۱۹ مهر:

من باید انجامش میدادم.حالا هر طوری که می خواست بشه.

کادوی سبز رنگ با گل های ریز سفیدی که روش چسبونده بودم رو برداشتم،طوسی های کمدم رو به تن کردم و زدم بیرون.هوا تاریک شده بود.مسیر ترسناکی بود ولی مقصدش تو بودی!.

هرچی بیشتر نزدیک می‌شدم می تونستم بیشتر و بهتر از قبل لرزش پاهام که ناشی از هیجانات مبهمی به نام اضطراب بود رو حس کنم.وقتی رسیدم جلوی در کاملا شبیه بیدی بودم که گیر سرمای بی رحم زمستونی افتاده.

گوشی رو در آوردم و بعد از دیدن اسمت،شماره رو گرفتم.بوق خورد.

بیب*

بیب*

بیب*

"بله؟"

"الو؟ خودتی؟"

"دیوونه به کی زنگ زدی پس"

"خب..می تونی یه دقیقه بیای پایین؟.."

"چی؟دیوونه چی داری میگی؟برای چی؟"

"بابا یه دقیقه بیا پایین نمی خورمت که"

"صبر کن پس لباس بپوشم"

"باشه"

"دیوونه."

"می دونم."

قطع کردم و منتظر شدم.هنوز نمی دونستم باید چشم به انتظار کدوم در و کدوم خونه باشم و شک داشتم.برای همین چشمم بین کل خونه های ته کوچه می چرخید.چراغ زردی از داخل پارکینگ پلاک هفتم روشن شد.داشتی میومدی.

دیدنت بعد از اون همه وقت قوت قلب بزرگی بود.ذوق توی چشمات شاید بهترین چیزی بود که میتونستم در تقاص کارم پس بگیرم.

سایه مریضی سنگینی،می کرد و بغل ممنوع بود و من معذور.یهو بغلم کردی و دلم پر از پروانه شد.

از زور درونگرایی یا شاید هرچیز دیگه ای چندی طول نکشید که هدیه ت رو دادم و رفتی.رفتم.

هیچ وقت نمی فهمم به کجا باهم می رسیم ولی اون لحظه و دیدنت تو روز تولدت،نقطه تقاطع غیرممکنی بود برای دو خط موازی.

 

۲۰ مهر:

دارم دوباره انجامش میدم.دیگه کنترل دست من نیست،من معتاد این بازی و تشنه ی برنده شدنش شدم.

 

۲۱ مهر:

روز خوبی رو میسازیم.قرار بود بسازیم.می خندم و می‌زارم همه چیز خوب پیش بره.تا وقتی که بابونه شیرکاکائو میاره و می فهمم زکی،شیرکاکائو دیگه مست نمی کنه.

 

ادامه روز رو به غمگین بودن ادامه میدیم.داری دور تر میشی.محو شدنت رو با تمام وجود حس می کنم.

نمیخوام این حقیقت که جزو حقیری از زندگی روزانه ت ام رو باور کنم و تو با جیره بندی کردن محبتی که سهم منه با به مو بند بودن تحملم، نگهم میداری.

*برای ۲۱ ام یه پست درازی نوشتم که..حس کردم قشنگ نیست اون همه حس منفی رو منتشر کنم.

از همینجا از بابونه و شیرکاکائو هاش عذر میخوام.شاید دلیل اون فسردگی چیز دیگه ای بود.

 

۲۲ مهر:

آقا! جمعه ست دیگه.

چه خبر می تونه باشه.

 

[احتمالا از اینجا به بعد چون بخش های مدرسه ای عه بیشتر دوست خواهید داشت.نمی دونم.انی وی.]

۲۳ مهر:

شنبه!شکوهی!شاهکار نبوغ ریاضی!

زنگ اول با شکوهی و ریاضی ترکیبی از شکنجه و لذته.

هنوز سر کلاس نرسیده بودیم و جمله روز رو ننوشته بودم که حافظ یک کلاسمون رو صاحاب شد.تا فهمیدیم باید کوچ کنیم دست  عسل رو دور مچم حس کردم.دستم رو می کشید که "بدو بیا بریم جا پیدا کنیم"

با اینکه از انبوه جمعیتی که داشت به کلاسمون هجوم می‌آورد رد می شدیم.دستم رو ول نکرد و من رو دنبال خودش کشید.زودتر از من دوید و کنار خودش برام جا گرفت.

بدین ترتیب زنگ اول با آرامش و احساس امنیت گذشت.

