Fade to this dark blue?

گفته بودم عاشق این سبک آهنگ های قدیمی ام؟ یه جور دیگه عاشقانه ان.

عشق رو وصف میکنن.تشبیه میکنن.

یه جا عاشق میخواد به ماه بره.یه جا با دیدن یه فیلم عاشق شده.

یه جا وسط رقصیدن و چرخیدن عاشق شده.

و وقتی میخونه،از معشوقه خودش میخواد که اون کار رو براش تکرار کنه.

  • ۱۶
  • نظرات [ ۳۴ ]
    • آیســـ ــان
    • چهارشنبه ۷ مهر ۰۰

    #4

    فکر نمیکردم انقدر سر نوشتنش تنبلی کنم و خب نشد.اما تلاشم رو میکنم.چرا که الان تو وبلاگم میگردم دلم میخواد نوشته هایی که نشون بدن اون موقع چه حالی داشتم رو پیدا میکردم ک میخوندمشون و خب نیستن یا ننوشتم یا پاکشون کردم:")

    از اونجایی که امروز داره تموم میشه دیگه آپدیتش نخواهم کرد*-*

  • ۱۱
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۶ مهر ۰۰

    #3

       امروز دوم مدرسه رو شروع کردیم،تموم شد.خوب بود.اگر معلم ادبیات رو فاکتور بگیریم به معنای واقعی کلمه ریاضی و علوم شیرین بود:دی.

    از اونجایی که دیدم تو طول این روزانه نویسی ها قطعا قرار ادیت های زیادی از

    ترک های بی تی اس بزنم،گفتم امروز رو یه تنوع بدمD:

    و این آهنگ ته یون:>>>

    از اونجایی که خیلی زیادن و لیریک ها هنوز ارزش اینجا بودن رو دارن،یه قسمتش رو میزارم برای فردا.

    قسمت هایی که بیشتر باهاش همذات پنداری میکردم رو آماده کردم*-*:

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • آیســـ ــان
    • يكشنبه ۴ مهر ۰۰

    #2

    امروز یکم دیر منتشرش کردم،درگیر کارهای متعدد بودم"-"

    اگه نمیدونین این پست چیه به پست قبلی برین یا از قسمت طبقه بندی موضوعات،"#روزانه"پیداش کنین*چشمک.

    و ادیت لیریک(!) امروز،خداوندا..داشتم تو آهنگام میگشتم.چشمم به بلو اند گری افتاد.بی رودروایسی دوستش نداشتم زیاد، تو پلی لیستم خاک میخورد.امروز که دوباره گوش کردمش دیدم نه..الان موده پس الان دوستش دارم.

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • آیســـ ــان
    • شنبه ۳ مهر ۰۰

    #1

    یه بخش جدیدی تاسیس کردم تو دسته بندی موضوعات-هرچند بقیه موضوع هام کاملا چارچوب غلطی دارن- تصمیم گرفتم هرچقدر هم سخت و زننده،روزانه نویسی کنم.یجورایی همون چالش "شکستن یخ بیان" میخک،فقط دنباله دار تر.

    از اونجایی که قوانین چالش خیلی راحته،تصمیم گرفتم این وسطا چندتا ادیت لیریکی(!) بگنجونم.

    اگر همه چیز مهیا بوددد،شب تمام اتفاقات امروزم رو یادداشت میکنم،به همین خوشمزگی:دی

    Song details:Epiphany-Jin of BTS

  • ۲۳
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • آیســـ ــان
    • جمعه ۲ مهر ۰۰

    #0

    سلاممم! 

    اومدم که خیلی راحت چند کلمه حرف بزنم و نرم.بشینین همین گوشه روی این بالشت های چهارخونه و گل گلی،براتون شیرکاکائو گرم میارم.و راستی! قرار نیست چیز خاصی بگم یا راز پنهانی رو فاش کنم،پس اگه علاقه ای ندارین نیازی به خوندنش نیست.اینم یه هشدار نیست که بگم "این از اون پست غمگیناست" پوف،نه بابا اینطوریا نیست،

    از اونجایی که نمیخوام رشته کلام از دستم در بره بند به بند مینویسم.بدون هیچ ویرایش و کوفت و زهرمار دیگه ای.

