مراقب خودتون باشید.

    +تا چرندیات بعدی بدرود.*دست تکان دادن*

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۲۶ مرداد ۰۰

    ستاره ها را نکشید

    _دینگ؛خاموش شد.

    دینگ؛خاموش شد.

    دینگ؛خاموش شد.

    دینگ؛خاموش شد.

    دینگ؛خاموش شد.

    دینگ؛خاموش شد.

    دینگ؛خاموش شد.

    دینگ؛خاموش شد.

    دینگ؛خاموش شد.

    دینگ؛خاموش شد.

    دینگ؛خاموش شد.

    دینگ؛خاموش شد.

    دینگ؛خاموش شد.

    دینگ! اینم خاموش شد.

    +«چیکار میکنی؟»

    _«من کاری نمیکنم.نگاه کن،آسمون پر تاریکیه.»

    +«خب میتونی منتظر صبح باشی تا روشنایی جاشو بگیره.»

    _«نچ.روشنایی نمیاد،همه ستاره ها خاموش شدن،مگه نمیبینی؟»

    +«چرا.اما یه ستاره هنوز مونده.»

    _«چه فرقی داره که خورشید صبح ها رو روشن کنه؟مهم شب بود؛که حالا تاریک تر از همیشه است»

    +«تو که میدونی ستاره ها تا ابد عمر نمیکنن.»

    _«من اینو نمیدونم که ستاره های جدیدو کی میبینم»

    _«تو میتونی منتظر خورشید و گرماش باشی؛من همین جا میمونم تا ستاره ها باز روشن شن»


    با وجود این،بهتره بدونین همیشه یه نفر،دو نفر،یا چندین نفر منتظر ستاره ی روشن شمان.

    پس ستاره هاتونو روشن کنین،اعضای بیان.

    • شاید تو قفس بلاک نوشتن حبس شدین.
    • شاید تو دریای کمال گرایی نوشته غرق شدین.
    • شاید تو طوفان بی حسی گم شدین.

    ولی این رو بدونین از وقتی که عضوی از بیان شدین،شما با بقیه تفاوت پیدا کردید.

    مهم نیست استعداد چیزی رو دارین یا نه؛مهم اینه که قدرت و شهامت این رو داشتید که بنویسید.

    پس بنویسین،شما نویسنده این،believe me!

    از وقتی تصمیم گرفتین بنویسین شما نویسنده شدین!

    فرقی نمیکنه چطور مینویسن؛تو دنیای نوشتن چیزی به اسم «خوب» و «بد» برای شما وجود نداره.

    پس ستاره های مرده رو زنده کنین.این تموم کاریه که از دست هر کدوم شما برمیاد.

    با تشکر؛دو صفحه از مادر عروس.

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • آیســـ ــان
    • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۰۰

    سوال امروز!

    «اگر قدرت متوقف کردن زمان رو داشتی، و زمان متوقف می شد.چیکار میکردی؟»

  • ۲۰
  • نظرات [ ۴۴ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۱۱ مرداد ۰۰

    دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

    تو من را شرمنده میکنی.بیراه نمی گویم،وجودت و بودنت،اینکه همیشه حاضر و پرشور کنار من هستی مرا شرمگین می کند.

    و بقیه نمی دانند الکس.نمی دانند که تو چقدر می توانی منحصر به فرد باشی.

    بقیه می گویند تو ظاهر خشک و زننده ایی داری.اما به چشم من این حریر نقره ایی پوست، قلب رئوف تو را پوشانده است.

    و من باید از تو متشکر باشم که آن قسمت های تاریک و عمیق وجودت را به من نشان دادی.

    در واقع من و تو توانستیم باهم کنار بیاییم،در قلب هایمان را باز کنیم و همدیگر را به داخل هدایت کنیم.

    توانستیم در بین همه ی لج بازی های تو و پر توقعی های من به توافق برسیم.(گرچه میدانم من هنوز زور می گویم)

    من و تو..ما؛توانستیم به همدیگر کمک کنیم.پروژه های مدرسه ایی را به یاد داری؟ اگر تو نبودی هرگز انجام نمی شدند.

    استیکر هایی که برایت خریدم(باشد،درسته،آنها را مامان خرید.اما خب من بهت دادمشان نمک نشناس!) را به یاد داری؟

    می بینی؟من و تو پناه هم بودیم! خانم و لاورن را یادت هست؟"من پناه تو خواهم بود" 

    باشد باشد.می دانم.ولی تقصیر خودت بود باید آن کتاب را می خواندی.

                                                         

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۱۱ مرداد ۰۰

    شب بود

    دست راست ش رو بالا آورد و به ساعت مچی خیره شد؛خواب بود.

    امروز،چندم بود؟

    دقیقه ها کش می آمدند.زمان،بی معنی می شد.