زنگ نگارش و بازهم نگاه نقادانه ای که نمی تونم آرومش کنم.هر وقت که نظرم رو بیان می کردم جمله ی "تو چقدر خوب جمله بندی می کنی/چقدر خوب نظرتو میگی" رو می شنیدم.

همین موقع ها بود که فهمیدم تپش قلبم یاد من افتاده.برگشته.

 زنگ رسانه و از دور خیره شدن به بقیه بچه ها سر کلاس و نگاه های عجیب و پر از ابهام.

و در آخر امتحان ادبیاتی که به خستگی زیاد بدل شد.

 

۲۴ مهر:

امروز جام عوض شد.نقل مکان کردن به ردیف وسطی کلاس،شبیه قرار گرفتن وسط انبوه جمعیتی که با انگشت تو رو نشون میدن.(یکی نیست بگه خوبه خودت پاشدی رفتی)

 

اینجاست که باید اضافه کنم روند شیوع بیماری توی کلاس از اینجا و یکشنبه شروع شد.

 

۲۶ مهر:

سه شنبه خوب شروع میشه.دیدن عسل سر صبحی و  حرف های بی سر و ته بچه ها که هیچ هدف خاصی ندارن.

ولی همین خوبیش تا زنگ اول که تو راهرو کیف به بغل میاد و میگه داره میره خونه بیشتر دووم نمیاره.

باهام دست میده و من ناخودآگاه بغلش میکنم.میتونم حس کنم که اونم تصمیم یهویی من راضیه.

 

رمقی برای نوشتن ادامه ی روز ندارم و حس می کنم تا همینجاش هم به شدت بی مزه و یکنواخت شده..

اینا همش بخاطر تو/تقصیر توعه سولاره.

 

۲۷ مهر:

بیدار شدن تو روزی که قرار نیست بری مدرسه عجیب و کمی لذت بخشه.

همه نوتیف ها مردن و کسی برای حرف زدن نیست.تا ده صبح که عسل هم از خواب بیدار شه،وقتم به به دیدن قسمت های جدید ران میگذرونم و با بنگتن کمی از انرژی های تضعیف و از دست داده شده ی این چندروزم رو جبران میکنم.

نوتیف میاد و می بینم برام از هالزی فرستاده.ایتجاست که روز زیبا میشه.

خبر میاد که ۱۲ نفر تو کلاس افقی شدن و غایب بودن.

مجبورم بدو بدو اون عروسک بیخودی که ازش بدم میاد رو طرح بزنم تا حداقل یه کاری برای کلاسم کرده باشم.

متوجه میشم که بابونه مریضه و نمیتونه فردا بیاد.پوکر میشم.

آرمین پیام میده که کنسلش کنیم یا نه و میگم بیخیالش.دل خوشی ازش ندارم،بیشتر دلم میخواد به کلاسی که بخاطرش بیشتر دیدن منو بدمینتون ها رو کنسل کرد برسه.پس بی توجه به همه ی بی طاقتی هام برای پنجشنبه شدن،بیخیال دیدنش میشم و از خیرش می‌گذرم.

حس میکنم تو گلوش گیر میکنه و با به جهنمی برنامه رو میبندم و دوش میگیرم،هودی مشکیم رو افتتاح میکنم و شلوار سبز و شال کرمم رو همراهش می کنم.

مامان زورم میکنه که قبل کلاس برم زبانم رو هم هماهنگ کنم که بالاخره ادامه بدم.میریم و وقت تعیین سطح می گیریم.جدا نمیدونم تا هفته دیگه چه غلطی کنم و چی بخونم. 

میرسم کلاس و میفهمم سوگل هم مریضه و نمیاد.گزافه گویی رو مکانیسم دفاعی در برابر تنهاییم قرار میدم و دو ساعت و نیم کلاس رو با بچه ها و استاد تا جایی که جا داره ور میزنم.غر میزنم که از طرح این عروسکه خسته شدم و استاد میگه هرجوری شده باید درش بیارم و بیخیالم نمیشه.

هشت میشه و تنهایی در میام و از پاساژ میزنم بیرون،می بینم که ماشین داره بوق میزنه و منتظرمه.سوار میشم و تا نه و ده دقیقه طول می کشه تا برسم.

از اینکه گفتم بیایم اینجا و شب بمونیم پشیمون و خسته میشم ولی راه برگشتی نیست.

و عام،همین الان که می نویسم.کنار شارژر کز کرده م و سعی می کنم چشم های خواب آلودم رو باز نگه دارم. راستش کل پست رو از اول تا اینجا رو همین الان نوشتم..سو ناراضی ام ازش.ایشالا یکم که پربار شد انتشارش میدم.همچنان صبور باش سولاره.