       

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • آیســـ ــان
    • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۰۰

    کازابلانکا

    ولی من عاشق اینم که بعد یه مدت طولانی دوباره گوش میدمش، و از نت اول تا آخرین زمزمه، لبخند ملیحی صورتم رو پر میکنه

    • آیســـ ــان
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰

    ?dep hraet? really

    *لطفا قبل خوندن،هرگونه پیش فرض و ذهنیت منتقد ای رو کنار بزارین.باتشکر*

    خب اول که هم به من و هم به شما تبریک،این اولین پست "یهویی" بعد مدت هاست.

    یه چالش جدیدی تو بیان راه افتاده به اسم "دپ هارت".قصد و منظورم این نیست که بیام نویسنده چالش و تمام کسایی که شرکت کردن رو گناهکار خطاب کنم و با یه منطق قضاوت گرا خوب رو از بد جدا کنم.نچ.

    اما واقعا چه خبره؟ میدونم این لحن تنده.اما کافی نیست؟

    تو این چالش یه سری سوال راجب ناراحتی و مود های دارک پرسیده شده و پاسخ دهنده ها به دارک ترین شکل ممکن توصیف کردن.

    میدونم اینکه یه وقت هایی حالمون اوکی نباشه،مشکلی نداره.اما میشه این فرهنگ که با نشون دادن اینکه افسرده این،احساس خفن بودن خواهید کرد رو دور بندازید؟

    هم من و هم خودتون میدونین،که گاهی فقط یه سری نوشته هایی رو منتشر میکنین که بقیه بیان و دلسوزی نشون بدن*چشمک*.

    خب اگر واقعا یه اتفاقی در دنیای واقعی روتون فشار گذاشته و دارید باهاش میجنگید،چرا که نه؟ حتما راجبش بنویسید.حتما!

    اما وقتی نشستین پشت مانیتور و دارین خیار میخورین،چرا یه چیزایی مینویسین که ممکنه حال برخی افراد رو حتی بد کنه؟

    آیا میدونستین این بازی کردن با احساسات دیگرانه؟

    دنیای مجازی جای بزرگیه،و به اندازه بزرگ بودنش کثیفه.بله همین طوره،واقعا کثیفه.گاهی میتونه از هر چیز کشنده ایی خطرناک تر باشه.همه میدونیم^-^.

    حتی در بیان،بیان مثل هر بخش مجازی دیگه یه جامعه جداگونه محسوب میشه،و از بزرگ و کوچیک،خونه دار و بچه دار،زنبیل و بردار و بیار..اهم..چیز،از هر گروهی از جامعه اینجا شما آدم پیدا میکنید.

    با جرات میشه ثابت کرد که بیانی که ابتدا من توش بودم،فضای خــیــلی آروم تر و سالم تری بود.اما الان میتونم بگم که..نه.

    داریم خرابش میکنیم،قشنگ نیست نه؟ 

    و اگر بخوام براتون مشکل رو ریشه یابی کنم،متاسفانه بیش از نیمی از مشکلات گردن "بچه بازی" های گاه و بی گاه بلاگراست.

    اشتباه برداشت نکنید! نمیگم که :"بیان به خاطر یه مشت بچه مودی که نمیدونن از زندگی چی میخوان در حال نابودیه".

    نه منظورم این نیست.حتی بلاگرای بزرگتر هم درگیر این دوره "بچه بازی" میشن. همه شدن مثل بچه های دو سه ساله که فقط بهونه میگیرن.

    من خودم به شخصه تا الان؛هرکی اینجا حالش بد بود،بهش گفتم "اشکال نداره به خودت حق بده که این حالو داری"/"ناراحتی طبیعیه".

    اما الان وقتتون تمومه! 

    هرچی ناراحتی و غصه بود بسه. دیدین پرنده ها چطور به بچه هاشون پرواز یاد میدن؟.

    الان همه شما حق اینکه گریه کنین،بغض کنین،یا دلتون از دلتنگی و غم مچاله بشه رو دارین.

    اما ساری لیدیز اند جنتلمن؛شما حق تسلیم شدن ندارین!

    دیگه نمیتونم با "بیا بغلم" دلداری تون بدم،اتفاقا زمانیه که میخوام همه رو از آغوشم رها کنم تا بیدار شین و ببینین کجا این!.

    همه تون،من،تو،تو، و تو، و همینطور هم تو؛بیهوش تو یه پیله گیر کردیم و تمام روز و شب رو با زل زدن به دیوار و .. میگذرونیم.

    بیاین تصور کنیم تمام لحظات سخت تموم شده،(حتی اگر واقعا اینطور نباشه!).

    به خودتون بیاین! خودتون رو تکون بدین! بسه این همه صبر کردن برای شنبه،برای ساعت رند،برای وقت مناسب،وقت خالی،هرچی..