    باد می آمد،پنجره باز بود.

    نسیم زیبا می رقصید؛با موهایش،با دستانش و با پلک هایش.

    از روی زمین بلند شد،هوا هنوز سرد بود.شب بود.

    بالشت سفید را از بغل تخت جدا کرد و برش داشت.

    در چوبی کلبه رو هل داد و بر خلاف تمام داستان ها،در بی صدا باز شد.

    پاهای برهنه اش چمن های سرد را لمس کردند.

    چرخش باد میان چمن ها..پس این نسیم با ساقه های کوچک هم می رقصید.

    شب بود.

    راهش را ادامه داد.

    بالشت سفید را با یک دست نگه داشت.دست دیگرش سرخوده بود،در جیب قایم می شد.

    شلوار جین آبی رنگش با هیچ چیز همرنگ نبود.اما تیشرتش چرا،با آن گل های سفید و ریز و بسته.

    از وصل کردن و جفت و جور کردن چیز ها خوشش می آمد.

    راه رفت و راه رفت اما باز هم شب بود.

    به رودخونه رسید.

    بالشت رو در آب انداخت،بالشت شناور شد. 

    پارو زد.

    جسم ش روی آب قرار گرفته بود،مغزش کف رودخونه.

    شنا کرد و شنا کرد.

    تو رودخونه هم  حتی شب بود.

    رودخونه تموم شد اما شب تمام نمی شد.

    جسمش را از آب بیرون کشید،عقل ش در اعماق جا ماند.

    بالشت را از آب بیرون کشید،خیس از آب بود.

    کش موی سیاه را کشید تا موهایش باز شد. بالشت را روی رخت آویز موهایش پهن کرد.

    ماه همین حوالی بود. بهش نزدیک تر می شد.

    هوا بنفش شده بود.

    شب بود؛هنوز شب بود. و هیچ کس آنجا نبود.هیچ چیز.

    بالشت که خشک شد آن را از گیره ها جدا کرد و زیر بغلش زد.

    به سمت ماه رفت.

    شاید آنجا خانه بود. جایی که به یاد میاورد. 

    جایی که بنفش بود.جایی که در آنجا همیشه شب بود.

    و ماه؟ ماه..گریه می کرد.

    گریه می کرد و گریه می کرد.

    در دلش شب بود.

    خورشید رفته بود..

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • آیســـ ــان
    • پنجشنبه ۷ مرداد ۰۰

    صاحب این وبلاگ فوت کرده است

    همه وقتی دارن میمرن میرن سراغ کارهایی که کردن،کارهایی که نکردن و کارهایی که میخواستن بکنن.اما من،میخوام برای مرگم رویاپردازی کنم.

    لحظه مرگم،اهمیت نداره چند درصد به رویاهام رسیده بودم.

    حتی اهمیت نداره چه کسی بودم و این لحظه مهم نیست تونستم یه چیزهایی رو دور بریزم و به سلف لاو برسم یا نه.

    میخوام فقط به این لحظه فکر کنم.میخوام بارون بیاد.میخوام آهنگ گوش بدم.

    همه چیز تموم شده‌ و قرار نیست برگرده.مگه نه؟

    من آدم‌ بدی نبودم.آدم خوبی هم نبودم.

     و این لحظه بیشتر از این غم میخورم که خیلی چیز ها تو مغزم؛با خودم از بین میره.

    منظورم این نیست که درونم پر از حرف نگفتست‌.نه.قلبم خالی از هر احساسه.

    به هر حال،من دارم میمیرم.

    و این لحظه از این ناراحتم که نویسنده نیستم؛نمیتونم مرگمو به تصویر بکشم.

    حتی نمیتونم نقاشی ش کنم.

    و یا حتی بخونمش.

    قصه ی زندگی من؛نه نوشتنیه،نه کشیدنی و نه خوندنی.

    و دارم به این فکر میکنم که بعد از من چی میشه‌؟

    چند نفر غمگین میشن و چند نفر غمگین میمونن؟

    فکر نمیکنم این لحظه زود باشه.یعنی اینکه خب هر آدمی هر لحظه تو زندگیش منتظر این لحظه ست.

    کسی نیست که بهش بگم دوست دارم.کسی نیست که ازش عذر خواهی کنم.

    و فکر نمیکنم بدهی مالی ای به کسی داسته باشم.

    حتما الان خوشحالم که این لول هم تموم شده.

    آرزو های خیلی خیلی خیلی زیادی داشتم. و همین طور منتظر آدم های زیادی سر راهم بودم. 

    و فکر میکنم خیلی هاشون رو ملاقات کردم.

    ولی همیشه از این متنفر بودم که من ناقص ام.همیشه‌.

    تو هر چیز و کاری یه قسمتی ناقصه.