 

۴ آبان:

رفتن به زبانکده بعد بعد از دو سال حس عجیب غریبی داره.از اینکه باعث شدم انقدر عقب بیفتم دلخورم و از اینکه تو اون مرحله ای که همیشه بودم نیستم بیزار.ولی ایزدی این بار سر تعیین سطح باهام راه میاد و همچین به همه ی مولفه های ارزیابی سمج نمیشه.برای همین هم میندازتم همون ترم و کتابی که ولش کرده بودم.بی هیچ پسرفتی!

  از حالا به بعد شنبه و چهارشنبه ها رو مهمون کلاس خودشم.ولی دمن که نیم ساعت تا چهل دقیقه از طراحی رو بخاطرش از دست میدم و دیرتر میرسم.

 

حس می کنم از وقتی که خیلی پررو شدم و لینک اینجا رو به خیلیا دادم نوشتن راجع به همه چیز برام سخت[سخت تر] شده.

 

۱۰ آبان:

داشتن یه معلم جغرافی مثل نوری یکی از وقت هایی عه که با خودت میگی حتما خدا دلش برام سوخته.

معلم فنون مون اینجوری بود که اول یه شاخه گل رز خیلی خوشگل و قشنگ و خوشبو بود،الان هر جلسه که می گذره بیشتر خار هاش نمایان میشن.ولی همینکه میزارن اینجوری نمیکت هامون رو بچسبونیم یکی از بزرگ ترین لطافت های بشریه. 

جدا جدنکی از لحاظ روانی برای کشیدن اضطراب امتحانات میان ترم آماده نیستم:) یکم وقت بدید تیریخدا.

ولی یکی از چیزایی که خودم هنوز راجع بهش در wondering کامل به سر می برم این اضطراب داشتنه ست...بعد ماجرای وحشتناک و داغون اون جمعه لرزش دستم شبیه رقص بندری همینطوری میزنه یهوxD:)

 

اگه دیدید من دوجا کت پلی کردم و دارم باهاش می خونم و می رقصم صدردصد بدونید من یه مرگیم هست.

حالا Dancin' که جای خودش.

 

فردا تولد آوینهTT آبجی کوچولوم یه ساله ش شد.و چقدر سالی یادآور از سختی و درد توام با بغض خندانه.

 

بهش گفتم "خوبِ خوبمممم" و بودم، ولی نمی دونم چرا یک ساعت و نیم بعد رو فقط گریه کردم.

می تونم اعتراف کنم که زنگ منطق عمیقا تنها زنگیه که با علاقه کاملا قلبی به معلم گوش میدم.ولی درس امروز مغز همه مون رو پیچید توهم قشنگ.

 

 اینکه انقدر با شور و شوق پارت اصلی often رو حفظ کردم و راه میرم بلند بلند میخونم از آرمان های ایبل نبودTT

 

دارم توی برقراری ارتباط پیشرفت می کنم،و از همینجا که تو روز اول ۳۳ دقیقه با تلفن حرف زدم و روز دوم ۵۲ دقیقه،میشه فهمید که یه خبرایی عه.

همینجا از اسرا ممنونم که با پافشاری هاش مجبور به اون ۳۳ دقیقه کرد من رو.و همینجا هم بگم که راجع به اون ۵۲ودقیقه اطلاعات خاصی نمیدم.

 

سولاره حقیقتا تنها کسیه که الان از اینکه کنارش نیستم و با رفتن از اون مدرسه ازش دور شدم ناراحتم.

 

بغل کردن عسل و گذاشتن سرم روی شونه ش به صورت موقتی یکی از روش های زنده موندن و تداوم زندگی و تلاش برای دوون آوردن در مدرسه ست و باید بگم که معلومه هزار برابر بیشتر از اون ناشناس سعدی سه ای دوستش دارم و فقط تکرارش میکنم چون که ری اکشنش نسبت به این قضیه عمیقا کیوت و دوست داشتنیهT-T 

[الهی العفو]

+شرمنده،ولی همچنان منکر این حقیقت که اون بچه ی طفل معصوم سعدی سه ای یکی از زیباترین کارهای دوعالم رو انجام داده بود نمیشم.xDDDTT

 

در پایان هم تشکری می کنیم از سولاره عزیز و دوست داشتنی که بانی خیر و کمر همت بستن و نوشتن این پست شد.

Here's what you wanted from me./

 

 

اگه اینو میخونی...زیر کتری رو خاموش کن،خونه چوبی مون آتیش می گیره وقتی نیستم و تو خودت رو توی زیرزمی حبس کردی.

:)