    یه نگاه به تقویم بنداز..چند روز دیگه از عمرت مونده؟ هوم؟ تا الان که گذشت،چیکار کردی که خود آینده ت ازت تشکر کنه؟

    وقتی تصمیم میگیری تغییر کنی،انگیزه ات هیچ کس نباشه جز خودت.فقط از خود آینده ت خجالت بکش..ده سال دیگه،بیست سال دیگه،اگه آینده شو خراب کردی،گند زدی تو موقعیت های خوبش،چطور میخوای جبران کنی؟

    پاشو دختر.پاشو پسر.پاشو زن.پاشو مرد.دنیا خیلی وقت ها ارزش زندگی کردن رو نداره،ولی هنوز تموم نشده.

    اگه منتظر یه زمان مناسب بودی،الان وقتشه.به الهه های آسمانی قسم الان وقتشه.

    پاشو.تنبلی،غم،ناراحتی یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای،چیزی نیست که بتونه تو رو متوقف کنه.

    الان از همیشه قوی تری.از پسش بر میای.باور کن.

    نقطه.

    سر خط.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • آیســـ ــان
    • سه شنبه ۱۶ شهریور ۰۰

    خداحافظ علی

    آه دوباره نصفه شبه.خوابم نمیبره.دوباره برنامه هام بهم ریخت.فردا هم خراب کردم.باشه یکم دیگه میخوابم.اگر نشد هم بزور.سعی مو میکنم بخوابم.میرم آشپزخونه.ساکته.در یخچال باز میکنم.نه چیزی نمیخورم.یکی از بطری هارو برمیدارم.بی توجه به قوانین، بطری آب سر میکشم.پنجره رو باز میکنم.آخیش.امشب هم دیده میشه.بهش لبخند میزنم.بهش میگم امشب نیمه اییا!.ولی بازم خوشحالم هنوز از پنجره میشه تو آسمون پیدات کرد.بطری رو دوباره سر میکشم.آب ختک وجودمو پر میکنه.در کمال تعجب صدای چنتا بچه از تو کوچه بلند میشه.اول حس میکنم شاید با آب مست کردم و توهم زدم.ولی نه.دوباره صدا میاد. ساعت مچیم کوش؟.اینجاس.ساعت از دو شب هم گذشته. 

    چنتا بچه هفت و هشت سالن.آخه این وقت شب از مهمونی برمگیردن؟.واقعا دیره.انگار یکی از بچه ها و خانوادش دارن میرن.بقیه بچه ها دارن باهاش خدافزی میکنن.از جیغ هاشون معلومه اونی که داره میره اسمش علی ئه.صدای "خدافز علی" تا اینجا هم میاد.دو سه تا پسر و دو سه تا دختر مدام فریاد میکشن "خدافز علی"/"علی خدافز". بهش نگاه میکنم.میبینی؟.میدونم توهم علی رو میبینی.تو ذهنم به این فکر میکنم که علی چقدر طرفدار داره.چقدر این رفقاش دوستش دارن.نکنه علی مریضه؟.شاید آخرین دیدارشونه.شاید دارن به علی دلگرمی میدن.یا اصلا شاید علی داره میره یه شهر دیگه.یه کشور دیگه.نه.شاید فقط دوستش دارن.همین.نمی دونم.به هرحال،خوشبحالت علی.

    اصلا شاید علی بیست و سه سالش باشه.شاید هم نه سالشه.اما دوست دارن علی.واضحه.به بطری خیره میشم.یه نفس تمومش کردم.

    خودمو تا اتاق رو زمین میکشم.پشت مانیتور ولو میشم.نه.حوصله شو ندارم.آهنگ پلی میکنم.میرم سمت تخت.جوری روش میپرم که انگار تشک نجات آتش نشانیه.توش فرو میرم.پتو رو تا دماغم بالا میکشم.چشامو میبندم.خداحافظ علی.

  • ۴۱
    • آیســـ ــان
    • جمعه ۵ شهریور ۰۰

    تا اطلاع بعدی،عنوان ندارد.

    دینگ:+سلام اوکیه👍

    _حله.

    *کتونی هامو ور میکشم و راه میفتم.

    +من رسیدم.

    _منم آماده ام.

  • ۱۶
  • نظرات [ ۲۹ ]
    • آیســـ ــان
    • چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰
    قسم به حقارت واژه و شکوه سکوت...
    که گاهی شرح حال آدمی؛
    ممکن نیست...
    _فاطمه حیدری