    اما شاید بالاخره "مرگ" نیمه ناقص زندگیم رو پر کنه!

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۲۸ تیر ۰۰

    (:!Hero? Hero

    ولی بیا و این رو قبول کن.

    بیا بپذیر،که چیزی به اسم «فرشته نجات» تو آدم ها پیدا نمیشه.

    تا کی میخوای منتظر بمونی،تا یکی بیاد،یکی بالاخره بیاد..تا کی؟

    من میدونم میاد..نه یکی،نه دوتا،یه عالمه؛میان.

    حتی مهربون ترین آدما هم میان؛میخوان کمکت هم بکنن.ولی میخوان،نمیتونن.

    آخرش،فکر کردی این جوری ازت چی میمونه؟ 

    پسر..من برای فهمیدن اینایی که دارم بهت میگم خیلی مشقت کشیدم.نمیتونم بهت بگم.ولی فهمیدنش آسون نبود!واقعا نبود،باور کن.

    راستش؛اینکه همش منتظری،همیشه منتظر..منتظر یه معجزه.یه پیشرفت.یه خبر خوب.یه آدم فرشته(!!) حتی..

    این نابودت میکنه.بدتر اونه که هیچ کس نمیتونه برات کاری کنه.

    این باری که رو دوشته،باید توسط خودت کشیده شه،نه کس دیگه ای.

    پس بیخیالش شو؛ببین!من بیخیالش شدم.نمیتونم بگم تونستم تنهایی از پسش بربیام،ولی حداقل میتونم بگم که مجبور نیستم منتظر باشم.مجبور نیستم مراقب کس دیگه ای باشم،به فکر کس دیگه ای باشم.

    این روزا،خیلی حس«هیچی نمیدونم،نمیدونم...نمیدونم!» بهم دست میده.و آره من از دستش عصبانیم،چون گیج م میکنه.

    باعث میشه نتونم تصمیم بگیرم،حرکت کنم،حتی زندگی کنم.

    این خیلی حس بدیه،انگار این حس که میاد باید همه چیز رو متوقف کنم.چون اگه مجبور باشم تو اون دوره تصمیم های مهمی بگیرم؛صددرصد بعدش به شدت پشیمون میشم.و این دیوونه ام میکنه وقتی کاری از دستم برنمیاد.

    اما باهاش کنار میام،نمیخوام بخاطرش زندگیمو متوقف کنم،کارهایی که دوست دارم رو میکنم،اگه این حس خواست بره"به سلامت" خواست بمونه هم سایه ش رو چشمD:

     مجبورم اینارو بهت بگم.باید بدونی.تو دنیای توهم؛دونستن این لازمه لئو.

    داشتن یه دوست خیلی خوبه،خیلی.یه گربه هم همین طور.داشتن یه گوشی شخصی هم همینطور.

    به هر حال.بازم نمیتونم منتظر هر کدوم از این سه تا بمونم.نه که تلاش نکرده باشم.چرا سعی مو کردم ولی خب قوانین مانع ام میشن و من میخوام بشکنمشون ولی حتی اگه شکسته شن هم امکان پذیر نیست؛نمیتونم مثال بزنم ولی میدونم که در این situation نشدنیه.

    و تنها یه گزینه پیش روم هست .خودم!. باید قهرمان داستان خودم باشم.خیلی تلاش کردم نقش مکمل رو بازی کنم تا بازیگر نقش اصلی خودشو برسونه.ولی نرسوند(: پس میرم تو کارش.انجامش میدم.

    من از اینکه به عنوان شخص اصلی جلوی مردم روی صحنه ی نمایش جلوه کنم نمیترسم.

    من نگران اینم که مهارت هام برای این نقش کافی نباشن.

    اما اینکه به عنوان یه قهرمان کم تجربه این نقش رو به عهده بگیرم،خیلی بهتر از اینه که این نمایش کنسل شه و تمام؛مگه نه؟D:

    پس من نقش اصلی رو بازی میکنم،قرار نیست قهرمان کسی باشم یا کسی رو نجات بدم.

    اینو میگم که یادم بمونه،مینویسمش تا اینجا باشه تا فراموش نکنم که:

    قهرمان خودم میشم!

    ?Being Hero+

    (:!Hero_

  • ۱۸
  • نظرات [ ۴۱ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۱۴ تیر ۰۰

    væñil háñe mß

    *اهم..ما که میدونیم ولی شما بدونید عزیز سمت راستی فقط مانکن هستن،شما عزیز سمت چپی رو دو روح در یک بدن تصور کنید..*

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۲۴ خرداد ۰۰
    قسم به حقارت واژه و شکوه سکوت...
    که گاهی شرح حال آدمی؛
    ممکن نیست...
    _فاطمه حیدری