من،همیشه،تماما چشم بودم،نه برای خود،برای دیگران.

همیشه دیده ام،نگاه کرده ام،خیره شده ام.

زیبایی ها را دیدم،قشنگی ها،و تمام چیز هایی که دوستشان داشتم و دوست داشتم که ببینم.

اما در طی این مدت هیچ گاه خودم را ندیدم،هیچ گاه در وجود بی روحم،نشانی از زیبایی ندیدم.

و به اینکه دیگران چه می بینند فکر نکردم،همیشه این من بودم که می دیدم،و دیگران؟ مگر اهمیتی دارد که من را ببینند یا نه؟

و حال،پس از این همه سال،تبدیل به چنین موجودی شده ام...

در تاریک ترین گوشه ی جهان،می بینم،و منتظرم کسی، مرا، آن طور که می خواهم،ببیند.